:)

روزمرگی ..

:)

روزمرگی ..

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «آبرنگ» ثبت شده است

چقدر همه چیـز تکراری است.. همه چیـز خسته کنندست .. بیشتر از قبل حتی! هوا گرم شده، امسال اولین سالی ـه که تو این اتاق هستم و کولر و سرمایشی نداره! عصرها تویِ این خونه دلم میگیره. حداقل قبلن که اونجا بودم، عصرها میرفتم بیرون، ... اونجا تویِ سوپری سعی میکردم اغلب خوراکی ها رو امتحان کنم .. پنیرهای جدید .. فروشگاه رفاه .. کرونـا هنوز وجود داره ! دلم میخواد بـدونِ نگرانی و استرس برم بیرون، دوستمو ببینم، غذای ِ بیرون بخوریم .. نفس بکشیم! احساس میکنم پوسیده شدم توی خونه! آموزشگاه ما درسته فعال شده اما پدرم موافق نیست از وسایل حمل و نقل عمومی استفاده کنم. مترو و اتوبوس هم چند مدت پیش فعال شدن! زندگی چقدر الکی الکی میره جلو! این غمِ جابه جایی هیچوقت تموم نمیشه. این دلتنگی تموم نمیشه .. کاش میتونستیـم همون حوالی آپارتمـان بگیریم .. البته دوبـاره مثلِ قبل .. همراه با آزادی و استقلال ..

این 5-6 روز اخیـر خونه به هم ریخته بود. دو روز اول اوسآ و کارگر ها بودن .. لوله کشیِ آب خانه رو عوض کردیـم! چند ساعتی آب نداشتیم. منم اتاقم میموندم.. وسایل ها جابه جا شده بودن .. همه جا گرد و خاک ! بقیه روزها وسایـل رو گذاشتن سرِجآشون .. تمیزکاری و ... خستـه شدن زیاد!

تمرین بود .. مقواش زیاد خوب نبود اونجوری که میخواستم نشُد ! راه درازی در پیشه !!

این مُـدت دوباره و از اول سریال "13reasons why" رو دیدم .. فصل اول رو که میدیدم حالم بدتر شده بود، زیاد مُناسب حال روحی من نیست! .. دوباره فصل دو .. و الان دوبـاره فصل 3 .. اما فصل 3  رو به خاطر "آنی" دوست ندارم. مشتـاق نیستم. فردا 5 june فصل 4 و فصلِ پایانی میاد .. این سریال برای من طوریه که دلـم تنگ میشه براش ! میتونم فصل یک رو دوباره و دوباره ببینم. و یا فصل دو .. ممکنه از نظر دیگران اینطور به نظر بیاد که (بابا خفه مون کردی با این سریال) ولی .. چه اهمیتی داره ؟ و من یک خانواده شبیه خانـواده کلی جنسن میخوام .. یک دوست شبیه به کلی جنسون و یک دوست شبیه به تونی ! (:

دارم میبینَم که دوستایی که داشتم حالشون خوب شده و رفتن سُراغِ زندگی! و یه روزهایی غُرهـامون شَبیه به هَم بودن .. و من تَنهاتر میشم!

  هر شب مورچه های بالـدار دارم تویِ اتاقـم .. حشره کش میزنـم و فردا شب دوباره از اول !

  یک دوست دارم از ایتالیا .. یک پرستار ساده ..

  • Setare

از نیمه شب گذشته، دلم نمیخواد بخوابم ! و من خسته شدم از این روزهای تکراری، از اینکه دوباره صُبح 10:30 بلند می شوم، صبحانه و چایی میخورم . چرا اجازه ندارم بیشتر بخوابم ؟ چرا راحتم نمیذارن ؟ یا دورهمی میبینم یا برمیگردم تویِ اتاقم و دوباره زندگیِ مزخرفِ همیشگی . این روزها احساس میکنم دارم پوسیده میشم، نه کلاسی و نه حتی دوستم رو دیدم! همون دلخوشی هم از بین رفت .. این کرونا ویروس همه را خانه نشین کرد. اما میدونی، دوستم میگفت آهِ تو کلِ جهان رو گرفت .. چون هیچکس دَرک نمیکرد نداشتنِ آزادی مثِه سابق چقَدر سخته :) و مَن هر روز غصه و غصه !  الان شاید با خونه نشینی خیلی ها دَرکش کنن :) آره درکش کنین شاید بفهمید چقدر سخته .. سیگار دلم میخواهد ..

