:)

روزمرگی ..

:)

روزمرگی ..

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «چای» ثبت شده است

پنج شنبه و جمعه خونه ـمون بودم . خواهرزاده هم بود . بهش میگم تو هم جوجه ای ، هم موش موشی ، هم گربه :D . " کلیک " انگشت میگیره فشار میده .. ^_^ با اینکه یِ جآهایی حسودی میکنم هنوز ، مثلا وقتی بابام بهش گفت گلِ من ، یهو تو دلم گفتم قبول نیست ، من گلِ بابام بودم . یا میخوام بگم این بابایِ منِ :| اولین ظهر اونجا اینقدر ترب و آبغوره خوردم و همینطور ترشی و غذا :| دیگه عصر دلم درد میکرد . به مامانم گفتم دل ـَم درده ، گفت عیب نداره تنت سلامت و به جدول حل کردنش ادامه داد :| دیگه خودم زیره و اینا خوردم ، مامانم هم گفت بعدش . بعد دوباره چایی و زنجبیل :| عصرش هم 3 تا بشقاب آش رشته دوغی کِ خیلی دوس دارم . باز هم خوبه مامانم قبول میکنه اینُ واسم درست کنِ :)

دیروز روحی از شهرستان برگشت ، اما ماشینشُ داده بود باباش . باباش هم قرار شد امشب و  به زودی ماشینشُ بیآره . دیشب بد بود ، بحث و دعوا ، هردومون حساس و زودرنج و عصَبی هستیم . فکر کنم اولین نقطه از اونجا شروع شد کِ گفت بریم بیرون و پیشنهاد داد برم خونشون . منم بهم برخورد . حتی اگه بدونم هیچ قصدِ بدی نداره ، اصلا علاقه ای ندارم با یِ پسر تو یِ خونه باشم :| اینُ هم بهش گفتم کِ توجیه بشه . بهش گفتم زیاد بهم نزدیک نشو و بحث شروع شد و همینطور ادامه داشت و گفت منم میشم مثلِ بقیه ادد لیستات . عصبی بودم دستمُ بریدم یِ کوچولو :| صبح ـَم یکم بحث داشتیم اما باز خوب شدیم :||| از قبل قرار بود عصر بریم بیرون . قرار 3-3:30 بود . 4 اومد :| هوا خیلی سرد بود . گیج بودیم کجا بریم . ناهار نخورده بودم ، اصرار میکرد غذا و فلان میگفتم نَ نمیخوام . حرصش میگرفت D: قدم زدیم ، سیگار خرید ، اجازه گرفت بکشه ، راضی نبودم اما دیدم میخواد . قبول کردم . بعد برگشتیم رفتیم پآرکِ قوری . سردش بود من اذیت میشدم . گفتم برگردیم خونه هامون قبول نمیکرد . یِ جآ نشستیم ، یِ دختر پسر سبک اونورتر ما نشستن ، پسره هم چسبیده بود بهش . دخترِ دماغ چسبی . حال به هم زن بودن . گفتم دختر پسر سبک ! روحی هم بدش اومده بود . دختره گفت من نماز میخونم ، خندمون گرفـت :| جامونُ عوض کردیم . باز سیگار کشید . چآیی گرفت . خیلی سرد بود . قند از من میگرفت شآید چون میدونست بد دل هستم :| دوباره سیگار کشید . یِ فلافل گرفت کِ من حداقل امروز یِ چیزی بخورم . گفتم : خودت چی پس ؟ - نمیخوام من - پس منم نمیخورم نصفش کن . - خودت نصف کن بد دلی . - اشکال نداره نصف کن -کاغذشو بردارم ؟ - بردار خُب عیب نداره :)) دیده بود چسب زدم دستم . گفتم : تو چیزایی کِ تویِ دعواها میگی راست میگی ؟ - دستتُ بده تا بگم . - نَ ، همینجوری بگو ، دستمُ گرفت . - نَ از روی عصبانیتِ .. یکم بعد دوباره گفتم : - من دعواهاتُ باور کنم یا دوست داشتنت ُ ؟ - دوس داشتنمُ :) دست تو دست رفتیم . بعد هم اصرار کرد کِ میرسونمت بعد میرم خونه . تاکسی گرفت . بعد pm داد کِ از اون حرفم کِ گفتم تو دعواها راست میگی ؟ خوشحال شده ، میگفت اینجوری فهمیده دوستش دارم و مهمه ! قرار شد ماشین کِ اومد بریم یِ جآیِ خوب پیتزا :)

از بینِ 3-4 نفری کِ تاحالا باهاشون بیرون رفته بودم تنها کسی بود کِ موقع رد شدن از خیآبون سمتِ مآشین ها می ایستآد . گفت ماشین بزنه بهت جواب باباتُ چی بدم ؟ گفتم اگه زد فرار کن شر نشه :)) اینم حسِ خوبی ِ :) البته میلاد هم یادمه یکم حواسش بود . بقیه نَ ..

کآش اون ترس و نگرانی کِ از آینده دارم واسم اتفـاق نیفتـ ه . خدایـا حداقل 2 سال بهم مهلت بده ، واسه این قضیه گریه میکنم گآهی .

