:)

روزمرگی ..

:)

روزمرگی ..

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «بهار» ثبت شده است

این چند روز هَوا عالی شُده .. بهاری ، خُنک ، بارون هآیِ بهاری . نم نم ، شدیـد .. زمیـن خیس . بویِ بهارنارنـج . همه جآ سبز . حالِ آدم ُ خوب میکنه شآیـد ! چهآرشنبه عصر خواهرم جایی کار داشت منم رفتم . قدم زدیم .. قصرالدشت ، ملاصَـدرا .. هوا ، هوایِ قـدم زنی بود .. ابری بود و نم نم بـآرون زده بود .. سرِ سینما سعدی پیاده شدم تنها اومَدم . مغازه دار هَم نگاه کردم. خودش بود و یِ پسره دیگه کِ شآید دوستش بود . خودش تلویزیون میدیـد و دوستش حواسِش بیـرون بود .

فکر کنم دوشنبه عَصـر بود مادربزرگ ـَم فـوت کرد ... سه شنبه خواهَـرم رفت ، مَن نرفتم . دیروز صُبح رفتیم خونه مادربزرگ ، ظهر تا شب . موقعِ دَر زدن ، بابام گفت موهاتُ درست کُن هر جایی مکانی و این صُحبت هآ . خُب من مویِ چتری ُ چیکارش میکردم ؟؟ :| از حرفش آتیش گرفتم . خُب آخِ چون هَمه از خود بودن .. ! خلاصه گذشت . بعد از ناهار هَمه رفتن حسینیه و .. بعد هَم قبرستآن . من و خواهرم و نی نی و مامان و یکی دیگه موندیم خونه .. خودمُ وزن کردم 51 ، 52 بود . تآبستون پآرسال کِ مریض بودم ، غذا نمیخوردم 47 بود .. ولی خُب راضی ـَم . دخترِ دختر خاله ـَم کلاسِ 8 ـمِ . میشه سوم راهنمایی ! ظاهرا از من خوشش اومد . بهم نمیخورد 22 سالـ ه باشم . هم کلام شُد ، میخواست شمارشُ بده اما گفت فعلا گوشی نداره . دُختـرِ خوب و بامعرفتیِ . اما خُب کوچیکتر از منِ خیلی :/ شب هَم آشِ رشته خوردیـم . امـروز عصر باز رفتیم اونجا یکم موندیـم . دربـی شروع شُـد . دایی و پسرِ دختـر خالم نگاه میکردن .. ظاهرا استقلالی بودن . مَن پرسپولیسی ، با اینکه لیگِ ایـرانُ نگاه نمیکنم و مُهم نیس . وسطِ دو نیمه اومدیـم خونـ ه .. بارونِ بهاری می اومَد . یِ رنگین کمآنِ بزرگ دُرست شُده بود .

دوست دارم بـارونِ بهاری ُ .. میشه زیـرش موند . میشه حسِش کرد . چون من از سَرمایِ زمستون متنفرم :) دیدم بازی رو 4 - 2 بُردیـم ..

حسام فکر کردم آدم شُده اما نَ . هنوز بی ادب ، هنوز هَمون حرفآ . زنگ زدم اون روز رَد زد و اشغال ـَم کرد . نمیدونم ولی مُسلمآ لیاقت ـِت هَمـون ج.ـنده و خراب هآیی هست کِ خودت میدونی و همون داف هایی کِ میگی خوشگل ـَن :) مَن کِ نفهمیـدم چی شُد و چرا اینکارهآ رو کردی .. بازیِ مَسخره ای بود . بازی با احساسِ من بود . [ چِ ساده دل سپُردم ]

  • Setare

زمستونِ نحس داره تموم میشه . مثلا داره بهار میشه .. چند روزه هوایِ صاف نداشتیم . دلم آفتابِ گرم میخواد . همش ابری نیمه ابری . هوایِ دلگیر . روزایِ بَد . گریه هآم . زجه زدن هآم . بی تابی کردن هآم . یهو یادِ حرفاش می افتـم بی قـراری میکنم . یِ شب با خواهرم رفتیم خریـد . فقط هَم یِ شال گیرم اومَد . جمعه بود . شب بود . خواهرم گفت با خط میری ؟ دامادمون میگفت برسونیمِش . بهم برخورد واسه حرفِ خواهرم گفتم با خط میـرم . تو راه مثِ دیوونـ ه ها زیرلَـب میگفتم حسآم . میگفتم حسام برگـرد .. ایستگاه خلوت و تاریک و ترسنآک . مَغازه هایِ اطراف بسته . 8 و خورده ای بود . شنبه حسام بهم گفت کِ 13 به دَر نآمزد میکنه . دُختـره قبول کرده . گفت قضیه یِ خودکشی هَم باور نکرده .. گفت شرمنده گفتم شرمنده واسه قلبِ من جواب نیست .. گفتم بذار یِ بار ببینمت بعد بمیرم و .. گفتـه بود یکشنبه میآد . حالم هنوز بَد بود . گفتم کِ تو راه هِی میگفتم حسام برگرد .. گفت باشه ، نمیرم ، میمونم . همون یِ شب باهآم خوب شُد " کلیک " مثِ قبل . بغل اینآ :) منم آروم شُدم .. تلگرام از بلاک در آورد . هر چی منتظر شُدم خبری نداد واسه قـرار .. من ـَم اصَن حالِ خودم ُ نمیفهمیدم . شب یِ 2 ساعت یِ ریز گریه کردم . زار زدم . دور تختم پُرِ دستمآل کاغذی . آهنگ مُحسن یگانه میخوند - بهت قول میدم . صُبح سَر درد ، خستـ ه .. نزدیکآیِ ظهر رفتم بیرون هوا ابـری . دوباره مسیرِ رفت و برگشتُ گریه کردم !! .. بازم محسن یگانه میخوند و ریپیت میشُد . اومَدم خونه دیدم نوشته مریض شده نتونستـ ه بلنـد بشه . سَرماخورده .. چقدر زجر کشیـدم :) شب حرفامون جِدی شُد . گفت از یِ دختـر تو کلاسشون خوشش اومده ولی اون با اون پُرویی روش نمیشه باهاش حرف بزنـ ه .. ناراحَت شدم . گفتم نامزدی چی پَس ؟ گفت فعلا مَعلوم نیست . گفتم پس مَن چی ؟ اون کِ دوسِت داره نمیبینی ! گفت تو رفیقمی . اون قراره GF ـَم بشه . باز ناراحت شدم . شروع کردم غُر زدن . کِ دوستم نداشتی و من اضافی ـَم . - چرا الکی حرف میزنی ؟ میخوای اعصاب ـمُ خُرد کنی ؟ - نَ ، دل ـَم پُر بود . راستش سَختمه تصور کنم با کسی هستی  - هآو باشه خُب پس با کسی دوست نمیشم ! واقعا این فازش چیِ ؟؟؟ مَن نمیفهمم :) 

