:)

روزمرگی ..

:)

روزمرگی ..

کاش این روزهایِ کرونایی زودتر تمام میشد و فصل بهار یک نفسِ عمیق میکشیدیم. به بهار که فکر میکنم دلم میگیرد. خشم دارم و دقیقا نمیدونم چرا! از زندگی، از اینکه دوباره سالِ جدید می آید و دوباره می رود. از اینکه دوباره فصل هایِ مسخره یِ بعدی تویِ راه هستن ! از اینکه الکی الکی دارم پیر میشم . چه الکی زنده ایم .. من تَرجیح میدم بمیرم تا اینجوری پیر شم !! بعضی آهنگ ها رو نمیتونم گوش بدم، من رو میبره به اون روزهایی که تنها بودم و قرار بود جا به جا بشم، اون روزها و اون شب ها همون ها رو گوش میدادم. قلبم فشرده میشه و هیچ کاری ازم برنمیاد! بهار رو دوست دارم اما باز هم غم انگیزه . من فصل بهار تویِ اون آفتابِ دلنشین خیابون ارم قدم میزدم . با درخت هایِ سبز .. عکس میگرفتم .. هر جا دلم میخواست میرفتم، آزاد .. اون روزها دیگه برنمیگرده، این سن و سال دیگه برنمیگرده .. شاید برایِ همین، این پیر شدن منو اذیت میکنه ! این بهار، شاید غم انگیزترین بهارِ من باشه ..

 

اما، بسته هایِ پستی من رسیدند .. اول آبرنگ ها رسید و روز بعد تقویم و اشانتیون هآش :) بسته یِ بعدی مونده، مقواهایی که مهم هستن ! بعید نیست چند مدت دیگه مجبور بشم شکلات هام رو هم آنلاین خریداری کنم ..

پولی که از فروشگاه کوروش برنده شده بودیم واریز شد، هیچکس راضی نیس چیزی که تو فکرم هست رو بخرم ..

یک بازی ایرانی نصب کردم به اسم " بوم " . کلمه میدهد و تو باید نقاشی کنی و طرف مقابل با حروفِ درهم حدس بزند ! در هر حال نقاشی همیشه خوب است !!

استوریِ روانشناسم را ریپلای کردم و سوالی کردم، اینقدر ساده جواب داد که با خودم گفتم : من اگه بدونم کی به این مدرک داده ! و یادم به حرفش تویِ جلسه مشاوره افتاد که اصرار داشت ما نگرانیم ! و بیشتر مطمئن شدم که آنها هیچم نگران نیستند. فکر میکنی خودکشی ما فرقی برایِ آن ها دارد ؟ نهایت تنها حرفی که میزنند این است : خودش همکاری نکرد، خودش نخواست! کاش وقتی جلویِ خودکشی کسی را میگیریم اغلن مطمئن باشیم بعد از آن حالش خوب خواهد شد ! وگرنه هیچ سودی ندارد . یا عذاب میکشد و یا امروز نشد، یک روز دیگر خودش را می کشد!

  دیشب با گریه خوابیدَم .. یه عکس مَنو به هم ریخت ..  اون هَمه عشق و احساس گذاشتَم براش ولی اون چیکار کرد ...  اون کاری کرد که دیگه نمیتونَم حتی عاشق بشم ..  من نمیتونَم ببخشمت ..

   دکتر اون نقاشی ـه پَنجره رو انتخاب کرد ..

  • Setare

این روزها همه چیز بدتر میگذرد. من همیشه گفتم که زندگی بدتر می شود. شاید برای همین همیشه تویِ گذشته میگذرونیم. چون زندگیمون هی بدتر میشه . در واقع زندگیه من اینطوریه .. بعضی وقت ها احساس میکنم نیاز دارم با یکی حرف بزنم اما در واقع اصلا دلم نمیخواد با کسی حرف بزنم ! یهو حالم بدتر میشه، حسرتِ خیلی ها رو میخورم. میدونم هیچکس دوستم نداره، میدونم کسی دلش برام تنگ نمیشه، میدونم روانشناسم از من ناامید شد و همیشه مزاحمِ دکتر روانپزشکم هستم. و شاید جذابیتی ندارم .. وقت هایی که حالم خوب نیست تمامِ این حس ها و کلی حس های بد دیگه دارم. من همونم که میخواد خودکشی کنه اما اصلا دلم نمیخواد مریض بشم و یا با کرونا بمیرم. در واقع تحمل درد و بیماری رو ندارم! با دوستم یه کافه پیدا کرده بودیم که قصد داشتیم بریم . میخواستیم یک لیست از جاهایِ دیدنی شیراز تهیه کنیم و هر هفته یکیشو بریم .. این خونه نشینی افسردگی منو داره بدتر میکنه !