  این 206 خیلی خوبِ ، ژووون " کلیک " اینا هَم خوبن "کلیک" "کلیک" "کلیک" اینم واسِ حسآم فرستادم کِ پآرس دوس داره "کلیک" . کآش روحی هم 206 ـِشُ کف خواب میکرد یا ارتفاعشُ کم میکرد D:

  درس هم نخوندم فعلا :| درسی کِ اولویت داره تاریخِ کِ با اندیشه یِ روز دارم :|

  • Setare

چهارشنبه رفتنمون یکدفعه ای شد . بابا کِ اومد دیدم کامل سیاه پوشیده ، بعد فهمیدَم پسر عَموم فوت شده ! اصَن چهره اش هَم یادم نبود . حسِ خاصی هَم بهم دست نداد :| اون 2 - 3 روز هم اغلب خونه تنها بودم ، آدم دلش میگرفت ! خودمم کِ اصلا نرفتم مراسم و این چیزا ! جریان چیِ خدا ؟ همه ی جوونا دارن میمیرن :| امروز صُبح برگشتَم .. ساعت حدود 6:10 اینا بود بیدارم کردن ! دیشب نتونستَم بخوابم .. حتی پتو هم رو اعصابَم بود .. از اونور Wc .. کلیه هام هَم کِ سالمَن ظاهرا ! متاسفانه باید اینجور بگم کِ بدبختی هآم یکی دوتا نیست (: امیدوارم این آخرین ویزیت و برگه ای باشه کِ میگیرم واسِه دکتر " کلیک " امروز عصر بهم وقت دادن .. عصر بابام مراسمِ و قرار شد خواهرم همراه ام بیاد ولی پدر اصرار داشت کِ اگه تونستم میام ! ولی من با خواهرم راحت ترم .. امیدوارم وقت نکنه بیاد (: الان بهترم ولی هیچ اعتمادی به این بهتر بودن هآ ندارم .. یکی از بدترین قسمت هایِ نداشتن اعتماد به نفس و خجالتی بودن ، همین موقعِ دکتر رفتن ِ .. :| فردا صُبح 8 تا 10 انتخاب واحِد دارم .. تربیت بدنی هَم داریم .. اگه با مربی صحبت کنم کِ مریض بودم زود خسته میشم قبول میکنه بهم سخت نگیره ؟ یا باید مامان بابامُ ببرم همرام ؟ ((: نمیخوام کتبی امتحان بدم ، تحرک خوبه فقط یکم ملایم تر :|

اسپند گرفتیم دود کنیم تو اتاقِ مَن .. چون حس کردم اینجا کِ میام یکم بدترم .. خواهرم میگفت انرژی منفیُ از بین میبره ! بابام کِ پرسید واسِه چی ، گفتیم : منُ چشم زدن :)) فکر کُن !! منُ چِشم بزنن :| خونمون کِ بودم هیچکس نبود واسَم چآیی دَم کنِ :/ صُبح هَم اینجا دلم چآیی میخواست .. فکر کنم باید کم کم زن بگیرم :/

   مامانم نگرانِ اون کلاسی ـمِ کِ تا 20:30 شب ِ .. اونم زمستون ! این چِ وضعِ برنامَست آخِ :|

   من استرس دارم :|

  • Setare

نسبت به صُبح حالم بهتره و نسبت به حالِ دیروز عصر هَم بهترم .. اما نمیشه گفت خوبَم .. احتمالا حسِ ضعف و سستی کِ داشتم به خاطر دیشب بوده .. چی میشه کِ بعد از دو هفته کِ به خودت میگی بهتر شدی ، یه شب دوباره حالت بد میشه ؟ مثل این میمونه کِ یه چیزی تویِ بدن هست و یکدفعه حمله میکنِه .. وحشی :| به خواهرم گفتم زنگ بزنه بابا ، بریم متخصص ! زنگ نزدیم .. از طرفی گفت درمانگاه مطهری واسه این زودی ـآ وقت نمیده .. بابا یه پارتی کوچیک داشت اونجا ، کاش بشه .. اگه دوباره آزمایش خون نخوان ازم .. 3 بار دادم .. :| داشتم به خواهرم میگفتم دوست دارم برم بمیرم .. گفت فکر کن بعضیا بیماری هایِ سخت دارن ، گفتم حداقل میدونن چشونه ! هفته یِ آینده 15 ام انتخاب واحِد دارم ، با این وضع چطوری برم دانشگاه ! حتی امروز حوصله نداشتم لاک بزنم .. توان تمرکز نداشتم .. از 13 تیر تا الان مریض .. با اینکِه کم و زیاد داشت ولی بود ..

یآدم میاد به این مدت کِ خونمون بودم .. مامانم عَصر توی حیاط اگه ظرفی بود میشُست ، همسایه بغلی ـمون اسکلت میسازن طبقه یِ دوم .. رو تخت حیاط 3 تا بالش گذاشتیم تکیه بدیم . برای من و بابا و مامان .. یه موقع هایی هم پاپ کورن بود .. بعد هوا گرگ و میش میشُد .. روی تخت نشسته بودم . بعد مامان و بابا می اومدن .. من کم حرف .. چایی دم میکردن .. منم نصف استکان میخوردَم .. یه موقع با زنجبیل ، یه موقع دارچین ! نمازشونُ میخوندن و بعد شام میخوردیم .. تک توک صحبت هایی میکردیم و بابا با گوشیم Candy بازی میکرد ! واسه همین ام من واسه مسنجرهام رمز میذاشتم ! هی ناراحت میشد کِ باید صبر کنه قلبش برگرده ((: ولی دیگه الان اومدم اینجا .. همینجوری دلم تنگ میشه برای اون حس و حال ها .. یعنی الان کِ من نیستم میشینن حیاط ، فکر میکنن کِ جایِ من خالی ِ ؟ کاش میشد همزمان دو جا باشیم .. ):

   کاش معجزه میشد ، شب بخوابی ، صُبح ببینی در سَلامتیِ کاملی ، یا تو خواب راحت بمیری .. هیچکس حالمُ خستگی ـمُ نمیفهمه ..

    خواهرم زنگ زد بابا ، واسَم دوباره مُتخصص داخلی وقت بگیره .. ):   صبحِ زود بابام میاد اینجآ ، دَفترچه و ارجاع ببره وَقت بگیره ..

  • Setare