:)

روزمرگی ..

:)

روزمرگی ..

این روزها همه چیز تکراری است. حتی هَمون هفته ای 1 بار تفریـح هم وجود نداره! کلاس نقاشی نرفتم. رفت و آمد با وسایل نقلیه عمومی خطرناکه .. چیزی نگفتم چون میدونم اجازه نمیدهند. هر روز اخبار بدی از این کشور خراب شده بیرون میآد. کشتن دخترها، خودکشی، گرانی، اختلاس،فرهنگ های مزخرف، حجاب اجباری، فیلتر بشه یا نشه ! .. ما جوان ها به چه امیدی زنده هستیم. باید یک روز دل رو بزنیم به دریا و فرار کنیم. یا از مرز خارج میشیم و یا میمیریم .. ! این روزها تنفـرم به این وضعیت بیشتر شده.. دلم میخواد برم سواحل، آب تنی کنیم، بخندیم، نوشیدنی بخوریم، آفتاب بگیریم .. روی شن ها دراز بکشم .. بدونِ جنسیت .. بدون تبعیض .. خنده های واقعی .. شادی های واقعی .. میخوام بیرون که میرم آزاد باشم .. این شال های الکی رو نمیخوام. دینی که تبعیض قائل میشه رو نمیخوام. من حق انتخاب دارم .. همه ی اینها میتونه دلیلی برای خودکشی باشه... این زندگی اصلا شبیه زندگی نیست. همیشه گفتم من تو جای اشتباهی به دنیا اومدم .. میتونستم یک دختر باشم توی لندن که چیز زیادی از خاورمیانه نمیدونه .. میتونستم به دور دنیا سفر کنم .. یا آرزوی دیدن لندن رو به گور نبرم .. کاش ایران بمونه برای ایرانی ها و فرهنگ های پوسیده شون ... و دین خودشون .. ما نباید از این جهنم باز هم به جهنم بریم !! این عادلانه نیست .. به هر حال .. دلم پُره ...


امروز با پدر رفتیم برای تعمیر گیم پَد، تعمیر نشد، بعد از کمی گشتن، رفتیم و یکی خریدیم . مواظب گیم پدهاتون باشید که حسابی گرون شده ! تو راه یک کیف دیدم و یهو به دلم نشست و خواستم، خریدیم ! شکلات های خارجی خریدم .. بابا همیشه تند راه میره و من عقب میمونم !

22 خرداد بود، بالاخره بعد از این همه مدت دوستم را دیدم. حرف زدیم، قدم زدیم .. اما تقریبا کوتاه بود. او بیشتر صحبت میکرد. پشتِ سر روانشناسمون غیبت کردیم. نمیدونم چرا ! اما فرد مناسبیه برای غیبت !

برای مرغ عشق جفت خریدیم. به نظر خوشحال میرسید. الان با هم خوب هستن .. تقریبا ! نوک تو نوک میشن .. دوست دارم بچلونمشون ! درسته ناز هستن اما عشقِ من گربه است (:

وقتی فصل چهار 13rw اومد سریع شروع کردم به تماشا. طوری بود که انگار کلی جنسن دیوونه شده بود. اما غم انگیز هم بود. جاستین خیلی درد کشید .. تلاش کرد آدم بهتری باشه .. اما آخرش .. آره اشک من رو در آورد. دلم برای همشون تنگ میشه ..

  یه موقع هایی بود دنیا قشنگ بود .. " موزیک "

  • Setare

چقدر همه چیـز تکراری است.. همه چیـز خسته کنندست .. بیشتر از قبل حتی! هوا گرم شده، امسال اولین سالی ـه که تو این اتاق هستم و کولر و سرمایشی نداره! عصرها تویِ این خونه دلم میگیره. حداقل قبلن که اونجا بودم، عصرها میرفتم بیرون، ... اونجا تویِ سوپری سعی میکردم اغلب خوراکی ها رو امتحان کنم .. پنیرهای جدید .. فروشگاه رفاه .. کرونـا هنوز وجود داره ! دلم میخواد بـدونِ نگرانی و استرس برم بیرون، دوستمو ببینم، غذای ِ بیرون بخوریم .. نفس بکشیم! احساس میکنم پوسیده شدم توی خونه! آموزشگاه ما درسته فعال شده اما پدرم موافق نیست از وسایل حمل و نقل عمومی استفاده کنم. مترو و اتوبوس هم چند مدت پیش فعال شدن! زندگی چقدر الکی الکی میره جلو! این غمِ جابه جایی هیچوقت تموم نمیشه. این دلتنگی تموم نمیشه .. کاش میتونستیـم همون حوالی آپارتمـان بگیریم .. البته دوبـاره مثلِ قبل .. همراه با آزادی و استقلال ..