فکر کنم پریروز بود که بسته پستی ام رسید. ژل ضدعفونی و پد الکلی و استیکر برای لپ تاپ ام. اما خریدهایِ آنلاین ادامه دارد و 3 تا بسته یِ متفاوت تو راه هستن ! مُقوا و راپید _ آبرنگ ها و قلم _ تقویم سیب 99

این عکس مالِ چند روز پیشه که یه آفتاب دلچسب داشت .. نشستم تو آفتاب و پرنده ها واسَم آواز میخوندن ..

رمانِ "مردی به نامِ اُوه" رو تموم کردم. رمانِ دوست داشتنی بود و خب من آخرِ رمآن گریه کردم. فیلمشو داشتم اما قاطیه همون 50 تا فیلمی بود که هنوز ندیدم !! یک نقاشیِ جدید رو هم تموم کردم .. شکوفه هایِ بهاری ..

خواهرم یک هفته سرِکار نرفت و پدر و مادرم هم قبول نمیکنن که بره .. بابا فقط میره خرید .. نگرانِ تموم شدن شکلات هام هم هستم !

امروز رفتمِ دمِ در خونه و از درخت ها عکس میگرفتم .. بابا: میری بیرون یه چی بکُن سَرت   من: چییی؟؟؟ نمیخواد !!   [برگشتَم داخل]  من: بابا که گُفت یه چی بکُن سَرت جدی گفت؟   بابا: یادم نَبود خلوته    من: نه خُب کلن !؟   خواهرم:یعنی بیرون هیچی نمیکُنی سرت؟   من: نه !بیرونَم مَجبورم چون میگیرنم   بابا: وگرنه سَرت نمیکردی؟!    من: نَه !

  چقدر دلم گربه میخواد ..

  • Setare

از نیمه شب گذشته، دلم نمیخواد بخوابم ! و من خسته شدم از این روزهای تکراری، از اینکه دوباره صُبح 10:30 بلند می شوم، صبحانه و چایی میخورم . چرا اجازه ندارم بیشتر بخوابم ؟ چرا راحتم نمیذارن ؟ یا دورهمی میبینم یا برمیگردم تویِ اتاقم و دوباره زندگیِ مزخرفِ همیشگی . این روزها احساس میکنم دارم پوسیده میشم، نه کلاسی و نه حتی دوستم رو دیدم! همون دلخوشی هم از بین رفت .. این کرونا ویروس همه را خانه نشین کرد. اما میدونی، دوستم میگفت آهِ تو کلِ جهان رو گرفت .. چون هیچکس دَرک نمیکرد نداشتنِ آزادی مثِه سابق چقَدر سخته :) و مَن هر روز غصه و غصه !  الان شاید با خونه نشینی خیلی ها دَرکش کنن :) آره درکش کنین شاید بفهمید چقدر سخته .. سیگار دلم میخواهد ..

استادِ نقاشی گفته کارها و تمرین هامون رو تویِ واتساپ براش بفرستیم و تنبل بازی در نیاریم .. من یک نقاشی را تمام کردم و یکی نیز تمرینی کشیدم و ایرادهامو پیدا کردم ..

میتونم بگم جز آبرنگ هیچ سبکی رو دوست ندارم. شاید رنگِ روغن اما نع؛ همآن آبرنگ ! باورم نمیشه آخرِ شهریور بود که نمایشگاه نقاشی داشتیم، انگار حدود یک سال پیش .. همین چیزها آدم را پیر میکند و وقتی در این سن میگویم پیر شده ام کسی درکش نمی کند ..

هفته یِ گذشته از دیجی کالا خرید کردم، طبق رهگیری بسته ام شیراز است اما نمیدانم چرا اینقدر پست کُند شده، کلافه ام کرده اند. الان که نمیشود رفت بیرون انتظارم از پست بیشتر است . دو روز پیش هم از یک سایت هنری، آبرنگ و قلم خریدم، امیدوارم به بعد از عید نکشد ..

بعد مدت ها آنشب بازی رئآل 2-0 بارسا را آنلاین تماشا کردم و فقط دنبالِ یک سایت میگشتم که از شرِ گزارشگرِ صدا و سیما راحت شوم؛ عادل که رفت دیگه فوتبال ها لذتِ سابق رو نداشت واسم ..

شکلات هایِ مغزدار خارجی؛ مخصوصا اگر پسته یا بادام زمینی باشد! شکلات های ِ ritter sport رو هم پیشنهاد میکنم ..

