:)

روزمرگی ..

:)

روزمرگی ..

۱۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دانشگاه» ثبت شده است

یه زمانی هَر روز وبـم رو آپ میکردم . هرچی بود رو مینوشتم ، الان نَ . میبینم پست هایِ پایین چقدر گذشته ازشون .. :) روزهایِ پاییزیِ اما اصلا حسش نمیکنم ، بارون نیومدن انگار حس و حالم رو گرفتـ ه .. یه چیزی کمِه .. ظاهرا هفته آینده بارون در راهِ .. شبا میشینم سریال شبکه 3 میبینم بعد شبکه 2 ، بعد دوتاش رو با هَم قاطی میکنم :| :/

دوشنبه کِ بیرون بودم ، از تویِ خط تآ جایی کِ پیاده شدم یِ پسرِ زشتِ بی ریخت دنبالم بود ، هیچی هَم نمیگفت کِ مَن دعوا راه بندازم ! رفتم فروشگاه ، اومَد ، رفتم بیرون ، دوباره ظاهر شُد ! تا سرِ کوچه اومَد ! اونطرف ایستاد و نمیرفت . سرِ کوچه ایستادم بلکه خسته بشه بره . گوشی ـمُ گذاشتم دمِ گوشم . مونده بودم چیکار کنم ، زنگ زدم " ح " جواب نداد ، دو تا پسر جلو دیدش رو گرفتن کِ دیگه اومدم خونه ، نمیدونم متوجه شُد ! ندیدمش داخلِ کوچه .. دیگه نرفتم از خونه بیرون :) 

این عکس ـمُ دوست دارم .. :)

دیروز ،حُدودایِ 5 از خواب بیدار شُدم . کلی فکر هجوم آورده بودن . و عصبی هَم بودم . دلم میخواس جیغ بزنـم .مثِ این بود کِ تنها باشم و هزاران مُغول بهم حمله کنن .. قبلن اینطوری شُده بودم . تو شکست هایِ قبلیـم . همش هَم صُبح ! میدونی ؟ آدم دیوونه میشهـ .. :) ناشتها واسه خودم یِ قهوه غلیظ درست کردم نشستم فیلم دیدن ، Pink ، هندی ، خوب اما تلخ .. پایانش خوب :) یکم گذشت ، زانوهامُ بغل کرده بودم . هق هق گریه میکردم !! زار میزدم مثِ کسی کِ عزیـزش مُرده باشه :) صورتم خیس .. گلوم گرفته بود .داشتم میلرزیدم . التماس کردم به خُدا کِ نـذار ببینم باز ، نمیشه :) اینبار دیگه نمیتونم ببینم کِ نمیشه ، پس دُعا کنین کِ بشه ..

دیشب ه . ا . ن . ی  وُیس داد گفت مَن عوض نشُدم . کارهام زیاده شُدهـ ، 8 میرم سرکار 8-9 شب میام . خسته ، حوصله ی ِ گوشی و هیچی ُ ندارم ، دوست دختـر ندارم ، چرا نـدارم ؟ چون وقتشُ ندارم . اون موقع کِ هر روز بودم کارم سبک بود ، الان نَ ، میخوام از این مملکت برم ، کلی کار دارم .. چرا ناراحت میشی دوست ندارم ناراحت شی :) ، حرفاش منطقی بود اما این تغییرات به هر دلیلی ناراحتم میکنه ، گفتم پس کار ـِت کم نشه شیراز هَم نمیای ..  گفت .. شیـراز کِ حتما میام ، مَن آدمی هستم کِ سرِ قول ـَم بدم وایمیستم .. قول دادم به تـو ، خودمم میخوام شیراز رو ببینم حتما ، میام 4-5 روز شیـراز ، همه جا میگردیـم ، کلی خوش میگذرونیم ، خاطره میسازیـم . کِ از ایران رفتـم یادم باشه یِ دوستی داشتم شیراز کِ کلی هم خوش گذروندیم . قربونت برم قول میدم بهت :)

یکم قانع شُدم و یکم بهتر ..

دلم هَوایِ روزایِ دانشگاه رو کردهـ .. یه جور آزادی بود . شبایِ زمستونی کِ حتی 8:30 شب میرسیدم خونه ، ترس داشت ، سَرد بود اما یِ جور آزادی بود ، اغلن شب هآ رو هَم میدیدم .. یا ظهرها 1 یا 2 یا 3 میزدم بیـرون . چرا اون روزا 1 ساعت زودتر نمیزدم بیـرون کِ بگردم ؟ یادتِ با بچه هآ ترم اول کارشناسی ؟ ظهرهآ ، ساندویچیِ پارامونت و گشتن هامون :) چِ خوب بودن اون روزآ ..

دلم یِ حسِ خوب میخواد ، مثِ بارون ، مثِ یِ قرار ، مثِ یِ دوست ِ جدید ، مثِ اینکه یکی pm بده بگه بریم بام ؟ بگه بریم بیرون ؟ بگه بریم دور دور .. دلم میخواد " رد " بدم ، یِ دوستِ دختـر ، بریم بیـرون ، مَسخره بازی ، خنده ، با یکی بریـم بگردیم ، موزیک بلند ، باهاش بخونیم و لایی بکشیم ، خطِ قرمز رو رد کنیم ، سیگار بکشیم .. و به هیچی فکر نکنیم .

  
معتادِ چی پُف شُدم انگار " کلیک "

   کآش دیجیتال euronews , bbc , Gem , manoto , Pmc هَم میگرفت :|

   آهنگ " دانلود "

  • Setare

هوا شده مثلِ زمستون ، امروز چسبیده بودم بخاری . حوصله و اعصاب نداشتم .. یِ لیوان ِ بزرگ چآیی درست کردم تنهایی .. دیشب یک ساعت بعد دوباره همون کِ ادعا میکرد داداشِ حسامِ جواب داد گفت بذار یکم حال ـِش خوب بشه بعد میگم برو ببینش . قبول کردم . بعد از یکم پرسید Gf ـشی ؟ گفتم نَ ولی دوستش داشتم . - آهآ خوبه ، پس عیبی نداره بیشتر آشنآ بشیم ، فکر نکنم حسام ناراحت بشه . - هه بی خیال - اُکی . اگه داداشش هستی کِ خیلی خری ، اگر هم خودِ حسام هستی کِ بیمارِ روانی هَستی (:

