:)

روزمرگی ..

:)

روزمرگی ..

49

جمعه, ۶ شهریور ۱۳۹۴، ۱۱:۲۲ ب.ظ

این مُدتی که نبودم وابستگی ام به نت کم تر شده بود . تویِ وُرد واسِه خودم مینوشتَم . یه چیزایی میشه از توش در آورد . آزمایش خون کِ دادم بازم بیلی روبین اَم همون بود ( Bill-T  2.42  و D.Billi 0.69 ) دکتر میگفت کبدت زردی داره یکم |: اما چیزیت نیس ، سونوگرافی نوشت ! تو این مدت سونو هم انجام دادم ، مشکلی نداشتم ! هنوز حسایی دارم کِ نمیتونم بیانش کنم ، اتفاقاتی کِ توی معده یا گوارش می افته ! تهوع ؟ آشفتگی ؟ حساس بودن معده ؟ رفلاکس ؟ و همچنان یکم زبون ام سفیده ، بهتر که شدم بهتر شد اما الان دیگه ثابت مونده ! اصلا نمیدونم :| کاش یه دَرد و مریضیِ مُشخصی داشتم |: مثلا دستم میشکست از این حسایِ نامفهوم بهتر بود ! همه جور دم نوشی خوردم ! چایِ دارچین ، زنجبیل ، بابونه .. ! بعد از 1 ماه و خرده ای بستنی خوردم و تنها تنقلات ام خلاصه شده به پفیلا و پآپ کورن !

نی نی کوچولو ، یا خواب ِ ، یا شیر میخواد یا باس عوضش کرد ! همین :/ عروسک خَریدیم 3 تا . راسوی زرد ، فیل صورتی ، پلنگ صورتی دراز ((: راسو رو دادیم ، اما فیل دلم نمیاد بدم ، گفتم واسه خودم میخوامش ، گوله نمک ِ آخه !! اونجا کِ بودم دلم اینجآ رو میخواست و وقتی اینجا هستم دلم اونجا رو میخواد .. حسِ بلانکلیفی .. حسِ اعصاب خرد کُن :| دانشگاه شروع بشه از این حس راحَت بشم . حیاط خوب بود ؛ چایی که دم میکردن با هَم میخوردیم خوب بود .. غذا با هَم میخوردیم .. غذایِ آماده .. هووم .. :/ " م " گفت اومدی شیراز خبر بده بریم ولویی .. ولی خُب باس بتونم یه چی به خواهرم بگم .. بگم کجا میرم :/ مامانم میگه بعد از دانشگاه کار پیدا کن و برو سَر کار .. اونوقـت هر چقدر بخوای میتونی برای خودت مانتو بخری ((: آره میدونم چقدر لذت بخشه که سَربار خانواده نباشی .. اما کاری که راضی ام کنه نیست که .. اینجا بهشت نیست ک .. :|

دلم واسه مَسیر یونی تنگ شده . ایستگاه اینا . دلَم برای کلاس های صُبح هم تنگ شده . صُبح های زمستون بهتر از شب هاشه ! فقط بیدار شدنش عذابی است دَردناک |: اما برگشتش خوبه ، دوس دارم ، هر وقت هم بخوای میتونی برگردی خونه .. یه حس ترسی دارم . تخت ام ، خواب ، از تاریکیِ اینجآ میترسم . همَش میترسم اتفاقی بیفته ، مَریض بشم ، طوری بشه ! بَعد از اون فکر میکنم که هَر جا خواستم برم با خودم قرصِ ضد تهوع می بَرم . بَعد به خودم میگم نمیمیری که ! نهایتش زنگ میزنن اورژانس . بعد یادم میاد خواهَرم عرضه نداره زیاد :| کلا خُل وضع شدم :|

مکالمه من و مامان :

مَن به مامان : حالَم یه جوریه !

مامان : هی نیا به من بگو ، کاری ازم برنمیاد !

من : |:

  • Setare

شیراز

کبد

نظرات  (۲)

  • عرفـــــ ـــان
  • منم از این مکالمه ها زیاد داشتم با مامانم :)
    پاسخ:
    عشق چیکه میکنِه اصَن :D
    امیدوارم شما هم هرچه زودتر بهتر شید
    پاسخ:
    مَمنون ..

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">