  من واسَم قابل درک نیست که بهار رو خونه نشین باشم این بازیِ کثیف رو تموم کنید :(

  • Setare

تویِ حمام بودم. نرم کننده یِ آبی رنگ رو زدم به موهام.  از وقتی جا به جا شدم این آبی رو استفاده نکرده بودم. بویِ خیلی خوبش منو یادِ روزهایی انداخت که اینجا زندگی نمیکردم. اونجا که پیش خواهرم بودم. یادِ همون روزها که میرفتم پیشِ روانشناسم و یک روز بهم گفت حمام بودی ؟ و احتمالا بویِ نرم کننده بوده یا شایدم بوی عطرم بوده .. دلتنگی هام شدید شد. واسه عصرهایی که تک و تنها میرفتم میگشتم. میرفتم سینما سعدی .. یه موقع هایی که دلم شلوغی میخواست . یا وقتایی که هدفون قرمزمو میذاشتم گوشم و میرفتم تا هرجا توانم بود، خیابون هایِ جدید، هرجا نمیفهمیدم کجاست، نقشه گوشیمو نگاه میکردم .. یادم افتاد به غروب .. هوا که داشت غروب میکرد و کم کم چراغ ها روشن میشد. میرفتم فروشگاه رفاه .. خریدهامو انجام میدادم و گاهی پیاده برمیگشتم. من همیشه آدمی بودم که آروم راه میرفتم .. دلم تنگ شد واسه معالی آباد که خب بالاشهر محسوب میشه و خیابونش معمولا نمایشگاهِ ماشینه !! و خب منم یه جورایی عاشقِ ماشین ها هستم ! و خب تهش سینما گلستان .. دلم تنگ شده واسه تنهایی سینما رفتن هام .. که معمولا بعدش میرفتم مجتمع آفتاب .. دو تا مغازه جینگولی فروشی بود که همیشه میرفتم تماشا .. وسایل هایِ گل گلی و یه عالمه پیکسل که نمیتونستم از بینشون انتخاب کنم .. گاهی هم خرید میکردم ازشون ..

بهار که میشد میزدم بیرون و از هر چی دوست داشتم عکس میگرفتم. با گربه هایِ تو خیابون صحبت میکردم و یا بای بای میکردم. مینشستم پارک خلدبرین و میدیدم همه جا سرسبزه .. گاهی چت میکردم و میخندیدم .. و خب اغلب اوقات حسادت و تنفر هم داشتم ..

واسه خیابون عفیف آباد هم دلم تنگ شده.. یادمه بهار بود. هوا عالی بود و من داشتم اونورا قدم میزدم .. بعضی وقت ها مینشستم رو اون نیمکت سنگیا رو به روی پاساژها .. یه بارم یادمه اونجا نشستم گریه کردم .. یه بار بعد از اینکه مجتع ستاره رو گشتم از کنارش ذرت مکزیکی خریدم و یه عالمه آویشن داشت و تلخ شده بود یکم .. آروم راه میرفتم و میخوردم .. دلم واسه کوچه مون، واسه سوپریِ مهربونمون تنگ شده .. دلم واسه ذره ذره یِ اون روزها تنگ شده . روزهایِ آخری که تنها بودم . یک شب بعد از کافه با دوستم حدود ساعت 10 رسیدم خونه ! دیگه محالِ همچین اتفاقی واسم بیفته ! یک شب هم کلینیک روانشناسم معطل شدم، شاید حدود 11 رسیدم خونه که خواهرم خواب بود. از طرفی حسِ خوبی بود که خوابیده، احساسِ استقلال ، از طرفی عادت نداشتم به این مدل !! و کِی دیگه این اتفاق ها واسم می افته ؟ هیچوقت ؟ حتی دلم تنگ شده واسه اسنپ گرفتن .. روزهایی که اسنپ میگرفتم میرفتم پیشِ روانشناسم .. آزادی ای که داشتم یهو محو شد، نابود شد، احساسِ یه آدم بزرگ و مستقل داشتم. حتی وقتایی که درِ خونه رو با دسته کلید گوگولی ـه خودم  باز میکردم احساس میکردم مستقل شدم، بزرگ شدم. میدونی یه حسِ خوبی داشت ! احساس آدمایِ بزرگسال رو داشتم .. روزهایی که تویِ اوج گرما میرفتم کلاسِ رانندگی .. صبح ها، گرم بود، به شدت ! مربیمون که هی میگفت دست فرمونت خوبه، موقع برگشت که از قدوسی می اومدم  ایستگاه درمانگاه محمد رسول ا.. و قلوپ قلوپ آب میخوردم .. قبل تر از همه یِ اینها، روزهایی که میرفتم کلاس، پیاده یه مسیری رو طی میکردم .. دو تا ایستگاه اونورتر .. چطور میتونم قبول کنم که دیگه راهِ برگشت به خونه اون مسیر نیست ؟ حتی یک روز اشتباهی همون مسیر رو رفتم. یا سال هایِ قبل ترش که میرفتم سرِکار، و تو راه برای خودم ذرت مکزیکی و ته چین مرغ میخریدم !! جدا از همه اینها دو تا گربه یِ کوچولویی که هر روز پشتِ در خونمون و کنارِ من بودن، همیشه که میرفتم سوپری براشون شیر و سوسیس میگرفتم. روزهایی که تنها بودم ، یه روزهایی تنها امیدِ زندگیِ من بودن. از همه یِ آدما که متنفر بودم.. چقدر دلم تنگ شده براشون .. موقع هایی که نازش میکردم و لذت میبرد .. چقدر دلم گربه میخواد ..