استادِ نقاشی گفته کارها و تمرین هامون رو تویِ واتساپ براش بفرستیم و تنبل بازی در نیاریم .. من یک نقاشی را تمام کردم و یکی نیز تمرینی کشیدم و ایرادهامو پیدا کردم ..

میتونم بگم جز آبرنگ هیچ سبکی رو دوست ندارم. شاید رنگِ روغن اما نع؛ همآن آبرنگ ! باورم نمیشه آخرِ شهریور بود که نمایشگاه نقاشی داشتیم، انگار حدود یک سال پیش .. همین چیزها آدم را پیر میکند و وقتی در این سن میگویم پیر شده ام کسی درکش نمی کند ..

هفته یِ گذشته از دیجی کالا خرید کردم، طبق رهگیری بسته ام شیراز است اما نمیدانم چرا اینقدر پست کُند شده، کلافه ام کرده اند. الان که نمیشود رفت بیرون انتظارم از پست بیشتر است . دو روز پیش هم از یک سایت هنری، آبرنگ و قلم خریدم، امیدوارم به بعد از عید نکشد ..

بعد مدت ها آنشب بازی رئآل 2-0 بارسا را آنلاین تماشا کردم و فقط دنبالِ یک سایت میگشتم که از شرِ گزارشگرِ صدا و سیما راحت شوم؛ عادل که رفت دیگه فوتبال ها لذتِ سابق رو نداشت واسم ..

شکلات هایِ مغزدار خارجی؛ مخصوصا اگر پسته یا بادام زمینی باشد! شکلات های ِ ritter sport رو هم پیشنهاد میکنم ..

  من واسَم قابل درک نیست که بهار رو خونه نشین باشم این بازیِ کثیف رو تموم کنید :(

  • Setare

آن کابوس مزخرفی که ازش صحبت میکردم رخ داد. الان یک ماه و 22 روز است که گذشته است. من برگشتم پیش خانواده. تغییر مکان زندگی . اما انگار بیشتر از این گذشته است . بس که سخت میگذره .. ! استقلال و آزادی من از بین رفته . در تمام این مدت حتی 1 بار هم تنها نرفتم بیرون و در این شهر بگردم . البته از این شهر هم متنفرم ..

هفته آخر شهریور : هفته آخر شهریور بود که آموزشگاه ما یک نمایشگاه برگزار کرد. منم دو نقاشی آبرنگ آنجا داشتم. از شانس من هرکسی که میشناختم رفت سفر، روانشناس، روانپزشک، فلانی، دوست، .. . روانشناسم سعی میکرد به من انگیزه بدهد. انگیزه برای نمایشگاه :) چیزی که آرزویم بود. درست است نمایشگاه بزرگ نبود، گروهی بود اما خب باز هم نمایشگاه محسوب میشد. حتی هنوز نرفته ام گواهی حضور در نمایشگاه را بگیرم .

بعد از آن خانم دکتری که روی من طرحواره درمانی انجام داده بود و من فرار کرده بودم و تحت فشار روحی روانی بودم، با پدرم صحبت کرد. اتفاق خاصی نیفتاد. یک روز بابام من رو رسوند پیش روانشناس خودم، آقای فلانی، گفت به پدرت بگو بیاید داخل، 3 نفری نشستیم . او در مورد افکار خودکشی، فرار و .. و .. صحبت کرد :) اما فقط همان یک شب بابایِ من در فکر بود. بعد از آن حتی به من میگفت لازم نیست بری مشاوره :) و من احساس کردم خودکشی کردن من برای او مهم نیست و تمام :) هنوز گاهی باهاش وقت میگیرم و میدونم غُر میزنن . بابام کم بود، مامانم هم اضاف شد به غُرها ..

