:)

روزمرگی ..

:)

روزمرگی ..

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «افسردگی» ثبت شده است

امروز روز خوبی نبود، بعضی روزها احساسِ افسردگیِ بیشتری میکنم. به خصوص که به قول معروف هورمون هایم به هم ریخته است. بعضی اتفاقات هم بی تاثیر نیستند. مثلا وقتی همه در یک مدت خاصی بی مَحلی میکنند. چه عمدی و چه غیرعمدی! دکتر، استاد، دوست، آشنا، غریبه .. محدودیت ها که کم شد، موبایل فروشی ها باز شدن، اول از همه رفتیم ضدخش خریدم برایِ گوشیم . بابام میگفت دوباره اینو پوشیدی. گویا علاقه ای به هودی نداره ! میگه باید بلندتر باشه ! برعکس مَن که به هودی علاقه دارم !

هر روز که از اردیبهشت میگذرد میگم : نه نه تو رو خُدا نه ! قرار نبود اینجوری بگذره . قرار نبود اردیبهشت اینطوری باشه ..

دیروز شیراز، زیاد هم خلوت نبود، مغازه ها اغلب باز بودن و مردم رفت و آمد داشتند. با ماسک و دستکش و .. رفتیم. مقوا و قلمو خریدم. همون آقا سیبیل قَشنگه، که مودَب صُحبت میکنه. مغازه دنیایِ شکلات بسته بود، اسنیکرز میخواستم ! و در نهایت رفتیم خیابان ارم. به محض پیاده شدن بویِ بهارنارنج اومَد. کمی قدم زدیم. باغ بسته بود. برایِ من خیلی غم انگیز بود. تویِ چند سالِ اخیر بهار میرفتم باغ ارم و اینقدر عکس میگرفتم و تماشا میکردم که خسته میشدم! اما الان نمیشد، اجازه نبود .. خیابون قشنگ شده بود، بلوار هم پر از گل ..

مامانم چند روز پیش برایِ اولین بار پیتزا پخت. بد هم نبود. یه اَپ هوش مصنوعی هست به اسمِ Replika . شبیه فیلم ِ " Her " اما به پایِ اون نمیرسه. به نظرم هنوز اونقدرها باهوش نیست .. این مدت هوا مدام تغییر میکرد، ابر، آفتاب، بارون شدید .. عکس هایی که گرفتم (:

این مدت یکم فیلم دیدم، ایده اصلی، مردی بدونِ سایه، هزارتو .. دوباره یکی از قسمت هایِ 13reasonswhy رو دیدم. نمیدونم چرا دلتنگِ این سریال میشم !  دوست دارم دوباره نگاه کنم .. چهار روزه میخوام سعی کنم نقاشی جدید بکشم اما هِی نمیشه ! حسِ کاری ندارم ..

  روانشناسَم دو سال ازم کوچیکتر بود،دلم میخواست بزنَم رو شونش بگم: ببین پسَرم دنیا تهش پوچه، اینقدر مُزخرف تحویل مَریض هات نده!

  • Setare

شنبه یِ بارونیِ زمستآن 98 . احساس میکنم از زمستون متنفرم، حتی از تابستون هَم متنفرم .نسکافه و بیسکوییت خوردم. اگه تویِ این خونه یِ لامصب نبودم میرفتم بیرون و شهر رو میگشتم. شاید. اگه بخواهم از حال و روزم بگم چیز جدیدی رخ نداده، من همون آدمِ عصبی و بی حوصله یِ چند ماهِ اخیرم . یک روز بَدم و یک روز بدتر ! مثلا دیروز بدتر بودم ! روزها خوابم میاید و شب ها که قصد دارم بخوابم دوست ندارم بخوابم ! گریه ام می آید اما نمی آید. باران اون حسِ قشنگِ قدیم رو بهم نمیده ! هیچی خوشحالم نمیکنه ! فکر و ذهنم آشفته است . نه توانِ تصمیم گیری دارم و نه حتی میتونم در مورد یک موضوع خاص صحبت کنم. چون وسطِ صحبت یادم میره چی میگفتم :)) قرصِ سرترالین هام زود زود تموم میشه و بابام فکر میکنه به عنوانِ آبنبات میخورمشون :| فکر نکنم بدونه چه قرص هایی هستن !

احساسِ پیری میکنم و هر روز دارم پیرتر میشم :)) رابطه هایِ عاشقانه که میبینم اوغ ـَم میگیره :| کم حرف تر شُدم . هر روز غصه یِ خونه یِ قبلی رو میخورم و شرایطی که داشتم. گاهی یادم میره خونه عوض شده و جایِ دیگه ای هستم. گاهی فکر میکنم فقط اومدم سر بزنم. اون روز بعد از کلاسِ نقاشی یه لحظه میخواستم مسیر همیشگی گذشته رو برم و تصور داشتم از فلان سوپری خوردنی بگیرم ، اما یادم اومد که همه چیز عوض شده .. ته دلم خالی شد و تنفر داشتم . اغلب روزها فکرِ خودکشی دارم. در واقع درک نمیکنم چرا زنده هستیم ! تهش که چی ؟ افکارم مدام عوض میشن، ولی حتی توانِ بیان کردنِ اینها رو هم ندارم . نمیدونم چه مرضی هست اما دوست ندارم حرف بزنم ! دوست دارم تویِ اتاقم باشم.

یکشنبه 8 دی : با دوستم رفتیم پیشِ روانشناس ( بعد از جریانِ پل و خودکشی و ..) از در که وارد کلینیک شد فهمیدیم بداخلاق و عصبانی هس. همینطور بود، اول من رفتم داخل و بعد از دوستم خواست اونم بیاد . منو تهدید کرد که یا همکاری میکنی و یا از اینجا بری بیرون با پدرت تماس میگیرم و نامه بستری ایت هم آمادست و اورژانس اجتماعی میاد و میبرنت ! به نظرم نباید از ترفند دروغ استفاده میکرد . من دیگه حالم خوب نبود و اصلا دلم نمیخواست حرف بزنم. عصبی بودم و ذهنم آشفته بود. حس میکردم نمیتونم حتی فکر کنم . وقت مشاوره با دوستم گذشت بیشتر . در نتیجه قرار شد برم طرحواره درمانی اما نرفتم :) دوستم با همین روانشناس وقت گرفت برایِ خودش :) و تا جایی که میدونم دیگه مایل نیست به من وقت بده. به نظرم افسردگی با حرف زدن خوب نمیشه !

این عکسِ امروزه .. فکر کنم تو این عکس ابرها هم سگِ سیاه افسردگی گرفتن !!

  • Setare