دلم تنگ شده و هیچکس اینو درک نمیکنه و نکرد . حتی روانشناسم .. همون جایی که بهش گفتم من دلم واسه کوچمون هم تنگ میشه و گفت طبیعی نیس .. همونجا فهمیدم .. منی که کلی رویِ اعتماد به نفسم کار کردم. منی که روزهایِ اول حتی نمیتونستم برم سوپری .. اما آخرش تنهایی هم خرید رفتم و هم سینما و هم کنسرت .. درسته یک سالِ آخر به خاطرِ یه آدم لاشی بیشتر خونه نشین بودم، درسته از اون روزها به بعد دیگه زندگیم مثه سابق نشد.. اما داشتم کم کم فراموشش میکردم که یهو جا به جا شدم ..

بغض کردم و میدونم هیچکس کاری ازش برنمیاد .. من مجبورم تو حالِ خودم بمیرم .. با این دلتنگی ها، با غمِ از دست رفتن همه یِ اینها ..

  • Setare

این روزها همه جا اخبار کرونا است. من که خانه نشین شدم. دلم به کلاس خوش بود و حداقل دیداری که با دوستم داشتم. ژل و پد رو تونستم از دیجی کالا بخرم. ذهنم آشفته است. کاش من الان یک دختر ایرانی نبودم. نقاشی کشیدن هام شبیه شده به مشق ! مشقی که قبل از کلاس باید روش کار کنم. و این خیلی حسِ بدیه. خواهرم برایم شکلات آورد دوباره و همینطور یک کتاب از کتابخونه یِ اونجا ..

اگه بخوام الان نظر بدم تا الان خوب بوده و دوست داشتنی . یک جاهایی منو یادِ بابام میندازه ! :)

سیروان یک ویدیویِ جدید از کنسرتش تویِ تبریز رو ساخته و خفن طور شده ! داشتم لذت میبردم اما یهو غمگین شدم. چطور ممکنه دو روز مونده به کنسرتی که ماه ها منتظرش بودم لغو بشه. کرونا خیلی بد موقع اومدی .. کنسرت نیاز داشتم و تنها کنسرتی که ارزشش رو داشت سیروان بود. ولی نمیدونم این زندگی چی داره که تلاش میکنید زنده بمونید. من شاید از مرگ ترسی ندارم اما مرگ وحشتناک و بیماری رو نمیخوام. این مدلی رو نمیخوام .

اگه بخوام از بدشانسی دیگه ام بگم. اینکه یک توله سگ بامزه نزدیک خونمون بود. اما ترس از کرونا باعث شد ازش دوری کنم و نتونم حتی بغلش کنم. نمیدونَم ضَعف داشت یا سَردش بود یکم میلرزید،  شیر و آب گذاشتم کنارش، از طَرفی میتَرسم کسی اذیتش کنه، عزیزم :(  بعدش پیام دادم یه پیچِ حمایتی شاید بیان ببرنش ..

درایورهایِ لپ تاپ ام رو آپدیت کردم. به نظر میرسه مشکل تیک و لگ اش حل شده. برای چند ثانیه قفل میکرد. امیدوارم همینطور باشه.. با اینکه کاری نمیکنم اما خیلی خسته ام !!

  به نظرم بیسکوییت از واجباتِ یه خونه است !