این 5-6 روز اخیـر خونه به هم ریخته بود. دو روز اول اوسآ و کارگر ها بودن .. لوله کشیِ آب خانه رو عوض کردیـم! چند ساعتی آب نداشتیم. منم اتاقم میموندم.. وسایل ها جابه جا شده بودن .. همه جا گرد و خاک ! بقیه روزها وسایـل رو گذاشتن سرِجآشون .. تمیزکاری و ... خستـه شدن زیاد!

تمرین بود .. مقواش زیاد خوب نبود اونجوری که میخواستم نشُد ! راه درازی در پیشه !!

این مُـدت دوباره و از اول سریال "13reasons why" رو دیدم .. فصل اول رو که میدیدم حالم بدتر شده بود، زیاد مُناسب حال روحی من نیست! .. دوباره فصل دو .. و الان دوبـاره فصل 3 .. اما فصل 3  رو به خاطر "آنی" دوست ندارم. مشتـاق نیستم. فردا 5 june فصل 4 و فصلِ پایانی میاد .. این سریال برای من طوریه که دلـم تنگ میشه براش ! میتونم فصل یک رو دوباره و دوباره ببینم. و یا فصل دو .. ممکنه از نظر دیگران اینطور به نظر بیاد که (بابا خفه مون کردی با این سریال) ولی .. چه اهمیتی داره ؟ و من یک خانواده شبیه خانـواده کلی جنسن میخوام .. یک دوست شبیه به کلی جنسون و یک دوست شبیه به تونی ! (:

دارم میبینَم که دوستایی که داشتم حالشون خوب شده و رفتن سُراغِ زندگی! و یه روزهایی غُرهـامون شَبیه به هَم بودن .. و من تَنهاتر میشم!

  هر شب مورچه های بالـدار دارم تویِ اتاقـم .. حشره کش میزنـم و فردا شب دوباره از اول !

  یک دوست دارم از ایتالیا .. یک پرستار ساده ..

  • Setare

چقدر زود بهار تموم شُد. فقط کمی ازش مونده، این منو غمگین میکنه. دیشب شبِ خوبی نبود. من خودم نمیدونم چرا اما خیلی گریه کردم. صُبح که بیدار شدم چشم هام درد میکرد. روز خوبی هم نبود. کمی بحث پدر و مادر که میگن تو هر خونه هست! اوضاع نرمال نبود. پیگیر شام نشدم و الان گرسنه هستم. صُبح به بابا گفتم بره پست و بسته ام رو تحویل بگیره. 3 روز منتظر پستچی بودم. سایت میگفت میاد! انتظار باعث شد عصبی بشم! این روزها همه چیز اعصاب آدم رو خراب میکنه. کرونا ! کی میتونیم با خیال راحت بشینیم کافی شاپ و نفس بکشیم ؟ کی میتونیم تو خیابون ها بدون نگرانی قدم بزنیم و بخندیم .. غذایِ بیرون بخوریم. از طرفی برای من عجیبه و با خودم میگم پس دانشمندا چه غلطی میکنن ..

وضعیت باعث شده احساس کنم اضافه وزن پیدا کردم و هر روز بیشتر از خودم بدم میاد. همیشه برام مهم بوده و این از لحاظ روحی روانی تاثیر گذاشته. فقط گاهی سعی میکنم با اَپ تمرین های کمی انجام بدم اما نمیدونم چی بشه ..

