هوا ایـن روزها خنک شده. امشب یکی از پنجره ها رو بستم. از وقتی هوا خنک شده حساسیت منم شروع شده. تا جایی که یادمه خونه قبلی حساسیت زیادی نداشتم. احساس میکنـم بی حوصلـه هستم. این روزها هوا یه جوریه که حس میکنم باید برم وسایـل و مانتویِ مدرسه بخرم. من روز اول مدرسـه گریـه کردم. ابتدایی برای من خیلی سخت گذشت. اما بعـدش روزها رو خط میزدم تا مدرسه باز بشه. مدرسه تنها دورانی بود که هم روزهای بد داشت هم روزهایِ خوب. من هنوزم به اون روزها فکـر میکنم. به دوستام و همکلاسی ها و معلم ها. و هنوزم دنبال یکی از مدیرامون میگردم. همچنان زنـدگی تکراری و خسته کننده است. پاییز که بشه بدتر هم خواهد شد. با عصرهایِ پاییز چه کنیـم؟
چند روز پیش درگیـر نقـاشیِ شب پرستاره ونگـوگ بودم و سعی کردم با گـواش بکشم. استـاد گفت خوب شده و اونـو گذاشت تویِ پیجِ آموزشگـاه.
چند روز پیش احمق شدم و بهش زنگ زدم و دیدم هنوز بعد از این همه مدت شماره من بلاکه. بعضی وقت ها هیچـی دیگه مثِ قبل نمیشـه. مَـن هم دیگه اون آدم سـابق نشـدَم. خیلی چیزها رو از دست دادَم.
این مـدت پستچی زیآد اومَد، یک دفترچه سبـز با شکوفه های بهآری و دفترچه To Do List و خودکار اکلیلی .. بعد از اون تمام اینترنـت رو دنبال یک دفترچه میگشتم که تو دلم مونـده بود. اما هیـچ جـآ موجود نبـود. فروشگاه اینستآ سبزش رو داشت و با ناراحتی تصمیـم گرفتم سبز بخرم. که وسطِ صحبت ها گفت این رو میخواستـی؟ الان دیـدم یه دونه ازش دارم. و بله مثلِ بچه ـها ذوق کردم .. حسِ عجیبی ـِه کودک درون همراه با احساسِ پیری. انگار که یک پیرزن هنوز کودک درون داشتـه باشه. شـایـد ...
ایـن مدت چشم درد دارم یا خستگیِ چشم، بیشتر روزها خوآب آلودم .. این دورانی که داره میگذره بهش میگن جوانی !! دکتر "س" جغد داره و آخر هَم برای من ویدیو و عکس نفرستاد و دیگه جواب منـو نداد. و اما دکتر عمومی جدیدی که باهاش آشنا شدم یه پسر عینکیه که مشخصه خیلی درسخـون ـه ! و خب دوباره از شانس مَن، آدمی نیست که بتونه دوستِ من بمونه، دکتر بداخلاقی خواهد بود. خودش هم اینو میدونه. شروع کننده پیام نیست و احساس میکنم تمایلی نداره به صحبت! اما تنها کسی بود که اخیرا باهاش آشنا شدم و تونسته بودم باهاش شروع به صحبت کنم !!
اَپی نصب کردم که میگفت برای به دست آوردن امتیاز فلان برنامه رو نصب کن و تا مرحله 17 برو. و منم نصب کردم و به نظر میاد ازش خوشم اومَده، King of Avalon . و بیشتر وقتم رو با این برنامه ها میگذرونم. فقط دراز میکشم و گوشی به دست! داشتم فکر میکردم که از این بازی خوشم اومده در حالی که نقاشیِ آبرنگ علاقه دارم. یه جور تضاد نیست ؟ از بچگی اینطور بودم فکر کنم! دزد دریایی، تفنگ، فوتبال، اونطرف حساس و گریون، علاقه مند به نقاشی و این چیـزها!
استادمـون چند ماه دیگه نی نی داره میشه و همه تبریک گفتیم اما تویِ دلم فکر میکردم که بچه دار شدن آیا تبریک داره ؟ چون خودم بچه دوست ندارم! شاید درکی ازش ندارم!!
پارسال این موقع ها چه زجری کشیدم. روانشناسم کاری نمیتونست بکنـه .. میخوام بنویسمش اما شاید بعد ..
فیلم Love Simon رو بالاخره دیدم .. :)
- ۰ نظر
- ۱۴ شهریور ۹۹ ، ۲۳:۴۳