  • Setare

این روزها احساس میکنم یک جوِ تاریک و مه آلود کشور و جهان رو گرفته. اما بیشتر کشور خراب شده یِ ما . چون مدیریت نداریم و این آدم رو میترسونه. این دروغ و پنهان کاری هایِ همیشگی آدم رو میترسونه. ورود کرونا .. و مردمی که خودشون به همدیگه رحم نمیکنن .. یک بازی اندروید بود قدیما تست کرده بودیم. فراگیر کردنِ ویروس در کلِ جهان بود. با یک آهنگ خوفناک که باید کاری میکردیم تمام مردم جهان بمیرند. آیکون قرمزی هم داشت. همون بازی انگار داره واقعی انجام میشه .. البته اون بازی نسخه یِ خیلی ترسناکی بود!

دل و دماغ ندارم. نشستم تویِ تخت. سلنا گوش میدم ..

Save your advice 'cause I won't hear
You might be right but I don't care
There's a million reasons why I should give you up
But the heart wants what it wants

طبق دستور کنسرت ها لغو شدن و من غمگین ترینم .. ماه ها منتظر سیروان بودم. دو روز مونده لغو شد و من نمیدونم اسمِ شانسِ نحس ام رو چی بذارم. با دنیا، کرونا، در و دیوار قهرم !! سینماها تعطیل شدن .. فوتبال ها بدون تماشاگر .. ماسک و ژل موجود نیست .. ولی سوالِ من اینه که این زندگی چی داره که تلاش میکنین زنده بمونین ؟!

یکی از برنامه هایِ دوستیابی که چند سال پیش داشتم رو باز کردم. این برنامه ها رو بررسی میکنم در حالی که حوصله یِ هیچکس رو ندارم !! و اما روش معاشرت پسرها تنفرم رو بیشتر میکنه. اصلا گَپ نمیزنن .. شماره، آیدی، خونتون کجاست، عکس !! یادم افتاد به اون برنامه اَپ خارجی .. اصلا اینطوری نبود! اصلا ! و دوباره حالم به هم خورد :)

نمیدونم چرا بعضی لحظات حالم خیلی بد میشه .. بغض، پتو رو میکشم رو سرم .. انگار مثلا اینطوری بهتر میشم ! من واسه حالِ بد ام معمولا دلیل ندارم .. یک روز عصر بود، به طرزِ وحشتناکی دلم گرفته بود. مچاله شدم زیر پتو، هوا کم کم تاریک میشد .. اشکم ریخت ... اصلا توانایی بلند شدن نداشتم .. کم کم تاریک شد هوا .. وضعیتِ مسخره ای ـه شده ..

  ولی پـول با خودش سلامتی هَم میاره ! :/

  • Setare

تنها راهی که برایِ کسل بودن و خواب آلودگی ام پیدا میکنم نسکافه است. یا شکلات .. خورشید رمق نداره امروز، نسکافه ام رو با شکلاتی که خواهرم آورده میخورم .چقدر متنفرم از تموم شدن سال . اما نمیدونم دقیقا از چیه این متنفرم .. شاید چون زندگی بیهوده میگذره .. با وجودِ افسردگی و زندگی ای که دارم، کودک درونم همچنان فعاله . خب مثلا اتاقم بودَم لبِ پله ها صدا زدم مامان ؟؟ بَرگشت نیگام کرد، دستِ خرسِ گنده تو بغلَم رو تکون دادم ! مامانَم هَم دست تکون داد :))) یا کارهایی که به نظر میاد خل و چل هستم. خنده هام .. اما خب از ظاهر نمیشه چیزی رو فهمید ..

اما تنها اتفاق خوبِ اخیر برایِ من، کنسرت سیروان خسروی تویِ شیرازه. که یکشنبه عصر بلیت فروشی بود. من ماه ها منتظر این روز بودم و بهش نیاز داشتم واقعا! استرس داشتم بلیت گیرم نیاد. طبق تجربه سال 96 که بعد از اینکه بلیت خریدم سایت  دیگه برای بقیه بالا نیومد. اما خب دوباره همون vip بلیت گیرم اومد. مثل ویروس صندلی ها پر میشد و خیلی ترسناک بود برایِ من :| سال 96 بلیت گرفتم 70 تومَن، امسال گرفتم 120 تومن ! دوشنبه و سه شنبه . بلیت من دوشنبه است. دوس داشتم ازش پرینت بگیرم و پسره پرسید انگار سیروان اومده شیراز ! میخواستم واسه لپ تاپ ام استیکر بگیرم که نداشت .. جلویِ لپ تاپ ام خراش افتاده که منو غمگین میکنه. فعلا چسب طرح انگلیس زدم روش ..