دل ـَم برای گذشته هآم تنگ شُده .. برایِ روزایی کِ میرفتم دانشگآه ، واسه روزایی کِ شبا دیر میخوابیدَم و ظهرها بیدار میشُدم و سریع آماده میشُدم میرفتم کلاس ، لاک زدن هآم ، تعریفِ بچه ها ! جلویِ آینه و موهایِ یِ وَر ، رژلب قرمز ، آواز خوندن هآم ، مآنتو کوتاه سوییشرتِ صورتی .. تو ایستگاه مینشستم . دُختری با هندزفری در شهر و قدم زدن هآیِ آروم ـِش .. مزاحمت هآ . وقتی هَر روز اُمیدم دیدنِ مغازه داری بود کِ هیچی ازش نمیدونستم . اون روزایی کِ تنهآ مینشستم تویِ حیاطِ دانشگاه ، چقدر خوب بود ، سرمآ ، گرمآ ، خنده هآمون ، شیرینی خوردن هآ ، ساندویچی ِ پآرامونت ، کلاسِ گلستآنه چقدر بَد بود ((: چِ روزا کِ با بغض و گریه قدم میزدم .. اون Candy Crash بازی هآ سرِ کلاس حسابرسی .. نق زدن هآمون ، استاد بسه بریم خونـ ه .. اون پسر جوون کِ استاد آمارمون بود ((: روزایی کِ مطمئن بودم شیراز موندنی ـَم و راحت بودم . یِ جور کلاس برمیداشتم کِ به جز جمعه بیشتر از 1 روز خونه نمونم . اون خیابون ذوالانوار ، باشگاه تختی .. قدم میزدم . تربیت بدنی داشتیم .. مرتضی پآشایی واسَم میخوند ..

اولین قرارم با پسر ، با " م " بود ، آیین نگارش داشتیم . صُبح تا ظهر بود . چه زود گذشت .. بعد هَم آدمایِ جدید .. اون روزایی کِ قدم زنان می اومدم خونه ، اون آهنگ هآ .. اون روزا تویِ بیتالک کِ حسام پیداش شُد . اون روزایی کِ اددش نمیکردم و شآید واسه همین واسَش جذاب بود ، منُ میخواست . لَجباز بودم ، حرف گوش نکن ، میگفتم مَن به کسی نمیگم چشم ! اولین قرارمون ، اون شب ، بعد از کلاس .. یادتِ مجبور شدم بهت زنگ و اِس بزنم ؟ یادتِ گفتی اگه راضی نیستی شمارتُ پاک کنم ؟ قد بلندِ دراز ((: چقدر خوب بودی باهام .. تو همون حسام بودی ؟ کِ میگفتی دلت برام تنگ میشه .. میگفتی گریه هآتُ بیار پیشِ خودم . میگفتی پآکی خوبی .. تو تویِ گریه هام و غصه هآم پیدات شُد . اومَدی کنارم باشی کِ تا تهش بمونی !  بعد از اون ، پیـدا شدنِ روحی .. بعدش کلی اتفاقایِ بَـد .. ولی دور دور کردن هآمون و 206 و موزیک و اینآ خوب بود .. تجربه یِ جالبی بود .. وقتی حال ِ بدمُ میدیدی ، دستامُ گرفتی اما فهمیدی دلم جآیِ دیگست ! چه بحث هآ و کل کل هآیی پیش اومَد !  مجبورت کردم دیگه گُل نکشی ، قول دادی و گفتی دیگه هَم نکشیدی .. حسامی کِ میگفت هدفش خندیدنِ منه با یِ غمِ بزرگ و گریه ها ولم کرد و رفـت .

چقدر سختِ این خاطره هآ .. وقتی فکرشُ میکنم میبینم کآش زمانِ دانشگآه یِ BF دُرست و حسابی داشتم کِ اغلن از آزادی ـم استفاده کرده بودم .. ولی مَن شانس ـَم اینجوری بود کِ اینآ ترم آخر پیداشون شُد . کآش اغلن کلاس هآمُ پیچونده بودم تنهایی رفته بودم گردش .. نمیدونم .. انگار همیشه گذشته هآ بهتره ، بس کِ زندگیمون بدتر میشه .. دلم همون روزا رو میخواد ، نمیتونم با نبودِ دانشگاه کنار بیام .. :بغضِ زیآد

  • Setare

خیلی اتفاق هآ افتاد . امروز صُبح با حسام قرار داشتم . با کلی کلنجار . هوا ابری بود . چند قطره بارون زده بود . یکم سَرد شده بود . دمِ در خونـ ه صَدقه دادم کِ به خیـر و خوشی بگذره . صُبح حُدود ساعت 9 پآرامونـت بودم . یکم بعد رسید . قد بلندِ دراز :| میگفت تا حالا صُبح سرِ قرار نرفته ، گفته بود تا حالا 5 بار گرفتنش ! الکی با خودش کتآب آورده بود . می ترسید یِ جورایی اما مَن حدود 2 بار صُبح قبلا قرار داشتم ! زیاد نمیترسیـدَم . پآرامونـت ، سینما سَعدی ، مُلاصـدرا ، ارم .. کلِ مسیـر ُ پیاده رفتیم . به نظر خیلی طولـانی بود .. اگه تنها بودم از پسِش برنمی اومَدَم ! تو راه سبک بازی در می آورد در مورد دختـرآ . اما خُب خندَم میگرفـت :)) مسخره بازی و خنده بود . رفتیم نزدیک هآیِ ارم رویِ نیمکت نشستیم . بازم تیکه میپرونـد . یِ دختـره گفت متاسفم واسه اون خانم ، بهم برخورد . به زور میخواست بهم آدامس بده قبول کردم . کتآبی کِ دستش بود ادبی بود . ازش گرفتم و آخرش دیدم رئیس دانشگاه ما نویسنده اش ِ :) صمیمی تر شُده بودیم . کنار هم نشسته بودیم . دستش کنارِ من بود . به حآج آقا یِ چی گفت ، اون گفت سالم باشیـد :)) حرف زدن هآش بی ادبآنـ ه بود و منحرفی .. بلند شدیم برگردیم . دستمُ گرفـت .. مَن خیلی کَم حرفــ بودم اون تنـد تنـد حرف می زد . برمیگشتیم دوباره به یکی تیکه پروند کل کل ـشون شُد . باز خانمِ یه چیزی به مَن گفت . اینبار واقعن نآراحت شدم . کِ حسام داره آبرویِ من رو هم با سبک بازی هآش میبـره . خیلی خجالـت کشیـدم . جدی بهش گفتم این کاراتـو بذار واسه بعد که جدا شدیم خواستی برگردی خونه و تآ چند دقیقه اصَن حرف نزدم . بعد از این تذکر رفتاراش بهتـر شُد . رعآیـت میکرد . رفتیم تآ مدیریـت دانشگاه شیراز کار داشت . دوباره دست تو دست برگشتیم . میگفت هر کی اون یکیُ دوس داره دستشُ فشار بده . دستمُ پوکونـد :| تاکسی گرفت .. بغل ـَم کرده بود ، خودش هَم آروم شده بود .. مَسخره بازی در نمی آورد . هِی شال ـَم می افتآد :| برگشتنه با گفتنِ بریم خونتون اعصاب ـَم ُ خورد کرد ، شوخی می کرد . ولی در کل خیلی خندیدیـم . منم میدونم هدفش خندوندنِ منِ :) میگفت از چشات دوست داشتنُ میبینم .. مالِ خودمی . تا من هستم غُصه نخور .. :) تآ سر کوچه ـمون اومَـد . خسته و گشنه :| خوش گذشت ؟ و مرسی و خدافظی :) اگه اون اتفاق ها نیفته بود میگفتم خیلی خوب بود .. حدود 12 رسیدم خونـ ه . بعد از اون چیز خاصی نگفتیم . زود هم شب بخیر گفت .. دوستم داره یا نَ ؟ دوباره میاد بیـرون ؟

