:)

روزمرگی ..

:)

روزمرگی ..

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «سمینار» ثبت شده است

اِمروز برایِ اولیـن بـآر ارائه داشتم . درسِ سمینآر بآزآریـابی ، موضوع هوشِ رقآبتی .. حدود 3-4 دور از روش خونـده بودم . یکم استـرس داشتم . وقتی بهش فکـر میکردم روانی میشُدَم .. سه نفر ارائه داشتیم . نفر اولی مثل من بآر اولش بود .. از رو میخوند کلا . بعد استآد گفت خوب نیست از رو میخونین .. بعدش مَن رفتم .. منم کلا از رو خوندم ، اصَن نتونستم سرمُ بگیرم بالا .. میخواستم فقَ زودتـر خلاص بشم از اون وضع ! جونم بالا اومد .. بالاخره تموم شُد . راحَت شدم . خلاص .. استـاد میدونم راضی نبود . از رو میخوندیـم .. از بچه هآ سوال کرد ، کدوم ارائه خوب بوده کلا تآ الان ! یکی از خانم ها کِ شاغل هم هَس ، زیآد هم خوشم نمیآد ، خوبم ارائه داده بـود گفت من به شخصه کسایی کِ از رو میخونن حوصله ـَم نمیشه گوش بدم ، خواستم منم بلنـد بگم : به کـ*ر ـَم :| اصن حالیشون نیس بآ چِ بدبختی یکی مثِ من همون روخونی رو انجام دادم :|

جُمعه بابا اومد ، بازم مامان نیومد ): چَتـر خریده بود برام . رنگین کمآنی ، 8 رنگ ، واسه نوارِ مشکیِ پآیینش کِ موجی موجیِ دوس دارم .. پآلتو رو هم یه جورایی گفتم .. شاید بخرهـ .. اگه جُمعه نبود میومد بریم بخریم . خواهرم گفت بریم نمایشگآه کتـآب ، این همه راه رفتیـم گلستـآن ! تآریخِ نمآیشگآه عوض شده بود :| برگشتیم !

هوا سَرد شده ؛ بدم میآد .. شب دَماغم قرمز شده بود ، بقیه عآدی بودن :| دستم هم یخ کرد .. :| سرما مـزخرفِ .. البته آفتـآبِ ظهرِ شیـراز تو پآیـیـز خیلی میچسبه ..گرررم .. اووووم .. بخوابی زیـرش ..

حسآم گفت فردا صُبح میره اونـور تآ 1 ماه . اما نگفت چرا و کجـآ .. واسِه هَمین کِ بهش عآدت کردم حالم خوب نیست .. شآید بعدِ 1 ماه حسَم بهش از بین رفتـ ه بآشه . نمیدونم .. یکم گریه کردم . شآیدم دوباره گریه کنم :/ سعید 206 ، لایـن پیآم میخونـد جواب نمیداد ، نآراحـت شدم ، رفتم تلگـرام گفتم دیگـه مزاحم نمیشم خداحافظ .. last seen نشون میده کِ پیامُ خونده اما هیچی نگفـت .. last seen هآش خیلی دیر به دیره ، شآیـد واقعـآ وقـت نداره اما خُب مَن اینجوری نمیتونم :| ایـن سرم شلوغ ِ خیلی مُد شده .. شب موقع برگشـت نیم نگآهی کردم به داخلِ مغازه .. مُشتـری داشت و توضیح میداد .. دلم براش تنگ شده :( دلم برای ترم هآیِ پیش کِ بود تنگ شده :( تیپش خوب بود ، خوشگل هم شده بود ، ریش اینآ نداشتــ .. هعی .. اَه همیشه احساسِ افسُردگی همراهَمـهـ .. :(

  بآ جواب کآمنـتِ Djmavi ذوق مَرگ شُدَم .. " کلیک "

  تیمم تو خونه بآخـت .. رئـال 0-4 بآرسـا / آرسنـال 1-2 وست برومویـچ !

  • Setare

اِمروز از صُبح تا شب ، شهر بآرونی بود .. خیلی قشنگ بود ، هم بارون ، هم شهر . هوا خیلی خوب بود .. زیآد سرد نبود و میشُد لـذت بُرد .کلاس داشتم عَصـر تا شب .. بارونِ پاییزیِ سیروان میخوند و دلم میخواست باهآش همخوانی کنم .. 