شاید تنها اتفاقِ خوبِ این 3-4 ماه این بود که با دوستم صمیمی شدم . اما چه فایده فاصله افتاد بینمون .. اما خب ..

پدرم هروقت بخواهم من را میرساند آنجا، اما خب استقلال و آزادی ِ من کلن زیر سوال رفته است. حتی حرفِ روانشناس ام را گوش نکرد . یکی دو روز قبل از جا به جایی، با دوستم رفتیم پلِ معالی آباد. آن روز خیلی خوش گذشت. شبیه دیوانه ها بودیم. قصدمان هم همین بود. میخواستیم دیوانه باشیم :) چقدر خندیدیم ..

بعد از آن یک روز قرار گذاشتیم رفتیم کافی شاپ هتل چمران و سالادِ سزار و .. سرما و .. باز هم خندیدیم ..

دوستم این ترم ثبت نام کرد دانشگاه، انگلیسی میخواند. یک روزِ کامل را با او بودم. رفتم سر کلاس هایش تا ظهر. ظهر رفتیم گشتیم . رفتیم روی پل طبقاتی معلم، بالایِ بالا .. درد و دل کردیم، خندیدیم، عکس گرفتیم .. دوباره رفتیم کلاس . اینبار استاد نگذاشت کلاس بشینم :) ظهر رفتیم خانه شان و کلم پلو و مسخره بازی و .. روزِ خوبی بود . عصر بابام اومد دنبالم ..

اینجا خیلی به من سخت میگذرد . نه پیاده روی، نه آزادی، استقلال، حتی خرید و خرج هام دستِ خودم نیست، چقدر سوال جواب میشم، دلم میخواد برم سینما، فیلم هزارتو ببینم . اما اختیار ندارم :) و دور شدم .. دیگه نمیتونم به  آموزشگاه سر بزنم .. نمیتونم با کسی قرار بذارم حتی با اینکه زیاد هم مایل نیستم . نمیتونم پاشم برم مجنمع های تجاری رو بگردم . خرید کنم .. پیکسل و چرت و پرت بخرم :( شب هایِ شیراز .. سوپری ـمون .. از همه مهمتر اینکه دلم برای گربه هایم خیلی تنگ شده .. خیلی :( .. کافی شاپ ها، مغازه لوازم هنری ها .. هر وقت میخواستم میرفتم داروخونه .. چقدر راحت با روانشناسم وقت میگرفتم. بدونِ سوال جواب، ..

به طرزِ وحشتناکی بی حوصله شده ام .. انگار کع بی حوصله تر از من در دنیا وجود ندارد. گاهی هم کاملن بی حس ام. هیچ انگیزه ای ندارم. هیچی برایم جذاب نیست. فوتبال ها را نگاه نمیکنم. شاید فقط گاهی، هیچ چیزی مثلِ قبل برایم خوشایند نیست. عمقِ لذت همه چیز برایم کم شده است. شاید هنوز هم بارون بیاد خوشحال بشم اما نه دیگه مثل قبل. آن حسِ پوچی ته دلم ته نشین شده است :)

اونی که دوستش داشتم. چندین مدتِ پیش مرا به فحش بست و بلاک کرد و رفت. چون دوست دختر دومش به من پیام داده بود. دلم برایش سوخت، او نمیدانست که نفر دوم است. اما من همه چیز را میدانستم. میدانستم فقط با یک نفر نیست . میدانستم یک لاشی تمام عیار است :) آن ها دعوایشان شد و گویا پیام های من را هم دیده بوده . منم دیگر نه التماس کردم و نه چیزی .. و او رفت، چیزی که 1 سال است مدام انجامش میداد .. منم دیگر حرفی نزدم .