جُمعه شب .. بالاخره PM دادم به مغازه دار . خیلی استرس داشتم . ولی قشنگ داغونم کرد . گفتم یِ آشنام کِ مغازش تو مسیرم بوده و میدیدم . گفت - آها .. بعد شمارمو از کجآ آوردین  - به سختی گیـر آوردم :) - حالا چیکارم داری - هیچی . کنجکاوی بعدِ 3 ترم ! / جالب بود - موفق باشید شب خوش - فکر میکردم شمام کنجکاو باشید ! - نه اشتباه فکر کردید - کِ اینطور . شبتون خوش - شب خوش ! مَن کلی جون کندَم ـآ :| پس قضیه یِ اینکه گفتی بیا مغازه ـَم . اینکه سلام کردی یِ بار . اینکه هر دفعه همُ دید میزدیم . همُ نگاه میکردیم چی بود ؟ شناخت یا خودشُ زد کوچه چَپ ؟ :( اصَن نابود شُدمـآ :|

شنبه صُبح رفتم مشاوره . همش وِر میزد . اصَن چیزایی کِ میگفت مورد قبول ـَم نبود . شده بود مثِ کلاسِ درس :| 2-3 جلسه دیگه میرم اگه فایده نداشت ولش میکنم :/ وقتی رسیدم خونه حسام گفت اون اطراف بوده .. اینقدر زورم گرفت ! اگه بهم میگفت می ایستآدم تا بیـاد همُ ببینیم :)

فردا صُبح میرم دانشگاه ، بچه هآ میآن میریـم واسه تسویه حسآب . مغازه دار خواهشا در دیدرس باش . همُ ببینیم . یعنی واکنشش چیِ ؟ میخوام خودمُ نشون بدم . شآید اشتباه گرفته یِ موقع :(

آخر هفته خونه بودیم ، مامان بُزرگم مَریض ِ .. رو تخت خوابیـده بود . پیرتـر شده بود . لوله بهش وَصل بود و با اون بهش غـذا میدادن . خاله هآ ، دختر خاله ، خواهرزاده ، اونجا بودیـم . بَـد نبود اما کسی با من صُحبتی نداشت . مَنم همینطـور ..

  • Setare

دیـروز صُبـح وقتِ مشآوره داشتم . آخریـن مآهِ سال ، هَوا خوب شُده . گرمـآیِ آفتاب ، چقَدر دوس دارم این آب و هوا رو . اَز شر سَرما راحـت شدیـم :) رفتم پیش خواهَـرم پـول بگیرم . ترسیـدم بهم گیـر بـدَن با مانتـو کوتاه و مو و رژ و اینـا . مونـدم دم در تآ خودش بیآد . رسیـدم ، وارد آسآنسور شدم یِ اقا تـو بود ، ترسیده بودم :| نوبتم کِ شُد راجع به اینکه چه اتفاقایی افتاده صُحبت کردم ، مُنتفی شدنِ دانشگاه . رابطه ها ، کار ، قرار شُد رویِ اعتماد به نفس ـَم کار کنیم . بالاخره گفتم کِ بین کسی کِ دوستش داشتم و کسی که دوستم داره گیـر کرده بودم . اما حرف هآش رو تویِ این مورد قبول نداشتم . میگفت بایـد ببینی ملاک هآت چی هستن .. ملاک هایِ دُرست . منـابـع دوستیـت ! نباید طوری بشه که بگی همه یِ مردها مثِ هم هَستن ! گنـدَن . حرفاشُ قبول نداشتم ، خُب آخه مگه جُز اینه ؟ قرار شد شنبـ ه هآ بهم وقتِ مُشخص بده . یِ چیزایی هَم واسَش بنویسم بیآرم . شیرینی تعارف کرد .. وقتی اومَدم بیرون دیـدم روحی زنگ زده ، گفت زنگ بزن شآرژ ندارم . شروع کرد پرسیـدن کِ کجآیی ؟ نمیخواستم بگم . چون بهش ربطی نداشت . بحث ـمون شُد ، بعد پرسیـد دکتر چی گفت ، نمیخواستم بگم چون شخصی بود و به خودم مربوط بود . وسط صحبت هآ دنبالِ شیرینی فروشی ِ گلها میگشتم . مسیرُ اشتباه رفتم . گفت التمآس میکنم برگـرد اما مَن میگفتم نَ ! آخراش بهش گفتم حسام منُ از بلاک بیرون آورده ، عصبی شد گفت غلط کردی . بهش Pm بدی من میدونم و تـو / راستیتش ترسیدم اون لحظه . بعد گفت مـنُ از همه جآ بلاک کن اما هنـوز نکردم :) گفت خیلی نآمـَردی .. خیلی نامـَردی . من نآمـرد ! اما تو کِ 2 روزه GF گرفتی و لاو ترکونـدی و .. نآمَـرد نیستی ؟ :| با دَعـوا خدافظی کردیـم . 2 تآ نون خآمه ای گرفتم 1000 تـومَن :)) تو راه زدم تـو رگ اما به خاطر دَعـوا و اینکه ظهـر بود و نآشتآ بهم نچسبیـد .. 3-4 بار هم مسیرُ اشتباه رفتم . کلی قـدم زدم دیگه نـآ نداشتم . گرم شده بود هَـوآ ..