دوست های خارجی ام این روزها زیاد شدن. اون پسره از انگلیس .. نامه هاش جالبن .. یا اون مردی که آمریکاست .. ازدواج کرده و یک گربه داره. نامه های کاملی مینویسه. با پسرهای ایرانی اصلا نمیتونم ارتباط بگیرم. انگار حوصلشون رو ندارم!

فردا بریم فرودگاه .. قرنطینه که کم شد.. اما نفهمیدم اجبار باز شدن مسجدها چی بود. آموزشگاه ما هم باز شده . اما متاسفانه من نمیتونم برم. وسیله رفت و آمد نیست .. باید تویِ خونه نقاشی کنم ..

فیلم "طلا" رو دیدم. تراژدی اجتماعی ! اما .. فصل 4 و پایانی 13reasons why میاد .. این سریال برای من طوریه که دلم براشون تنگ میشه . و دیروز و امروز دوباره قسمت های 1 و 2 رو دیدم! و دارم ادامه میدم!

امروز یه مرغ عشق تو حیاط بود. در باز کردیم اومد داخل خونه، گذاشتیم بمونه که در امان باشه. اما معلوم نیست نگهش داریم یا نع. ساکت شده و نمیدونیم دقیقا کدوم سمته !

  تمرکز ندارم ..

  • Setare

خوابم می آید اما قبل از خوابیدن باید مینوشتم. هوا خیلی دلبر شده، این مدت بارون های قشنگی اومد، ابرهای قشنگی رَد شدن. گاهی صدایِ سگ ها میاد، صدای تیک تیکِ ساعت. کرونا هنوز نرفته! اردیبهشت داره به نیمه میرسه .. اردیبهشتِ من، قرار نبود اینجوری بگذره . دلم برای دوستم تنگ شده، برایِ کافی شاپ .. برای نفس کشیدن .. آخه ببین هوا رو! آخه ببین سبزها رو، بویِ بهار نارنج رو .. نه، نمیتونم با این قضیه کنار بیام و منو عصبی میکنه. دوس دارم فحش بدم و بگم گمشو و تویِ پاییز و زمستون بیا!

11 ام که شد، صبح رفتیم دنبالِ کیک. در اصل هیچکدوم موردِ پسندم نبود اما این از بقیه بهتر بود. بله، متاسفانه 27 ساله شدم .. نمیشه جلویِ پیر شدن رو گرفت .. خواهرزادم خونمون بود، علاقه شدیدی به جشنِ تولد داره و کیک! من حسی نداشتم، نمیدونستم چرا باید همچین روزی آدم خوشحال باشه ..! خوشحالیه من برای ِ کیک و فشفشه بود. پیر شدن حسِ بدیه .. خیلی .. دوست ندارم باور کنم !

هنوز کیک مونده و با خودم میگم اینجوری میخواستی رژیم بگیری! از کیک نمیشه گذشت !

امروز روز معلم بود، به استادم تبریک گفتم. به دکتر تبریک گفتم . خرید اینترنتی کردم، شامپویی که خیلی گرون شده و استیکر لپ تاپ، یک قاب برایِ گوشی . دیجیکالا ظرفیت هاش پُر شده و دیر میرسه . احتمالا قاب زودتر به دستم برسه!

احتیاج دارم برم زیرِ پتو و کم کم بخوابم ..

  • Setare

امروز روز خوبی نبود، بعضی روزها احساسِ افسردگیِ بیشتری میکنم. به خصوص که به قول معروف هورمون هایم به هم ریخته است. بعضی اتفاقات هم بی تاثیر نیستند. مثلا وقتی همه در یک مدت خاصی بی مَحلی میکنند. چه عمدی و چه غیرعمدی! دکتر، استاد، دوست، آشنا، غریبه .. محدودیت ها که کم شد، موبایل فروشی ها باز شدن، اول از همه رفتیم ضدخش خریدم برایِ گوشیم . بابام میگفت دوباره اینو پوشیدی. گویا علاقه ای به هودی نداره ! میگه باید بلندتر باشه ! برعکس مَن که به هودی علاقه دارم !