داشتم تور هایِ لندن رو نگاه میکردم و چقدر گرون بودن :( اونم اگر بهت ویزا بدن ! من هنوز به دلیل اینکه همونجا برای پاسپورت عکس میگیرن نرفتم پاسپورت بگیرم. کاش این قانون مسخره رو بردارن ..

استاد یکشنبه ها نیست، تهران و دانشگاست. کلاسِ منم افتاد سه شنبه ها. برای استاد توضیح دادم که وقتی نتونستم ابرها رو بکشم چقدر از خودم بدم اومد و چیز میز به خودم گفتم و ناامید و عصبانی شدم. گفتم خاک تو مخت تو هیچی نمیشی ((: خندیدیم .. اما استاد میگفت باید خودتو تشویق و نوازش کنی :| نباید خودتخریبی کنی. اما من بعد از این همه آبرنگ انتظار داشتم بتونم ابرها رو در بیارم (: انتظار داشتم حرفه ای تر باشم الان ! چرا روانشناسم فکر میکرد من استعداد دارم ! آیا این استعداد است ؟ به استاد گفتم به خانواده ام گفتم من هیچ آموزشگاه دیگه ای جز اینجا نمیرم (: بعد از کلاس با دوستم که یه سر اومده بود اونجا رفتیم واسه آموزشگاه تُرشی خریدیم. به درخواستِ منشی عزیزمون ((: و به خودمون هم تعارف کرد. از ا.ر ممنونم که منو با آموزشگاه آشنا کرد ..

توی من و تو پلاس یک لباس هایی رو نشون داد که برای محیط_زیست مفید هستن. با بطری هایِ آب ساخته شدن. خودم هم نفهمیدم چه طوری. اما خوشگل هم هستن .. " کلیک"

  وقتی حق دارید از خودکشیِ یه نَفر جلوگیری کُنید که مُطمئن باشید میتونید کُمکش کنید! یا بَعدش رها نمیشه به حالِ خودش ..!

  شدیدا به داشتن گربه نیازمندم ! 💔

  • Setare

امشب از اون شب هاست که حالم بدتر است . دلم نمیخواد بخوابم، اما عاشقِ خواب ام ! خیلی سعی کردم حوصله پیدا کنم و بیام بنویسم. قرص هامو خوردم و رفتم زیرِ پتو، دکتر گفته بود پوکساید نخور وابستگی داره اما عصبی ام و نمیتونم. هر از گاهی میخورم .. پیام دادم و گفتم وابسته بشم خیلی بده، گفت نه خیلی (: احساس ضعف میکنم با اینکه شام خوردم ..

14 بهمن : رفتم مصاحبه کاری، نوشته بود مرکز هنری اما وقتی وارد شدیم فنِ بیان و گویندگی و .. هم بود، دنبالِ فردی بودن که فنِ بیان داشته باشه و خب من در اون حَد نبودم و نشد ..

در مورد نقاشی احساس میکنم دیگه پیشرفت نکردم . بعضی اوقات نمیدونم باید چیکار کنم و انگار کسی که بلد نیست آبرنگ کار کُنه، استاد با تعجب نیگام کرد و گفت این که خیلی آسونه ! اما من گیج بودم ..

17 بهمن : دل رو زدم به دریا و خودم ویندوز 10 رو نصب کردم. کلی برنامه توی درایو C داشتم که باید انتقال میدادم و لپ تاپِ من هَم فضا نداشت دیگع ! بعضی ها رو زدم تو کامپیوتر خونه . ازش خوشم اومده .. طراحی و کآرآمدی اش رو دوس دارم .. بعد از این جریان گفتم هارد لازم دارم و بابام رفت از دوستش خرید .. خیلی بهتر شد اینجوری ..

از چندین ماهِ پیش قرار بود گذرنامه بگیرم. اون زمان میشد خودمون عکس بدیم. اما تنبلی کردم و نرفتم و الان میگن خودمون باید عکس بگیریم و همین باعث شد فعلن منصرف بشم !! عکس هاشون خیلی مزخرف میشه (:

21 بهمن : ظهر با دوستم میخواستیم بریم کلینیک . او با روانشناس وقت داشت .. یه لیوانِ بنفش خریده بودم و کادو کرده بودم واسه تولد دوستم اما بروز ندادم .. فقط موقع خدافظی روانشناس ام رو دیدم . خیلی بداخلاق و تخس (: .. حسِ بدی بهم داد .. به دوستم گُفتم تو حیاطِ کلینیک بشینیم ..  هدیه رو که کادو پیچ شده بود بهش دادم گفتم چیزِ خاصی نیست، با شوق بازش کرد .عاشقش شد :))  تولُدش شنبه است اما خب ..  براش آهنگ تولُد خوندم، دَست زدم، همو بغل کردیم .. تشکر کرد و ذوق داشت بره خونه توش چیزی بخوره ، حسِ خوبی بود 😍🌷 .. روانشناسم به دوستَم پیشنهاد کرده که  کتابِ " از حالِ بد به حالِ خوب" رو بخونه . اما به نظر من خودش باید فصل 24 به بعد رو مرور کنه . چون خیلی بهش نیاز داره !