ایستـاده بودم واسِه خَـط ، یِ پـرایـد یِ پسر و یِ مرد توش بودن . پسَره پُرسید ببخشید خانم ، فُلان جا و فُلان جا ؟ ( آدرس میخواست ) مَن گفتم خُب ؟ خندش گرفت و تعجب کرد گفت خُب ؟؟ کجآست ؟ خَندمون گرفت :)) گفتم نمیدونم / کلا تو آدرس به شِدت گیجم :| هِی پرسیـد و گفتم قبل از اینجآست و اینا ، گفتم وارد نیستم آدرس هآ رو :))) بعد یِ پسَر دیگه اومد سَوار بشه ، گفت سلام :| اگه غیبت ـَم کردین ایشالا گیج بشین تو آدرس هآ :)) :|

حسام دیشب خوب بودیـم .. در مورد اینکه آدم باید سالم باشه حرف زدیم . میگفت تو باید خوشحال باشی . حرفایِ بد میزد خیلی واضح و شفاف :| در مورد عاشق شدن ـِش میگفت ، اونی کِ دوست ـِش داشت و مُـرد .. اینکه روز خاک سپاری ـش خون گریه میکـرد . اون لحظه دل ـَم گرفت هَم واسِه اون ، هَم اینکه مَن چقَدر بی ارزش ـَم کِ هَمچین کسیُ ندارم کِ روز مَرگ ـَم واس ـَم گریه کنِ و هنوز اینجوری به یادم باشه .. اما در کل راضی بودم کِ باهام حرف میزد ." کلیک " . اگه همینطور باشه کِه میگه و فق َ 1 سال و 5 ماه زنده باشه چی به سَرِ مَن میاد ؟ مَن کی میدونم GF داری حتی شآید چندتـآ ! اما خُب به مَن نگـو .. نگو فردا تولـدشِ .. تو کِ خبر داری دوسِت دارم .. بی رحم نباش :(

فردا صُبح بچـ ه هآ میخوان بـرن دانشگاه واسِه تسویه حسآب . من کپی شناسنآمـ ه ندارم و اینجآ هَم نیست برم بگیـرم ، اما میرم ، شآید بقیه ی چیزا رو ازم قبول کنن . هم اینکـ ه دل ـَم تنگ شُده . میخوام مغـازه دار رو ببینم .. بهش گفتم نرو دانشگآه بیا بریم یونی مآ . گفت درسِ تخصصی دارم . میخواست زنگ بزنه گفتم فردا بزن :) چقدر خوبه این برنـامـ هایِ بیرون رفتن کِ واس ـَم پیش میـآد . خوشحال ـَم میکنـ ه . امروز به خواهرم گفتم مَن نمیتونم خونـ ه بمونم . افسُرده میشم . میگفت بـرو فلان جا بگرد . یِ صُبح بُـرو ارم ، از اونور برو فلکِی گاز . اینآ رو گفتم تآ بدونه نمیخوام خونـ ه بمونم .. آخرش گفت خواهشا هَم با پسَر دوست نشو :))

  یِ دوستِ قدیمی داشتم " ح " بهش PM دادم گفتم بعد 2-3 سال حَداقل یِ خاصیتی داشته باش و شمآره مغـازه دار رو واسَم بگیـر . گفت باشِه اما قول نمیدَم D:

  " کلیک "

  صُبح بایـد زود بیدار بشم . شب بخیر .

  • Setare

قرار بود آخر هفته بریم خونه اما نشد . مامان بزرگ ـَم مَریض و بیمارستان بود . پنج شنبه خواهرزادم اینا اومدن اینجآ . عصر رفتن زود . به من هنوز با تعجب و مات نگاه میکنه :) فکر کنم 6 مآهش شُد .

روزایِ پُر تنش ـی برام بود . روحی مثل قبل نبود . گفت میخواد 206 ـِش رو بفروشه . من ـَم میگفتم نَ . حیف ِ ، تو کِ میدونی دوست دارم . میگفت خرج گذاشته رو دستش . خراب شده .. یکم کِ خوب شدیم باز .. صُبح ِ جمعه بود . مثل همیشه پیام داد ، یِ چیزی گفت مَن یِ چی گفتم ، جدی گرفت و شوخی شوخی بهش برخورد . بلاک ـَم کرد :) این ُ ازش انتظار نداشتم و همه چی رو تموم شُده دونستم . لاین و تلگرام بلاک بودم . شبش دیگه آخرِ این رابطه بود . " کلیک " " کلیک "

اولِ رابطه :

دوسِت دارم ، مالِ خودمی ، جوجه یِ مَنی .

نمیخوام غُصه بخوری ؛ گریه کنی . مَن پیشتم تآ تهش .

آخر رابطه :

مَن نمیدونم چِ غلطی میکردی . هر قبرستونی میری برو

هَر *ـهی میخوری بخور .. اصَن برو بمیـر . به مَن چه .

این حقم نبود . مَن ـی کِ حتی وقتی اون شب اون هَمه فحش ـَم داد ، بهم گفت لاشی بلاکش نکردم . با اون همه فحش ! وقتی درخواست داشتم از بقیه که میگفتن اونو ول کُن بیا با مَن دوست شو ، میگفتم نَ ! میگفتم مَن BF دارم :) دیگه بیشتر از این صداقت و روراستی میخواستی . پیدا نمیکنی ! عصر واسم متن و عکس ولنتآین فرستآد . آخِ به چه رویی .. نمیخوام اَدایِ عشق و عاشقی در بیآرم چون چرتِ اما خُب واسه یِ دوستی هَم آدم قلبش میشکنه ، با یِ حرف ، با یِ رفتار ..