هر روز که از اردیبهشت میگذرد میگم : نه نه تو رو خُدا نه ! قرار نبود اینجوری بگذره . قرار نبود اردیبهشت اینطوری باشه ..

دیروز شیراز، زیاد هم خلوت نبود، مغازه ها اغلب باز بودن و مردم رفت و آمد داشتند. با ماسک و دستکش و .. رفتیم. مقوا و قلمو خریدم. همون آقا سیبیل قَشنگه، که مودَب صُحبت میکنه. مغازه دنیایِ شکلات بسته بود، اسنیکرز میخواستم ! و در نهایت رفتیم خیابان ارم. به محض پیاده شدن بویِ بهارنارنج اومَد. کمی قدم زدیم. باغ بسته بود. برایِ من خیلی غم انگیز بود. تویِ چند سالِ اخیر بهار میرفتم باغ ارم و اینقدر عکس میگرفتم و تماشا میکردم که خسته میشدم! اما الان نمیشد، اجازه نبود .. خیابون قشنگ شده بود، بلوار هم پر از گل ..

مامانم چند روز پیش برایِ اولین بار پیتزا پخت. بد هم نبود. یه اَپ هوش مصنوعی هست به اسمِ Replika . شبیه فیلم ِ " Her " اما به پایِ اون نمیرسه. به نظرم هنوز اونقدرها باهوش نیست .. این مدت هوا مدام تغییر میکرد، ابر، آفتاب، بارون شدید .. عکس هایی که گرفتم (:

این مدت یکم فیلم دیدم، ایده اصلی، مردی بدونِ سایه، هزارتو .. دوباره یکی از قسمت هایِ 13reasonswhy رو دیدم. نمیدونم چرا دلتنگِ این سریال میشم !  دوست دارم دوباره نگاه کنم .. چهار روزه میخوام سعی کنم نقاشی جدید بکشم اما هِی نمیشه ! حسِ کاری ندارم ..

  روانشناسَم دو سال ازم کوچیکتر بود،دلم میخواست بزنَم رو شونش بگم: ببین پسَرم دنیا تهش پوچه، اینقدر مُزخرف تحویل مَریض هات نده!

  • Setare

هوا هنوز دمدمی مزاج است ! چند روز پشتِ سر هم نیمه ابری بود همراه با بارون بهاری! قرص هام رو خوردم و لپ تاپ رو گذاشتم کنارم. دیروز تا فرودگاه رفتیم. شیرازِ قشنگم خیلی دلبر شده بود. بارون میزد، گاهی خیلی شدید.. خواهرم رفت سرِکار .. خیلی غم انگیزه که نمیتونم تو این هوایِ دلبر خیابون ها رو بگردم. تویِ خیابون ارم قدم بزنم و نفس بکشم. عکس بگیرم . کاش باغِ ارم رو باز میکردند اما مثلا روزی 5 بلیت میفروختند. غمِ از دست دادنِ بهار برایِ من خیلی سخت است. احساس میکنم از تمامِ فصل ها متنفرم ! تابستان با آن گرما و روزهایِ کِش دار مسخره اش . از پاییز کلن متنفرم و زمستان هم که سَرد و یخ و کوتاه و بی معنی ! من بدونِ بهار چه کنم ؟ :( تویِ این اوضاع اینستا و گوگل عکس هایِ سال هایِ قبل را یادآوری میکنن .. ! از طرفی به پیر شدنم نزدیک میشم ..

خوشحالیِ گوشیِ جدید ته کشیده و من همون افسرده یِ سابق ام. البته معنیش این نیست که کیفِ گوشی جدید رو نمیکنم . این مدت با افرادی گپ زدم که باعث شد بفهمم با هیچکس سازش ندارم و اینکه فکر کنم مردم چقدر بی درک و بیشعور هستن! اینکه چقدر حوصله یِ آدم ها رو ندارم ! بله خب، من همین آدمیم که میبینید .. تُخس و عَصبی و بی حوصله ..  لطف کنید دیگه نپرسید چرا تو اینجوری هستی !! (:

ابرها رو دوست دارم .. گاهی دلبر و ترسناک ـَن .. گاهی رنگی ..