یه مدت پیش به یکی از دوستایِ قدیمی پیام دادم . فوتسالیست بود، قدیما گاهی میرفتیم بیرون میگشتیم ! گفت یه مدت دیگه مجموعه شعرهاش چاپ میشه . گفت رِل بزنیم ؟ :) گفتم نه حوصله این چیزارو ندارم .. گفتم مَن عوض شدم. میگه من هَمون موقع تَصمیم ـَم رو گرفته بودم  تو نخواستی .. من حَرفم هَمونه ..

آهنگ محسن یگانه گوش میدم، بهت قول میدم، یادمه با این آهنگ چندباری تویِ خیابون ها گریه کرده بودم .. فقط تصور کنید چی به روزم اومده بود که به این حال افتاده بودم .. بعد از اون اتفاق، مَنم یه زمانی یکیو داشتَم کع  زودتَر از هَرکسی ولنتاین رو بهش تَبریک میگُفتم :) اون الان با یکی دیگِه حالِش خوبه و میخَنده  و تو رو یادش هَم نیست :))) 🖤

  راحَت برو هیشکی حَواسِش نیست .. 💔 " کلیک "

  • Setare

این روزها به طرزِ فجیعی بی حوصله هستم. دل و دماغِ هیچ کاری ندارم. قبلن هم همین بودم اما مدام بین بد و بدتر تغییر میکنم. از بعد از آخرین جلسه که روانشناسم رو دیدم احساس میکنم ازش خیلی بدم میاد و یا شایدم از همه روانشناس ها ! یک روز به دوستم گفتم خیلی دلم میخواد ببینمش و ازم بپرسه خوبی ؟ و بگم به تو چه! و یا بگم خوب نباشم میخوای چه گ.وهی بخوری ! احساس میکنم خیلی احمق و به درد نخور هستن ! به دوستِ فرانسوی ـم گُفتم : روانشناس ها میگن فقَط خودِت میتونی به خودت کُمک کنی؛ تعجُب کرد و گفت روانکاوِ من هَرگز اینو نگفته تویِ این دَه سال !  میگفت در دانشگاه روانشناسیِ فُلان این رو نمیگن، چون مُتخصصانِ خیلی خوبی هَستن .. و آرزو کرد مَنم یکی از این مُتخصص ها پیدا کنم :) دوس دارم فقط بخوابم .. نقاشی هام کم شدن و بابا مدام میگه قبلن کلی نقاشی میآوردی نشون میدادی و من نمیتونم جواب درستی بهش بدم ! او درک نمیکنه و متوجه نیست !

پنجشنبه 10 بهمن : قرار بود صُبح با دوستم بریم بازارِ وکیل. اینبار هم خودم تنها رفتم. میدان نمازی و بعد هم با خط 1 . بقیه مسیر رو هم پیاده رفتیم و هرچیزی میدیدیم دلمون میخواست بخریم .. ولی دستمون خالی بود ! کلی عکس گرفتیم .. کلی کراشِ الکی زدیم .. عطاری هایِ اونجا رو دوست دارم. یک مانکن محجبه بود، فروش چادر ! دست گذاشتم رو قلبم و کمی خم شدم و گفتم سلام حاج خانم . دوستم یه لحظه فکر کرد من واقعی و جدی میگم و کلی خندیدیم. رفتیم سرای ِ مشیر. و بله من هم کراش زدم ! اما شاید فقط جنبه سرگرمی واسم داشت .. چون خوش بودیم .. ماجرایِ اون پسره که گیرداده به بیسکوییت ما .. بعد گفتم بریم مسجد وکیل، کلی عکس و کمی مسخره بازی. من دور خودم چرخیدم و ازم عکس گرفت، بار اول یکیش جالب شد . بار دوم به طرز شدیدی خنده آور شد که از خنده دلم درد گرفت .. عاشقِ کافه هایِ اونجا شدم .. کافه هایی که میزهاشون تویِ کوچه و خیابون بود. بهش گفتم اونو ببین، شبیه ترکیه است .. نشستیم و پاستا سفارش دادیم و از هر دَری صحبت کردیم ..

