:)

روزمرگی ..

:)

روزمرگی ..

632

سه شنبه, ۱ دی ۱۳۹۴، ۱۱:۴۳ ب.ظ

خیلی اتفاق ها افتاده .. یکشنبه صُبح با بچه ها قرار داشتیم دانشگاهِ قبلی فرهنگ شهر .. درخواستِ مدرک دادیم ، کپی موقت و دو تا عکس . بعد پیآده رفتیم تآ پآسداران .. هوا یکم ابری شد .. 5 نفر بودیم . مسخره بازی ، خنده اینا ، با بچه ها رفتیم یِ بیرون بر و رستـوران کِ میگن واسِ نظامی ـآس ، دوستم کارتِ باباشُ داشت اما دو تا سهمیه داشت فقط . یِ سر رفتیم قسمتِ رستوران ـِش ، خانمِ بهمون نیگاه میکرد و میگفت مآنتوهاتون کوتاهِ ( جُز یکی از دوستام ) نمیشه اینجا بخوریـن .. :| بعد دوستم کِ مانتوش از ماها کوتاه تر بود به اون یکی محکم گفت مجبور کِ نیستیم ، غذا میگیریم میبریم بیـرون میخوریم ! رفتیم غذا ، چلو کباب گرفتیم ، سوار خط شدیـم ، رفتیم پآرکِ قوری .. نشستیم رو چمن ها خوردیم .. حرفـ زدیم . بچه ها یهو حرفاشون ناجور میشد ، به هم میگفتن حالا یِ بار این با ما اومده رعآیت کنین ، زشته خجالـت بکشین :)) خوبَـن با مَن .. بعد من 2 اومدم دیگه ، بچه ها یکم موندن .. روزِ خوبی بود ..

اما دوشنبه ، میان ترم سیاست پولی مآلی بد نبود . تقلب زیآد بود ، استاد هم اُکی بود .. با حسام بعد از کلاس قرار داشتم . جزوه کپی زدم ، مجبور شدم اِس بدم .. رو به رو زیتون دیدمش کِ زنگ زد .. همُ دیدیم . سلام و دست و اینآ .. سریع میرفت کِ از اونجاها دور بشیم :| یِ پسرِ دراز :| یکم حرفـ زدیم ، همش جلوتر از من راه میرفت ، تند راه میرفـت . گفتم چرا همش جلوتـر از منی ، تا یِ ذره آروم رفت :| زود رسیدیم به ایستگاه ِ مَن ! گفت پیآده بریم ؟ گفتم زیآده ـآ .. گفت عیبی نیس .. از دانشگاه تا خونه رو پیآده اومدیم ! :| چیزایِ خآصی نمیگفتیم ، به نظرم بیشتر حرفایِ مسخره بود کِ شآید بخندیم ! یِ قسمت از مسیر پیاده رو بزرگ و خلوت و تآریکی بود ! گفت مسیر خیلی خوبی بود .. راست میگفت :) اینکه پآ به پآیِ هم راه نمیرفتیم عصبی ـم کرده بود ، انگار عجله داره ، انگار اصن مَن نیستم :/ رسیدیم به کوچمون ، دست دادیم ( دستمم یخ کرده بودآ ) :| خدافظی .. موقع رد شدن از خیابون هم اتوبوس میخواست بزنه بهم ، چراغ زد ، جلومم یِ 206 با سرعت بود ! :/ زیاد حسِ خوبی نداشتم با حسام .. انتظار داشتم از همـ ه واسم بهتر باشه .. اما روحی بهتر بود :( به حسام یِ چیزایی در مورد اینکه کسی دیگه هم تو لیستم هس کِ یکم دوستم داره گفتم . یعنی خودش پرسید . منم عادت به دروغ یا پنهان کاری ندارم زیـآد .. ! یِ جورایی هر دو خبـر دارن اما نَ کامل ..

امروز صُبح همسآیمون کِ میشه شوهرِ دوست و همکارِ خواهرم ، اومد اینجا گفـت لباسم افتاده رو درخت بیام بردارم اینآ ..  منم تنهآ ، رفـت اتاقِ خواهرم کِ نا مرتب هم بود گفت اتاقِ شُمآست ؟ گفتم نَ .. یِ پسره جوونیِ .. لبآسِ تیمِ فوتبـالـِش بود . نمی افتـآد ! راه حَل میدادیم .. حتی گفـت بیآییـن ببینین ! اسممُ پرسیـد .. بعدم هی میگه ... خآنوم راه حل بدید شمآ باهوش تری .. :| بعدم همینطور کِ فکر میکردیم چیکار کنیم ، میگفت اتاق شما مرتب تره ؟ بعدم به بهانه اینکِه سایت پیام نور وا نمیشه اومد اتاقِ من سایت ُ چک کرد ! از منم دانشگاه و اینکه کجاست و چی میخونین پرسید و اینکه ترم آخرم ! بعدم خوش و بش و اینا ، گفتم اعلام مصدومیـت کنین ، گفت شما شاهِدی ؟ بعد یکی از بالکُـن طبقـ ه 2 گمونم لباسُ بهش داد .. بعدم هی گفت خونتون سَرده و اینآ .. اون چیِ و فلان و .. سرمآ نخوریـن ، آنفولانـزا نگیـریـد ، مواظب باشیـد :| آخرش گفت خیلی خیلی مزاحم شدم ، حالا یِ روز میرید دانشگاه جُبران میکنم :| نمیدونم بگم : صمیمی ، پررو ، هیز ، بی حیآ .. تهمت نمیشه زد .. شآید فکر کرده هنوز بچم .. تا حالا با یِ جوون تو خونه اینجوری تنها نبودم :))

  • Setare

دانشگاه

قرار

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">