سمینار داشتیم .. یکی از پسرا کِ باس شماره میگفت ، گفت شماره 10 :| و اسمم در اومد :o دو هَفته یِ دیگه ارائهـ دارم :| عینِ خل و چل ـآ میرم اونجا ، اصن نیگایِ زَمیـن میکنم :| یعنی کسی ازم سوال کنه تآ آخر عمرم نفرینش میکنم :)) شب سر کلاس رعد و برق میزد . بآرون شَدید .. تعطیل شدیم ، چِ بارونِ قشنگی میزد . با یکی از همکلاسی ـآ اومدیم تا ایستگاه .. چتـر نداشت ؛ زیر چتر من بودیم . نورِ چـراغ ها میخورد به خیآبونِ خیس ، انعکآسِ قشنگی میداد .. نورِ قرمز ماشین هآ .. آب گرفتگی زیاد داشتیم . آب تویِ جوی هم زیاد شده بود اومده بود بالاتر .. منتظر خط بودیم ، گفتم ما چه عاشقانـ ه ایم ـآ :)) گفت آره .. گفتیم زیر بآرون ، زیر یِ چتر .. قدم زنآن :D .. همه چیز خوب بود .. اما خُب رسیدم خونهـ دیدم خبری از غذا نیست ، عصبی شدم و حسِ خوبم پریـد .. میگن تا چند روز بارون ِ .. سیل شاید حتی ..

فردآ صُبح ، تربیـت بدنی .. مَغازه دار هم تـه مَغازش نشسته بود و منم دیگه گفتم بی خیآلش .. حسام قصد داره بهم نزدیک بشه . حرف از بیرون رفتن و اینا هَم شد .. اما مَن میخوام فاصِلهـ بگیرم .. مُحمد هم گفت یکم جسمی و روحی اُکی نبوده و نیست ، ناراحَت نشم . سرما خورده بود .. مُهم نیست ..

هِی .. " کلیک " خیلی دلَم خواست ، احتمال خیلی زیآد هم 206 هست .. . یِ 206 باشه ، نوک مدادی :( اینآ آدمن ما هم آدمیم :( ولی شآید مآ آدم نیستیم کِ اینجوره .. :( هی ..

  • Setare

دیشب خوابِ مغازه دار رو دیدم .. یادم نمیاد اما یادمه حرفِ ازدواج به میون اومد :| :O خوابِ دوست داشتنی ای و جالبی بود ، همش با هَم بودیم :)) سمینار داشتیم آقای " مُ " موضوعِ سمینارشون در مورد بآزاریابی ِ بازی هایِ کامیپوتـری بود و جذاب بود به نظرم . خودش و یکی از پسرها خیلی آشنایی داشتن . اما استاد حتی نمیفهمید آدما clash بازی میکنن کِ چی بشه :| آخر سمینار هم تریلر بازی the Crew گذاشت ، خیلی خوشم اومد " کلیک " . منم اغلب بازی هایی کِ کردم ماشین سواری بوده و pes و فوتبال . داشتم با هیجان میگفتم چِ تریلر باحالی بود ! خواهرم گفت مطمئنی دُختری ؟ :| گفتم نَ اشتباه شده :)) ولی لاک ُ میزنم :| من اسمم در نیومد واسِه ارائه .. دادم بابا واسم از کافی نت بگیره . یکمم رو خودم کار کنم :| مجبورم .. مجبوووور ..

دیشب " ح " پیام داد بهم .. بعد از چند ماه ، بعد از حدود 2 سال گفت میخوام ببینمت .. گفتم نَ ! من به حرفات اعتماد داشتم اما دیگه ندارم .. حس میکردم بازیچه بودم .. بعدشم کِ رفتی با یکی دیگه .. اما واسِه مَن هیچکدوم حرفاتُ عملی نکردی .. من نمیخوام دیگه ..بدَم اومد ازت .. کآش میفهمیدی اینآرو .. اعتماد داشتم بهت .. میفهمی ؟؟ اعتماد ! آخرش هیچی نشُد .. من مونده بودم و تنفُـر .. اصلا چشمِ دیدنشُ ندارم . پیام هم میده عصبی میشم (:

مکالمه دیشب من و یکی تو تلگرام :

من - هیئت اینا میری ؟
اون - الان هیئت ام ..
من - مُزاحمِ عذاداریت نباشم D:
اون - نَ ، داریم قلیون میکشیم !
من - تفریحه مگه .. عجب |:

بعدش اینُ فرستاد .. "کلیک " پوکیدَم از خَنده .. =)))