جمعه طاقت نیاوردم اِس دادم حسام . اولش گفت شما ؟ فکر میکرده شمارشُ پاک میکنم ! از پسَره پرسید ، گفتم دعوا و بحثِ ، گفتم تو کِ از دلَم خبر داری ، گفت من بهش قول دادم کاری بهت نداشته باشم . گفتم اگه اون یِ روز بره قولِ تو دیگه به درد نمیخوره . گفتم دوستش نداشتم و ممکنه کآت بشه . گفت حرف گوش نکردی ، خودت خواستی برم . گفتم - من هیچوقت نخواستم .

امروز صُبح حُدود 11:30 اینا رفتم بیـرون ، داروخونه . آفتاب داره گرم و خوب میشه ، دوست دارم . استون میخواستم ، یِ لاکِ قرمز شبیه اون قرمزی کِ دوستش دارم دیدم ، خریـدمش :)

هنوز 1 ماه هَم از آخرین امتحان ـَم نگذشته ! انگار 2 ماه گذشته ! ذوق و انگیزه ای ندارم . خواب ـَم زیاد شده .. تا 10-11 صُبح . اونم با حالت عَصبی و خَستگی بلنـد میشم . بعد هَم نت ، چَت ، موزیک ، چایی ، نسکافه .. کارِ دیگه ای ندارم . بیرون به خاطر شکِ خواهرَم و البته سَرما دلَم نمیخواد برم . دلم مسیرِ دانشگاه میخواد . دل ـَم حس هآیِ گذشته ـَم ُ میخواد. دلم اون روزایی رو میخواد کِ چند ثانیه زل میزدم به پسرِ مَغازه دار .. به چه امیدی آیدی گذاشتم زیرِ در مغازه .. یعنی هنوزم هستش ؟ دل ـَم میخواد باز ببینمش .. تو یکی از واضح ترین خاطراتِ دورانِ کارشناسی من هَستی تا الان .. شآید 3 ترم . حتی بعد از گرفتن واحد هآ ، چک میکردم ببینم چه روزایی ساعت کلاس هآم میخوره به باز بودنِ مغازه ـَت . وقتی از در خونه میومدَم بیرون یکی از انگیزه هام بودی ، ترم آخر اصَن تحویل نگرفتی دیگه :)

  دلتنگی واسه دانشگاه داره نآبودم میکنه . مَن همیشه آدمِ دلتنگی بودم .

  دلم میخواست همش تو خیابونآ و این وَر اون وَر ولو بودم. منظورم خوش گذرونیِ و قدم زدن .

  00:00 " کلیک "  / پی نوشت : ولنتاین و زَهرمآر ؛ امیدوارم فردا گشت ارشاد سِکته تـون بده :|

  • Setare

نشستم تو تاریکی .. رو تخت ، لَپ تاپ رو پآهآم ، پتـو .. بنیامین می خوند هَمه جا رو گشتم از تو ، ردِ پآیی نیست کِ نیست . فقط منتظرم زمستون تموم بشه . حداقل هوا از غم انگیزی و خشکی و مُردگی در بیآد . زمستون قدیمآ اینقدر خشک و بی روح نبود . یادمه بچه بودم .. بادِ شدید بود ، رعد و برق بود . هفته ای یِ بار حداقل بارون میزَد . یادش بخیر .

با روحی آشتی کردیم 2-3 روز اما امروز دوباره بحث شُد . سرِ عکسِ پروفایل ، سَرِ اینکه من چرا Last seen recently هستم . گفتم تو خاطراتم مینویسم چِ دعواهایِ مَسخره ای داریم و این چِ دوست داشتنِ خنده داریِ کِ همش شده دعوا . کِ ارزش ِ من و دوست داشتنش یِ عکس ُ یِ ساعتِ حضور در تلگرام ! وقتی میگه عوض شو .. یعنی چیزی اگه میگم به حرف ـَم گوش کُن . اما دیدیـم نمیشه و من نمیتونم اینجوری باشم . خلاصه کِ رابطه مـون خیلی مََسخره شده کِ حتی از نوشتنش هم خسته شدم . کِ هی قهر آشتی .. دعوا .. رفتاراش باعث شد حس کنم دیگه دوستم نداره ، حس کنم کِ منُ اینجوری کِ هستم نمیخواست و نمیخواد و اینا هَم خودش سختِ . اما خُب اولین BF واقعی تو سنِ 22 سآلگی ، جالـب از آب در نیومد ..

دیـروز حدود 2 اینآ مامان و بابا و خاله اومَدن . واسِه جَشن . ساعت 6 رفتیم تآ حُدود 10 شب . موهام چتری بود . یِ مامور حراست بود کِ قبلا دمِ در شرکت خواهرم به من تذکر داده بود قدیمآ . گفتم الان منُ میگیره با این مُدل مو . سرمُ انداختم پآیین رفتم . تیپِ من اونم با 3 تا اعضای ِ خانواده کِ چآدری بودن جالب بود ! کیبورد و همون موسیقی بین برنامه خوب بود . شآد میزد کِ به هیجآن می اومدی دست بزنی . 3 تا گروهِ موسیقی بود . سنتی ، پآپ ، بندری .. ، دکلمه بود ، اجرایِ طنـز بود ، اجرایِ شاد واسِه بچه ها بود .. تویِ گروه پآپ ( حآم ) یِ پسر جوون بود کِ گیتار برقی میزد کِ من اسمشُ وارد نیستم . ازش خوشم اومد . مُنتظر بودم اسمشُ بگن . اومدم خونه دنبالش ، فامیلشُ اشتباه میزدم . بالاخره اینستآ پیداش کردم . هومن صلاحی :) و Follow .. مامان اینا هَمون شب برگشتن خونه . موقع اجرایِ گروه بندری .. صدا بلنـد بود گوشم داشت جر میخورد . صدابردارِ سالن افتضاح بود ! 

با بابام صُحبت کردم . کلا دانشگآه مُنتفی شد . چِ لیسانس دوم و چِ ارشد . چون پولـشُ نداره . مُعدلِ کل ـَم هم شد 16.78 ! موند یه گزینه اونم کآر .. واسه کار نَ نیآورد . حتی مُنشی هم بشم قبولِ .دنبالِ کارم اما به خاطر اعتمآد به نفسم به همش میگم نَ ! گفتم میخوام شیـراز بمونم . یکم گیر داد کِ چرا ! گفتم اونجآ بیرون هم نمیشه رفت .. کوچیکِه بده ! بعدش گفت حداقل چند روز شیـراز باش چند روز بیآ پیشِ مآ . بازم بهتر از هیچی ِ .. ولی خُب اونآ شبکه یِ ورزش نـدارن .. نت هَم کِ هنوز نمیخـرن . خدایآ کمک کُن یِ جایی برم سرِ کآر .. بهم اعتمآد به نفس بده و یِ جآیِ خوب ..