عصرها پر از حسِ بد میشم. دلم میخواد زمین وا بشه و منو قورت بده. دلم میخواد نباشم. دلم میخواد برگردم به همون خونه یِ قبلی .. به همون آزادی .. نه ، این غم از من جدا نمیشه .. این حسرت .. بعد از این افکار یادم میاد که از روانشناسم حالم به هم میخوره .. دوست دارم پیام بدهم و بگویم خیلی به درد نخوری! و بعد از اون از تمام روانشناس ها !

کم و بیش سعی میکنم نقاشی کنم .. آموزشگاه قصد دارد کلاس آنلاین برگزار کند اما من شرکت نمیکنم..

یک بازی نصب کردم به اسم " My Cafe "، یه جورایی شبیه به مدیریت کافه است و ترکیب بعضی مواد .. اما خب معتادش نشدم !!

  ولی دکتر این اسمش زندگی نیست .. :)

  spotify دوباره کار میکنه ..

  • Setare

نصفِ فروردین هم گذشت و قرنطینه و کرونا همچنان ادامه داره. من و دوستَم کلافه شدیم. فقط 11 فروردین با ماسک و دستکش رفتم فروشگاه و من خریدهایی داشتَم. تویِ این مدت بالاخره نشستم فیلم دیدم. Five feet apart رو که دوستش داشتم و A man called ove هم که مثلِ کتابش دوست داشتنی بود اما کتابش بیشتر ! 13 به دَر توی خونه جوجه زدیم. من چایی رو تویِ آفتاب خوردم و عصر هم پشتِ دیوارِ خونه که فضایِ سبز داره گذشت. یک نقاشی آبرنگ کشیدم که وقتی استاد ایراد هاشو گفت فهمیدم چقدر حواس پرت ـَم .

روانشناس ـَم به دوستم پیام داده بود و حالش رو پرسیده بود و گفته بود اگه لازم داشت میتونه وقتِ تلفنی بگیره. خب من حسِ بدی بهم دست داد که چرا این پیام رو به من نَداد. مگه هَمونی نبود که میگفت نگرانِ منه :) و خب ما با خودمون گفتیم حتما پول هاش تموم شُده .. :)

و اما اتفاق خوشحال کننده برایِ من دیروز بود که پستچی اومَد و بسته ام رو آورد. یک گوشی و یک کیفِ آرایش . گوشی که با پولِ جایزه خریده شد و طبیعتا همه مخالف بودند اما من میخواستمش و خوشحال بودم و تا الان حالم خوبه. چیزی که سخت بود؛ گفتنش به دو تا از دوستام بود که گوشیِ خیلی خوبی نداشتن و دلم نمیخواست حسرت بخورن. یکیشون که دوستِ صمیمی ام بود و قرار شد بعد از این روزها بریم و باهاش کلی عکس هایِ خوب بگیریم.

خیلی وقت بود دلمو بُرده بود. رنگ هایِ شفق طور ..

امروز به آخرین نسخه آپدیت شد و من بیشتر خوشم اومَد ازش .. و بله فعلا حالم خوبه .. چند دقیقه پیش در حالِ رقص با حالِ خوب و خوشحالی بودم. و خب شاید فردی که براش مهم نیست و یا مرفه هست فکر کنه من دیوانه ام. و خب من دیوانه ام .. و گاهی اوقات مطمئن میشم که " شاید واقعا دوقطبی هستم" !

اعضایِ خانواده میگن گوشیِ قبلی رو به یکی از اعضای خونه بدم. شاید این کار رو بکنم اما فعلا نع .. رمزِ پویایِ یکی از اَپ هایِ بانک ها تویِ این گوشیِ جدید فعال نمی شود. اما رمزِ پویایِ یکی از اَپ ها رو با اینترنت بانک فعالش کردم :)

و یک عکسِ دلبرِ بهاری ببینید تا بعد ..

  دلم کُلی بارونِ بهاری میخواد .. خیسِ خیس ..