گفتم - حسام یِ ذره دوسَم داشته باش :( - تو از کجا میدونی دوسِت ندارم ؟ - خُب میدونم . تو دل ـِت تنگ نمیشه . نگرآن نمیشی - :شکلک نآراحت  - هوم . کاش میدونستی چی میکشم .. هر وقت میگی تنهآت میذارم دل ـَم میخواد بمیرم . اون - مَن ؟ یِ زمانی جوابِ pv منُ نمیدادی ؟ حالا چی شده مَن شدم هَمه چیـز؟ .. چرآااا ؟ مَنم جواب کاملی نداشتم . گفتم - اولا واسَت مُهم بودم . میخواستی خوشحال باشم ، نمیذاشتی گریه کنم - مگه الان میخوام ؟ - شاید دیگه زیـاد واس ـَت مُهم نیست . این 2-3 روز 24 سآعت گریه کردم چون نمیخواستم بری .. ازم بگیـرنـِت . آره میدونم واس ـَت نکته مثبتی نداشتم . اون - سَرم دَرده  - اعصاب ـتُ خرد نکن .

بهش گفتـم بریم بامِ شهر داد بزنیـم . گفت باشه . گفتم الکی نگو باشه ببَـر مَـن ُ . گفت اومَدم پیش ـِـت میریـم تا حالا هَم نرفتم . ولی پیـداش میکنیم . تویِ این گیر و ویـر .. بابام گفت میخواد نت بگیـره واسِه اونجا ، خواهرم در اومد گفت پس میری خونه گفتم نَ و اینآ . رفتم باهاش حرف زدم کِ چرا نمیذاره بمونم . دلایل ِ مسخره ای آورد . مثلا همش نتی . باهات میحَرفم سَرت گوشیِ . گفتم خُ باشه رعایـت میکنم . گفت زنگ نمیزنی بری سرِکار .گفتم باشه بعد از عید بیـار زنگ میزنـم :) گفت هَرکاری میکنی کِ بمونی نَ ؟ گفتم آره نمیخوام برَم . خدایـا یکم با مَن راه بیآ دیگه تو رو هرکی دوس داری :|

خیلی بَد میگذره این روزآ . یکی میگه اگه نمیخواستت نمیتونستی نگهش داری . یکی میگه محل نذار 2-3 روزه بَر میگرده . خیلی هآ هَم کِ میگن ارزششُ نداره . احمق نباش . شایدم دل ـِش سوخته . هیچی مشخص نیست . شآید منُ نگه داشته چون میدونه دوستش دارم . شآید مَجبور بشم به همین بودنش کنار بیآم و زجر بکشم کِ چرا دیگه واسَش مُهم نیستم مثِ قبل .. لَعنت به همه چی . میخوام ببینمش زودتر حرفامُ بزنم .. بگم آخه چرا ؟!

مَغازه دار بی جنبه بازی در آورد . گفتم از pm دادن ها چیزی برداشت میکنین ؟ من قصدی ندارم وارد رابطه ای هم نمیخوام بشم . آخرش گفت نگاه من وقت و حوصله این بچه بازیا رو ندارم میخوای دوست دُخترم باشی یا نَ ! گفتم نَ . گفت : هر وقت بزرگ شدی و تصمیم گرفتی دوست دخترم بشی پیام بده بای / مَن :| یعنی تا حالا دوستِ اجتماعی نداشته ؟؟؟ :|

صُبح رفتم اینستآگرام پیام دادم یِ دوست . گفتم بیا واسم شعر بخون . از نظرِ من صِداش خوبه . شمارشُ داد رفتیم واتس آپ زنگ زد . لهجه داشت شیرازی !! سِتار زَد واسم بعدم شروع کرد خوندن . گریه ـَم گرفت . سُنتی میخوند . منم کلا گریه کردم . 2-3 تا خوند با یِ دکلمه . بعدم داشت میرفت خونه ، تا خونه و اتاقش داشت باهام حرف میزد کِ واسِ خودت ارزش قائل باش .. مجبورم کرد نآهآر بخورم . در کل مرسی ازش :)

بابا گفت بعد از عید بریـم واسه دندونـات. اُرتودنسی و این صُحبت هآ .. :)

  • Setare