پریشب گوشیم از میز افتآد بعد از مدتی دکمه power ـِش کار نمی کرد :o مگر اینکه زنگ میزدم به خودم و گوشی روشن میشُد کار کنم . ترسیدم زدم هَمه یِ مَسنجرا و عکس هآ قفـل بشه . فولـدر sceenshot هم پاکیدم!  ترسیـدم مَجبور بشم ببرم تعمیـر ! باتری ـشم کِ دَر نمیآد .  از بابام میترسیـدم کِ تو گوشیم فوضولی کنِ چیـزی ببینه .. شآرژش قرمـز شد .. شآرژ هم نمیشد . صَفحه رو آرم گوشی قفل کرد :| داشتم سکته میزدمآ :| زدم شآرژ و ولش کردم .. Off شد و دوباره On شد . دیدم دُرست شُده . یِ نفسِ خیلی راحت کشیدم :/ هوووف ..

  کآمنت هایِ صَفحه فریدونِ زندی " کلیک " :))

  این منُ یآدِ روحی میندازه .. البته اگه تمیزش کنِ .. " کلیک " :(

  چت ِ مَن و جیگرم :)) " کلیک " / امشب شهرزاد دانلود کنم :)

  • Setare

روزایِ عَجیب غریبی ـَن این روزآ . بعد از اون اتفاق ها کِ حسام رفت .  با روحی کم حرف شُدَم . میگه حرف بزن باهام . منم نمیدونم چی بگم . میگفت به زور حرف میزنی انگار مجبوری . نمیخوای باشم بگو خُ .. چرآ خودتُ عذاب میدی ؟

من ـَم دل ـَم برای حسام تنگ شده بود . هنوزم تنگ میشه .. برایِ اون وقتآ کِ میگفتم اوهوم ، میگفتی اوهوم تَر . میگفتی Fuck .. میگفتی بگو Fucktar ! برای هَمون 3-4 باری کِ گُفتی دوسِت دارم . واسه این حرفـآ " کلیک "  واسه وقتآیی کِ میگفتی : کی مَن ؟ وقتی اون شب گفتی اگه تو نبودی با کی حَرف میزدم . وقتی گفتی دوسِت دارم ، مالِ خودَمی .. " کلیک " و مَن تعجب کرده بودم و ذوق زده شده بودم و اصلا رو خودم نیآوردم . گفتی میدونم یِ خورده بی ادبم . قول میدم آدم بشم :( اما شبِ آخر چرا اون حرفِ بی ادبی رو زدی .. ! کاش خودت با دلِ خودت .. برگشته بودی ..

یکی دو روز بعد روحی گفت نمیخوام غُصه بخوری .. طاقـت اشکاتُ ندارم . نمیخوام هَر روز گریه کنی . مَن خودم میسازم با هَمه چی . میگفت بالاخره من ـَم عاشق شُدَم . آدم به عشق ـِش نمیرسه . نمیتونم آروم ـِت کنم . خواهش میکنم شماره حسامُ بده ! قبول نکردم . اون اگه میخواست خودش برمیگشت . من هَم چت هآیِ خودم و حسآمُ میخوندم و حس میکردم هنوز هستـِش !

بالاخره خودم اِس دادم حسآم .. " کلیک " .. :( دلِ ساده یِ مَن ! یادتِ اینُ حسام ؟ گفتم : وابستت میشم ـآ .. گفتی : خُب بشو چِ اشکالی داره .. / باز خُرد شدم . شاید برایِ بار سوم . اما خُب هَم خیآلِ خودم راحت شُد . هَم اینکه فکر نمیکنـ ه مَن بی خیال شدَم یآ دوست داشتن ـَم الکی بوده .. چقدر سخت میگذره این روزآ .. لَعنت به بعضی استیکرایِ لایـن کِ منُ یادِ تو میندازن .. :(

نمره اندیشه رو زدن . 20 شدم . امروز امتحآن تحقیقآت بآزآریآبی ـم افتضآح شُد . صُبح روحی اومَد . 7:10 اِس داد سرِ کوچه ـَم . با پرایـد کسی اومده بود . خورد تو ذوق ـَم ولی مُهم نبود . بعد هَم کِ نزدیک یونی ایستاده میگم بچه ها میبینن ! میگه ببینین ! خر نفهم :| بعد گفت لاکِ مشکی ـتُ پآک کُن . لاین فلان بیسآر ..  مثلا یعنی نمیخوام نآراحت باشی .. بعد هَم منت میذاره کِ صبـح زود واسِ تو اومدم . میگفت تو تویِ خواب هم دَست از سَرم بَرنمیداری . بعد گفت منظورم بـد نیس . امتحان هَم گنـد زدم . این هَم قبلش ریـده بود تو اعصاب ـَم . خواب ـَم می اومد . میخواستم فُحش بدم . بلَد نبودم بعضی تست هآ رو . چیزی یادم نبود . اومدم خونه این پیآم ها رو دادم بهش .. " کلیک " به ک*رَم کِ دوست نداری :)

فردا میرم خونـ ه . دلم غذاهآیِ خوشمزه میخواد . مثلا کلم پلو با سآلادِ فصل ! شآید دل ـَم جمع خآنوادگی میخواد یکم . شآید بابام پول داشته باشه یِ لیسآنسِ دیگه بگیرم . کآش داشت :( فکر نکنم دیگه عُمومی هآ لازم باشه پآس کنم ؟ 3 ترم هم بشه راضی ـَم . اما دلم خیلی دانشگاه میخواد . زود بود واسه تموم شُدَن . نمیتونم . سرِ کآر رفتـن چیزی نیست کِ دل ـَم بخواد . اگر نَ کی کار واسَم پیدا میکنه ! روانشنآس بهم وقت منظم نداد . نآراحت ـَم ازش .. هِی زنگ بزنیم وقت بخوایم کِ چی :(

  تا کِ پابنـدت شَوم از خویـش میرانی مَـرا :( " دانلود آهنگ "