شنیدی که میگن آدما از یک نقطه ای به بعد اون آدم سابق نمیشن ؟ اون نقطه یِ زندگیِ من تو بودی، تو درد و رنج و بی اعتمادی رو درونم گذاشتی و رفتی :)

  3 فصل 13reasons why رو دیدم :)

  • Setare

روزهایِ پایانی اردیبهشت .. من دیگه حوصله یِ نوشتن هایِ طولانی رو ندارم . مثل سال هایِ گذشته .. اردیبهشت تموم شد اما من کلی برنامه برایش داشتم . مسجد صورتی، خیابون گردی، طبیعت، پرسه در خیابون هایِ شیراز، تابیدنِ خورشیدِ بهاری .. اما زیاد کارِ خاصی نکردم. بی حوصله تر از این حرف هآم .. 11 اردیبهشت تولدم بود . یک کیک خریدم . فشفشه خریدم .. خودم خریدم آوردم ، تنهایی فشفشه روشن کردم .. و فقط با مامانم کیک خوردیم. اما خب برای همه گذاشتم .. به همه یِ اعضایِ خانواده رسید .. یه سری معدود استوری گذاشتن واسَم .. خوشحالم کردن .. میدونستم با اون همه فحش هایِ وحشتناک و تمومیِ رابطه امکان نداره تولدم رو تبریک بگه . حتی وقتی آخرِ اون روز با ایمیل یادش انداختم .. چیزی نگفت .. تنها راهِ ارتباطیِ من و اون ایمیل ِ فقط .. و تلگرامی که شماره اصلیم نیست و بلاک میکنه و من هی برمیگردم :) اما خُب چیزی نمیگیم .. میتونم بگم تموم شده .. به جز خشم و نفرت و انتقامِ مَن .. دوست ندارم شکست خورده یِ این رابطه ها دخترها باشن .. دوست ندارم سکوت کنم و برم .. من اینجور نیستم . اغلن الان دیگه نیستم .. یه آدمِ دیگه ام .. اونی که بودم مُرده :)

این روزها کلاس میرفتم، سریالِ نهنگِ آبی میبینم، سریالِ هیولا میبینم، معمولا خونه ام و یا دراز کشیدم، زیاد میخوابم، اسپری رنگِ مو موقت گرفتم، بنفش، خوشگله،  تو آموزشگاه که مورد پسند قرار گرفت .. به گربه هایِ درِ پشتی غذا میدم، باهاشون حرف میزنم .. بخصوص اون دو رنگه، چشم خوشگله، که یکی از چشم هاش سیاه شده .. دلم میخواست میبردمش دکتر. چشمش ، بینی اش، میشستمش، و نازش میکردم .. مظلومه ..

18 اردیبهشت .. یه آبرنگ سفارش دادم. سن پترزبورگ دارم اما افرا هم گرفتم .. حسِ خوبی بود .. " کلیک "

و اما دیروز 24 اردیبهشت ..آخرین روزِ کلاسِ نقاشی و آبرنگم بود.. از قبلش ناراحت بودم و الان بیشتر .. من از تموم شدن ها بدم میاد . از تموم شدنِ مدرسه، دانشگاه، رابطه ها :( .. استادِ مهربونم گفت آزادی، فنی نیست، بیا بابا عیب نداره ❤️️ اون لطف داره اما کارِ درستی نیست .. اما حتما بهشون سر میزنم .. دیشب گریه کردم :) شهریه شده بود ماهی 240 تومَن .. دنبالِ کار هم میگردم . موردِ خوبی پیدا نکردم .. از اون طرف استرس تغییر خونه و این مسائل دارم :( .. تحتِ فشارم .. :(

اینم نقاشی دیروز .. آخر کلاس کلی با من در مورد افسردگی و اتفاقات و چیزهایِ دیگه صحبت کردن .. یکی از بچه ها برام کتاب ِ چهار اثر از فلورانس اسکاول شین آورد .. هنوز شورع نکردم بخونم :)

اوایل اردیبهشت با یکی آشنا شدم .. اما داغون بود .. دیگه حتی پیام هم ندادم بهش .. :)

گل لَشِ بنفش .. دوستِ جدیدم .. " کلیک " 💜

  • Setare