خواهرم میره teh ، یه دو روزی تنهام ! خونه خآلی :| مجبورم نون هَم بخرم :| شایدم برایِ اولین بار برنج بپزَم ببینم چی از آب در میاد . حدودا چقدر باید بجوشه ؟ کِ بعد آبکش بشه ؟ :| راستی .. امروز دیدم مغازه سوپریِ کوچمون برگشتن ، یکم اونورتر ، فکر کنم انبارشون بوده ! اینقدر خوشحال شدم کِ لبخند رو لبآم بود ! فکر کنم بهترین اتفاقِ امروزم بود .. شب هم رفتم بستنی کیک خریدم . هنوز مثِ قبل پُر نبود مغازه ! اون یکی کِ خوشم میاد هم بود . 200 تومنی هم نداشتم نخواست ازم . گفت نمیخواد ، چیزی نیست . گفتم اینا اثراتِ بازگشت ِ ((: خواهرم هم بهشون گفته بود خیلی خوب شد برگشتین .. طول کشیده بود بهشون مجوز بدن (:

   دوستِ دَیوووث به این میگن ـآ " کلیک " . بی تربیت :|    امروز مغازه دارو دیدم ، دمِ در با یه پسر دیگه ..

   شمارشُ داشتم ، شُمارمُ نداشت ، نمیدونستم اگه بزَنم تو لیست بَعدش تو تلگرام طَرف شماره مَنو میبینه |:

   بابایِ روشَن فِکر ، هَم آرزوستــ .. چرا از اون اَفکار عَقب اُفتاده نمیآد بیرون خُ .. ):

   این کیِ به خآطرات ِ من لایک ِ منفی میده .. :/ 

   من .. در انتظآر بآرون ..

  • Setare

صُبح مثل همیشه ظرف ها رو شستم . نت گردی ؛ چت .. لاکِ قرمز .. چقَ خوشرنگِ آخه ، تصمیم داشتم برم دانشگاه . عصر کلاس شروع میشد تا 20:30 شب :| آماده شدم برم ، همزمان خواهرم هم اومد خونه .. حالش امروز یکم بهتر بود فکر کنم .وارد دانشگاه کِ شدم اول دو تا از پسرایِ همکلاسی ُ دیدم و سلام و این صوبتآ .. بعد یکی از دوستآم اومد . یکی از دوستامون هم سرکلاسِ درسِ دیگه ای بود ، بعد به ما ملحق شد . تحقیقات بازاریابی داشتیم و بعدش سمینار بازاریابی .. حدود 7 نفر بودیم . اسم هامون رو نوشتیم .. در صورت هیچ گونه غیبت ، حضور و غیآب 1 نمره داشت اما به ما گفت شماها میتونید 1 جلسه غیبت کنید و نمره رو میدم بهتون .. در مورد سمینار هم توضیح داد .. 10 نمره ارائه :| من کِ نمیتونم .. اینُ کِ گفت استرس گرفتم ! بقیه 10 نمره هم از همین ارائه هآست کِ بچه ها به صورت خلاصه به استاد میدن و استاد به مآ ..

کلاس ُ تموم کرد .. بچه ها رفتن .. استاد داشت میرفت صداش کردم ، گفتم استاد من نمیتونم ارائه بدَم .. اصلا نمیتونم و این صوبتآ ! گفت میتونی .. مثل ِ شما زیاد هست و اتفاقا خوب هم ارائه دادن ! گفتم ولی استاد من اصلا نمیتونم .. ارائه ام خراب میشه .. میشه پاورپوینتُ بهتون بدم یه نمره ای بهم بدین ؟ گفت نَ اصلِ درس ارائه ـست .. گفتم استاد خواهش میکنم .. گفت میذارمت واسه آخرایِ ترم کِ واست راحت تر باشه ( احتمالا هم بچه ها کم میشن ) .. و گفت واست شرایط خاص مد نظر میگیرم و چنین چیزی .. یادَم نیست دقیقا .. الان سمینار واسِه منی کِ تازه تونستم از سوپری خرید کنم یه کآبوسِ .. استرسِ شدید داره واسَم .. بهش کِ فکر میکنم روانی میشم یهو :| حالا چِ خاکی تو سرم بریزم :( اگه دیدین مثِ دیوونه هآ شدم بدونین واسه درسِ سمینار ِ:|

موقع رفت یه پسَر دیگه ای داخلِ مَغازه بود .. موقعِ برگشت هَم یه آقایِ سن بالا .. شآید پدرش یا صاحبِ مغازه یا .. خودش نبود . احتمالا اتفاقی رُخ داده کِ اون روزم مشکی پوشیده بود .

   فکر کردم فردا صُبح تربیت بدنی داریم ، اما شروعش از 11 مهر هستِش ، خوب شد متوجه شدم . صُبح میخواستم برم گیج و ویج :|

   دپرس ـم یکم .. یکم گریه لازمم / یکی هَم نیسـتـ بگه به تـو دورت بگردَم ( بنیامین ) !! ):

  • Setare