  • Setare

خیلی اتفاق ها افتاده .. یکشنبه صُبح با بچه ها قرار داشتیم دانشگاهِ قبلی فرهنگ شهر .. درخواستِ مدرک دادیم ، کپی موقت و دو تا عکس . بعد پیآده رفتیم تآ پآسداران .. هوا یکم ابری شد .. 5 نفر بودیم . مسخره بازی ، خنده اینا ، با بچه ها رفتیم یِ بیرون بر و رستـوران کِ میگن واسِ نظامی ـآس ، دوستم کارتِ باباشُ داشت اما دو تا سهمیه داشت فقط . یِ سر رفتیم قسمتِ رستوران ـِش ، خانمِ بهمون نیگاه میکرد و میگفت مآنتوهاتون کوتاهِ ( جُز یکی از دوستام ) نمیشه اینجا بخوریـن .. :| بعد دوستم کِ مانتوش از ماها کوتاه تر بود به اون یکی محکم گفت مجبور کِ نیستیم ، غذا میگیریم میبریم بیـرون میخوریم ! رفتیم غذا ، چلو کباب گرفتیم ، سوار خط شدیـم ، رفتیم پآرکِ قوری .. نشستیم رو چمن ها خوردیم .. حرفـ زدیم . بچه ها یهو حرفاشون ناجور میشد ، به هم میگفتن حالا یِ بار این با ما اومده رعآیت کنین ، زشته خجالـت بکشین :)) خوبَـن با مَن .. بعد من 2 اومدم دیگه ، بچه ها یکم موندن .. روزِ خوبی بود ..

اما دوشنبه ، میان ترم سیاست پولی مآلی بد نبود . تقلب زیآد بود ، استاد هم اُکی بود .. با حسام بعد از کلاس قرار داشتم . جزوه کپی زدم ، مجبور شدم اِس بدم .. رو به رو زیتون دیدمش کِ زنگ زد .. همُ دیدیم . سلام و دست و اینآ .. سریع میرفت کِ از اونجاها دور بشیم :| یِ پسرِ دراز :| یکم حرفـ زدیم ، همش جلوتر از من راه میرفت ، تند راه میرفـت . گفتم چرا همش جلوتـر از منی ، تا یِ ذره آروم رفت :| زود رسیدیم به ایستگاه ِ مَن ! گفت پیآده بریم ؟ گفتم زیآده ـآ .. گفت عیبی نیس .. از دانشگاه تا خونه رو پیآده اومدیم ! :| چیزایِ خآصی نمیگفتیم ، به نظرم بیشتر حرفایِ مسخره بود کِ شآید بخندیم ! یِ قسمت از مسیر پیاده رو بزرگ و خلوت و تآریکی بود ! گفت مسیر خیلی خوبی بود .. راست میگفت :) اینکه پآ به پآیِ هم راه نمیرفتیم عصبی ـم کرده بود ، انگار عجله داره ، انگار اصن مَن نیستم :/ رسیدیم به کوچمون ، دست دادیم ( دستمم یخ کرده بودآ ) :| خدافظی .. موقع رد شدن از خیابون هم اتوبوس میخواست بزنه بهم ، چراغ زد ، جلومم یِ 206 با سرعت بود ! :/ زیاد حسِ خوبی نداشتم با حسام .. انتظار داشتم از همـ ه واسم بهتر باشه .. اما روحی بهتر بود :( به حسام یِ چیزایی در مورد اینکه کسی دیگه هم تو لیستم هس کِ یکم دوستم داره گفتم . یعنی خودش پرسید . منم عادت به دروغ یا پنهان کاری ندارم زیـآد .. ! یِ جورایی هر دو خبـر دارن اما نَ کامل ..

امروز صُبح همسآیمون کِ میشه شوهرِ دوست و همکارِ خواهرم ، اومد اینجا گفـت لباسم افتاده رو درخت بیام بردارم اینآ ..  منم تنهآ ، رفـت اتاقِ خواهرم کِ نا مرتب هم بود گفت اتاقِ شُمآست ؟ گفتم نَ .. یِ پسره جوونیِ .. لبآسِ تیمِ فوتبـالـِش بود . نمی افتـآد ! راه حَل میدادیم .. حتی گفـت بیآییـن ببینین ! اسممُ پرسیـد .. بعدم هی میگه ... خآنوم راه حل بدید شمآ باهوش تری .. :| بعدم همینطور کِ فکر میکردیم چیکار کنیم ، میگفت اتاق شما مرتب تره ؟ بعدم به بهانه اینکِه سایت پیام نور وا نمیشه اومد اتاقِ من سایت ُ چک کرد ! از منم دانشگاه و اینکه کجاست و چی میخونین پرسید و اینکه ترم آخرم ! بعدم خوش و بش و اینا ، گفتم اعلام مصدومیـت کنین ، گفت شما شاهِدی ؟ بعد یکی از بالکُـن طبقـ ه 2 گمونم لباسُ بهش داد .. بعدم هی گفت خونتون سَرده و اینآ .. اون چیِ و فلان و .. سرمآ نخوریـن ، آنفولانـزا نگیـریـد ، مواظب باشیـد :| آخرش گفت خیلی خیلی مزاحم شدم ، حالا یِ روز میرید دانشگاه جُبران میکنم :| نمیدونم بگم : صمیمی ، پررو ، هیز ، بی حیآ .. تهمت نمیشه زد .. شآید فکر کرده هنوز بچم .. تا حالا با یِ جوون تو خونه اینجوری تنها نبودم :))

  • Setare

صُبح از خوابِ ناز زدَم رفتم دانشگاه .. اومدن گفتن استآد نمیآد ! منم مشتاق نبودم برم خونه ، دوستم رفت ! نشستم دانشگاه ، انقلابم هم کِ عوض کرده بودم ، نداشتم . حتما اسممُ هم خونده بود . یکی از بچه ها رو دیدم که گفت استادِ خوبیِ کِ :| گفتم اِ ؟ دیگه کاریِ کِ شده :| هیشکی نبود بریم بگردیم . نَ " اَ " به رویِ خودش آورد نَ " م " .. منم کلا از این وضع ـَم دلم گرفت . اومدم برم دیدم مغازه دار بسته ! گفتم اینُ دیگه کوتاه نمیام برگشتم دانشگاه تا باز کنِه :| چند دقیقه بعد اومدم ، موزیک تو گوشم بود ، نگاهِ اطراف میکردم تا برسم به مغازش کِ دیدم پیاده رو از کنار هم رَد شدیم و نگاه و اینآ :| کلا مشکی پوش و ریش :| کِ خُب احتمالا به خاطر مُحرم بود ..