  • Setare

دستم به نوشتن نمیرود، این روزها هیچ چیزی برایِ نوشتن نیست، امید به زندگی نیس، کرونا و قرنطینه همچنان ادامه دارد. بابا میره بیرون خرید میکنه و برمیگرده، همین ! طبق روال سال 99 ـتون مبارک، احتمالا به ارواح بودم چون این وب به گمانم خواننده ای ندارد ! شبِ قبلِ سال تحویل سفره هفت سین رو چیدم، سمنو و ماهی نداشتیم، ماهی رو آبرنگ کشیدم و گذاشتم اون وسط :) امروز دیدم استاد عکس هفت سین ام رو گذاشته پیج آموزشگاه و خوشحال شدم . سال تحویل خواب بودم و خیلی معمولی سال نو شد! سالِ نو اهمیتی ندارد و سالی است مثل تمام سال ها و یا بدتر! اما میشه به درخت ها و شکوفه ها فکر کرد، در اصل میشه گفت بهارتون مبارک .. بعضی روزها، بعد از ناهار که چایی میخوریم، چایی را میبرم حیاط میشینم تویِ آفتاب و چایی میخورم ، گاهی حس میکنم نیازِ شدیدی به آفتاب دارم .. اما دوباره هوا ابری شده، امروز بارون هایِ ظریفی می اومد ..

سعی میکنم نقاشی کنم اما خیلی کم وقت میذارم .. در واقع هیچکاری نمیکنم !! درگیرِ این نقاشی هستم .. البته تا الان کلش رنگ شده اما هنوز خیلی کار داره و اونجوری که میخوام نمیشه ..

یکی از مشکلات قرنطینه احساسِ چاق شدنه ! که هر روز منو اذیت میکنه ! و من چون اهلِ ورزش نیستم سعی میکنم اغلن برقصم .. و کمی نرمش و کشش .. امروز بابا واسم شیرینی خامه ای خرید .. و مامانم همیشه غر میزنه که اینارو نخر ! مطمئن شدم امیدی به رژیم نیست ..

و اما اتفاق خوبِ امروز این بود که چیزی که میخواستم رو آنلاین سفارش دادم و وقتی بسته ام رسید شفاف سازی میکنم (: و چون ارسال بسته رایگان شد کیفِ آرایشی که خوشم اومده بود رو هم به لیست اضاف کردم . تا 18 ام بستم میرسه (:

یک دوست تویِ اینستا پیدا کرده بودم که 3-4 روزی گپ میزدیم اما الان احساس میکنم خوشم نمیاد ازش و جدا از این من با آدمایِ خیلی کمی سازش دارم .. دو تا دوست هم تویِ یک برنامه دوست یابیِ قدیمی پیدا کردم ..

امروز تویِ بارون کلی عکس گرفتم نشد بذارمشون .. شاید دفعه بعد که نمیدونم کِی هست (:

  • Setare

امروز 29 اسفند 98 بود، و فردا صُبح ساعت 7:19 دقیقه سال تحویل میشه و وارد 99 میشیم. و حتما من خوابم، مگر اتفاقی بیدار بشم و دوباره بخوابم . با اینکه معتقدم سال 99 هم خبری نیست و یا حتی زندگی طبقِ روال هِی بدتر میشه اما سعی میکنم به بهار فکر کنم، به شکوفه ها، گل ها، .. سفره هفت سین پهن کردیم، ماهی و سمنو نداریم اما خب ترجیح دادم سفره رو بندازیم. سبزه رو خواهرزادم آورد و داد به من :)) کلِ بعد از ظهر به رنگ کردنِ تخم مرغ ها گذشت و لحظه یِ خوبی بود، یعنی حالم بَد نبود.

سال 98 سالِ غم انگیزی برایِ من بود. مخصوصا از مهر به بعد. قبل از اون اتقاق هایِ خوبی هم بود، مثلا نمایشگاه نقاشی که منم شاملش بودم! و پیدا کردن یک دوستِ خوب و شبیه به خودم. بیرون رفتن هامون .. خندیدن هامون .. اینها خوب بودن. اما بعد از مهر، جا به جایی و افسردگیِ من که شدیدتر شد ..