موقع برگشت وقتی گفت با تو بهم خوش میگذره و یا چه خوش گذشت، احساس کردم به یه دردی میخورم :)

بعضی وقت ها واقعا از دستِ خانواده ام کلافه و عاصی میشم .. حوصله ندارم و عصبی میشم .. دقیقا شبیه پدربزرگ و مادربزرگ ها هستن ! به جز بعضی موارد ! یه جوری بی حوصله و عَصبی ام که هَرکی پیام میده یا حرف میزنه مخفیانه دهن کجی میکُنم و شِکلک دَر میارم :|

رمان "پس از تو" رو تموم کردم .. امروز یادم افتاد انگار خیلی وقته سینما نرفتم .. این غصه یِ جابه جایی خونه هیچوقت از بین نمیره .. هر روز همراهِ منه . با هر عکس، با هر حرف، با هر فکر .. روانشناسم هیچ درکی از این قضیه نداشت و نداره .. با اینکه خودش میگه درک میکنم !!

فردا کلاس دارم، بهتره برم زیر پتو مچاله بشم ..

  • Setare

احساس خَستگی میکنم. طبق روال افتاده ام روی تخت و همه جا تاریک است و لپ تاپ گرما می دهد. مَعمولی بودم اما بعد یهو به شدت بی حوصله شدم. دوست دارم سرم را بکوبم دیوار و خون بپاشد و یا تیغ را فشار دهم روی مُچِ دستم و خون بریزد بیرون . حتی حوصله نوشتن ندارم ! فکر کنم سگِ سیاهِ افسُردگی وحشی شده :) امروز صُبح کلاس داشتم. قرار بود پدرم منو برسونه و مادرم هم دلش میخواست بیاید. نون سنگک تازه و چایی .. 4 بهمن تولد استادِ عزیزم بود. دوستم هم آموزشگاه بود .. استاد امروز با خودش کیک آورده بود و گلِ نرگس . تبریک گفتیم و چایی و کیک خوردیم .. یکی از هُنرجوها آهنگ تولد گذاشت ..

گفتم استاد روزِ تولُد غَم انگیزه نمیدونم چرا هَمه جَشن میگیرن ( پیر میشیم و این صُحبت ها ) گفت چون غَم انگیزه میخوایم شادش کنیم .. کلاس که تموم شد با دوستم رفتیم چسبِ میسکیت و شکلات خریدیم. مامانم شکلات دوست نداره اما از شونیز خوشش میاد. واسِه مامانم خریدَم و یک شکلاتِ خارجی هم واسه خودم ..

3 و 4 بهمن بود که شیراز و اطراف بَرف اومد. صُبح با سر و صدایِ کوچه بیدار شدم و دیدم همه جا سفید پوش شده. یک حسِ تَنفُری تمام وجودمو گرفت .. دوباره رفتم زیر پتو .. بعد که بلند شدم رفتم تو برف ها، کلی عکس گرفتم .. هیچکس نبود گلوله برفی بزنم به سر و کله اش :) سعی کردم به بقیه نگاه نکنم :) یادِ "گرینچ" افتادم .. هیچوقت کوه هایِ خشک و خالی واسم جذاب نبودن .. تا اینکه برف نشست روشون و قشنگ شدن .. به طور کامل یخبندون شده ..

یک دوستِ ایتالیایی پیدا کردم . فعلا دوست هایِ خوبی شدیم. دوستِ فرانسوی ام هم همچنان میگه بیا فرانسه پناهنده شو :) .. وقتی بهش گفتم روانشناس ها میگن فقط خودت میتونی به خودت کمک کنی تعجب کرد و گفت روانکاوِ من هرگز اینو نگفته تویِ این ده سال ! میگفت در دانشگاه روانشناسیِ فلان این رو نمیگن چون متخصصان خیلی خوبی هستن .. و آرزو کرد منم یکی از این مُتخصص ها پیدا کنم :))

نصفِ کتابِ " پس از تو " رو خوندم .. بعضی جاها دلم میخواست یکی شبیهِ سام اطرافم بود اما بعد میگفتم نه . آدمِ درستی نبوده !

یادم نیست دیشب بود یا پریشب خَرِ درونم باعث شد به اون لاش.ـی sms بدم  که خب جَوابی بهم نَداد :) میدونم حواس پَرتی دارم . اون روز هم پیشِ روانشناسم وقتی میخواستم شروع کنم به حرف زدن، سریع میگفتم یادم رفت چی میخواستم بگم .. مثلا میگفتم میدونی چی شده .. بعد میگفتم یادم رفت ! به نظرم یکم خنده داره ..

  • Setare