خیلی نگرانِ آینده ام . اینکه درس ـَم تموم بشه باید برگردم خونه ؟ نَ نمیخوام خُب ! ارشد کِ دوس ندارم ، یه کارشناسی دیگه بگیرم اما با کدوم پول ! برگردم خونه میشم خونه نشین ، از اونطرف اذیت هایِ مامان بابام ! کلا نابود میشم . بخوام سر کار برم ! کار کو ؟؟ اعتماد به نفس کو ؟ یکی باید واسم کار پیدا کنِ . من کِ نمیرم دنبالش ! اگه خواهرم ازدواج کرد بازم باید برگردم پیش مامان اینا ! اگه هَم خونه واسش پیدا شُد بازم من باید برَم ! برگردم خونه و فرضا برام خواستگآر بیآد ( کِ اولا به دلیل اینکه کوچولو به نظر میام حالا حالا نمیآد ، دوم اینکه چون اجتماعی نیستم و کسی منُ نمیشناسه خواستگاری در کار نیست ) برایِ رهآیی از وضعیت ـَم مجبورم تن به ازدواج بدم ؟؟! در حالی کِ هیچ علاقه ای به این کار ندارم ! به نظرم ازدواج خیلی کارِ مزخرفیِ .. فکر کن صُبح باید بلند بشی برای کسی نآهار دُرست کنی ! عُمرا ، .. من اینجآ گرسنه میمونَم واسه خودم نمیپزَم ، یکی باس واسَم گرم کنِ حتی ! یا فرض کن لباس ـایِ کسیُ اتو بکشی ؟ چک بشی ؟ چت نکنی ؟ دوستایِ مجازی پَر ؟ با پسرا چت نکنی ، فکر قرار نباشی ، دید نزنی ، مُخ نزنی .. اینجوری اونجوری .. نیاز هم اونی کِ کیفشُ میبره اونِ :| الان در سن 22 سالگی معتقدم ازدواج خیلی کار مُزخرفیِ .. اما حسم میگه به اجبار یه روزی تن میدم بهش و بدبخت میکنم خودم ُ (: خدایا حداقل ازت میخوام بذار 2-3 سالِ دیگه این زندگی ِ مجردیُ و با خواهر بودنُ ادامه بدَم .. ): چقدر فکرِ آینده داره بهم فشار میآره و عذاب میکشم از تک تک این فکرآآ ..

هیچکس نمیفهمه بابت تنهاییم ،  اینکه خنده هام نآبود شدن ، سرد شُدم و متنفر شدم .. نبودنِ اعتمآد به نفس  ، آینده ، حسرت هآم ، دیدنِ آدمآ چقدر عذاب میکشم و واسم دردآوره و اینکه هر کدوم بخش بخش میشه و از هر شاخش صدتا فکر و درد مجزا میاد بیرون .. همینآست کِ یکدفعه میبینم دارم هق هق گریه میکنم و حتی یه نفر هم کنارم نمیبینم کِ یکی از این دردآ رو واسم تسکین بده .. و بازم گریه ..

  • Setare

آخر هفته ، برنامه ی آنسویِ نیمکت ِ شبکه ورزش و عشقم آقایِ صدر و بعدِ کلی دوباره نسکآفه .. " کلیک "

من آلارمِ گوشیمُ گذاشته بودم کِ صُبح بیدارم کنه ! ساعت 8 کلاس داشتم ! میخواستم 7 حرکت کنم . صُبح خواهرم خودش کلاس داشت .. 7 بیدارم کرد :| نگو من آلارمُ گذاشته بودم 7:30 جآیِ 6:30 :| 15 دقیقه ای آماده شدم . میدونین کِ 15 دقیقه واسِه صُبح و یه دختر چقَ کمه :)) قرص ـمُ هم تو راه خوردَم .. به موقع رسیدَم کلاس تشکیل شد . دوستِ بی تالک میخواست برم مغازه اش .. آدرس هم داد . پآساژ نور :) اومدم از 4 راه پآرامونت یه مسیری برم پیاده روی ، ولویی ((: اینقَ آدمآش افتضاح بود سریع نظرم عوض شُد |: میخوردن آدمُ با نگآهشون |:  در همین رآستآیِ قدم زدنآ ، یهو دوستِ بی تالک رو دیدَم ، از کنار هم رَد شُدیم .. با گوشی صحبت میکرد .. رفتم دانشگاه دوباره بهش پیام دادم کِ ندیدی ؟ فلان ، اینجوری ، گفت نَ .. بعدم نآراحت کِ چرا همون موقع چیزی نگفتی یا نیومدی مغازه ! بعد دوباره رفتم یِ خیابون دیگه پیاده روی .. اتفاقی افتاده بود .. یه pm .. یه کلمه یِ "هر جور راحتی" .. به شدت حالمُ گرفته بود .. تو راه گریه کردم :| مغازه دار نبودش باز هم .. یه آقآ پسر دیگه بودش .. جریان چیِ آخه ؟

instagram

من با این خیآبون کُلی خآطره دارم .. ترم 4 بود . چِ شب هآ از رویِ این خط عابرهآ با خنده و مَسخره بازی رد نشدیم .. حتی اون سمت دو تا دختر تصادف کرده بودن تو کما بودن ، بازم آدم نمیشُدیم . شلوغ بود و حتی پر سرعت هم رد میشدن گآهی . من همیشه دوستامُ سپر قرار میدادَم و پشتِ اونا بودم ((: " آ " و " ف " .. دوستم " ف " هم هوامُ داشت .. چِ متلک هآیِ حتی زشت شنیدیم ! چه زمستونآیی تو ایستگآه میلرزیدیم عینِ چی ! اون دو سه تآ دوستِ خل ـمون چِ دلقک بازی ـآ کِ در نمیآوردَن ! چه سوژه هایی داشتیم ؛ پسرا و مآشین هآشون و با هَم میخندیدیم . اون همکلاسی ـمون کِ کم مونده بود با مسخره بازی هآش برسه وسط خیآبون ! چه خاطره ها با خط 39 داشتیم ! اتوبوس مالِ مآ بود اصن ((: چقَ خوب بود اون روزآ .. چقَ تنهام این روزآ ..

  • Setare