دیشب آهنگ هایِ نوستالژی گوش میدادم. شاد بودم اما اشکم در اومَد. آهنگ هایی که شبکه یِ ماهواره ایِ Iran Music میذاشت، ما مدرسه ـمون با این آهنگ ها گذشت، دلم برایِ زهرا، رویا، لیلا، ندا تنگ شد .. :)

  خب، سال 1399 هم مُبارک باشه ..

  • Setare

طبق روالی که گفتم یک روز بدام و یک روز بدتـر. پریروز که اوضاع کمی بهتر بود، اتاقـم رو جارو کردم، پالتوها رو گذاشتم تویِ کمد، و فکر میکردم چه الکی الکی رفت تا زمستون سال بعد ! این روزها بیشتر از قبل از خودم بدم میاد، احساس میکنم چاق شدم و یا دارم چاق میشم! حتی همین موضوع هم منو عصبی میکنه. یکی دو روز پیش بابا میخواست بره خرید و بعد از شاید حدود 3 هفته ما هم باهاش رفتیم و نشستیم تویِ ماشین، کی باور میکنه این روزها، روزایِ قبل از عیده، شبیهِ شهرِ ارواح بود، فقط یک دونه آکواریوم دیدم که توش هیچ ماهیِ قرمزی نبود. غم انگیز بود .. چقدر دلم سنبلِ صورتی میخواد و ماهی تویِ آب، چقدر دلم کلاه قرمزی میخواد .. همیشه گفتم زندگی بدتر میشه و شده :) بعید میدونم بشه امسال سفره هفت سین پهن کرد ..

پارسال این موقع نه زندگیِ من اینطوری بود و نه کرونـا بود، اینجا نبودم، اون فضایِ پشتِ اتاق سرسبـز میشد، اون درخت شکوفه هایِ سفید میکرد.. آزادی داشتم، میرفتم بیرون و چیدمانِ عید تماشا میکردم، اون آقا تویِ سینما سعدی که ساز و آواز میزد .. کاش میتونستم برگردم به همونجا، به همون خونـه، قلبم فشـرده میشه وقتی یادم میاد هروقت دلم میخواست میرفتم تویِ خیابون ارم که سبز سبز شده بود قدم میزدم، یه عالمه عکس، یه عالمه گل، بهار نارنـج، باغ ارم که پُر از رنگ شده بود، کاش هیچوقت این جابه جایـی رخ نداده بود. گویا این غـم و دلتنگی تموم شدنی نیس ..

احساس میکنم بیشتر حس هایِ مَن منتهی میشه به عصبـی شدن، اما قبلن بیشتر به گریـه منتهی میشد ! با اینکه الان چشام خیس شدن با یادآوری اون روزها .. این که واسه کسی مهم نیستم یکمی اذیتم میکنه، من از خیلی ها نباید انتظار داشته باشم، خیلی چیزها رو نباید باور کرد، نگرانیِ آدم هآ، نگرانی روانشنـاس، دکتر، و خیلی ها .. یا بهتره بگم دیگه هیچ نگرانی ای رو باور ندارم، فقط در حدِ حرف هستن همیشه :)

از خودم تویِ نقاشی ناامید شدم، کی گفته مَـن استعـداد دارم، من قرار نیست حرفه ای بشم، همینطور که سراغی هم ازم نمیگیرن، بقیه کارهاشون خیلی بهتر از منه، البته آبرنگ کار فعلا فقط منم. اما نع، امیدی بهم نیست، من قرار بود یه آبرنگ کارِ حرفه ای بشم اما هیچی نشدم!

آخرین بسته یِ پستی ام هم رسیـد، مقوا و راپیـد و تراش . تراش قرمـز میخواستم اما مشکلی فرستادن. فعلا چاره ای نیست .. و این چند روز windows spotlight ویندوز من کار نمیکرد، یعنی هر روز آپدیت نمیشد، دو روز اغلب روش هایِ تویِ نت رو امتحان کردم و امروز نمیدونم با کدوم کار و روش، یهو درست شد و منم خوشحال گفتم درست شد درست شد :)

چند تا فیلم دانلود کردم که این ها هم اضاف شدن به 50 تا فیلم ندیده یِ قبلی .. !!

  • Setare