:)

روزمرگی ..

:)

روزمرگی ..

۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «نقاشی» ثبت شده است

هوا ایـن روزها خنک شده. امشب یکی از پنجره ها رو بستم. از وقتی هوا خنک شده حساسیت منم شروع شده. تا جایی که یادمه خونه قبلی حساسیت زیادی نداشتم. احساس میکنـم بی حوصلـه هستم. این روزها هوا یه جوریه که حس میکنم باید برم وسایـل و مانتویِ مدرسه بخرم. من روز اول مدرسـه گریـه کردم. ابتدایی برای من خیلی سخت گذشت. اما بعـدش روزها رو خط میزدم تا مدرسه باز بشه. مدرسه تنها دورانی بود که هم روزهای بد داشت هم روزهایِ خوب. من هنوزم به اون روزها فکـر میکنم. به دوستام و همکلاسی ها و معلم ها. و هنوزم دنبال یکی از مدیرامون میگردم. همچنان زنـدگی تکراری و خسته کننده است. پاییز که بشه بدتر هم خواهد شد. با عصرهایِ پاییز چه کنیـم؟

چند روز پیش درگیـر نقـاشیِ شب پرستاره ونگـوگ بودم و سعی کردم با گـواش بکشم. استـاد گفت خوب شده و اونـو گذاشت تویِ پیجِ آموزشگـاه.

چند روز پیش احمق شدم و بهش زنگ زدم و دیدم هنوز بعد از این همه مدت شماره من بلاکه. بعضی وقت ها هیچـی دیگه مثِ قبل نمیشـه. مَـن هم دیگه اون آدم سـابق نشـدَم. خیلی چیزها رو از دست دادَم.

این مـدت پستچی زیآد اومَد، یک دفترچه سبـز با شکوفه های بهآری و دفترچه To Do List و خودکار اکلیلی .. بعد از اون تمام اینترنـت رو دنبال یک دفترچه میگشتم که تو دلم مونـده بود. اما هیـچ جـآ موجود نبـود. فروشگاه اینستآ سبزش رو داشت و با ناراحتی تصمیـم گرفتم سبز بخرم. که وسطِ صحبت ها گفت این رو میخواستـی؟ الان دیـدم یه دونه ازش دارم. و بله مثلِ بچه ـها ذوق کردم .. حسِ عجیبی ـِه کودک درون همراه با احساسِ پیری. انگار که یک پیرزن هنوز کودک درون داشتـه باشه. شـایـد ...

ایـن مدت چشم درد دارم یا خستگیِ چشم، بیشتر روزها خوآب آلودم .. این دورانی که داره میگذره بهش میگن جوانی !! دکتر "س" جغد داره و آخر هَم برای من ویدیو و عکس نفرستاد و دیگه جواب منـو نداد. و اما دکتر عمومی جدیدی که باهاش آشنا شدم یه پسر عینکیه که مشخصه خیلی درسخـون ـه ! و خب دوباره از شانس مَن، آدمی نیست که بتونه دوستِ من بمونه، دکتر بداخلاقی خواهد بود. خودش هم اینو میدونه. شروع کننده پیام نیست و احساس میکنم تمایلی نداره به صحبت! اما تنها کسی بود که اخیرا باهاش آشنا شدم و تونسته بودم باهاش شروع به صحبت کنم !!

اَپی نصب کردم که میگفت برای به دست آوردن امتیاز فلان برنامه رو نصب کن و تا مرحله 17 برو. و منم نصب کردم و به نظر میاد ازش خوشم اومَده، King of Avalon . و بیشتر وقتم رو با این برنامه ها میگذرونم. فقط دراز میکشم و گوشی به دست! داشتم فکر میکردم که از این بازی خوشم اومده در حالی که نقاشیِ آبرنگ علاقه دارم. یه جور تضاد نیست ؟ از بچگی اینطور بودم فکر کنم! دزد دریایی، تفنگ، فوتبال، اونطرف حساس و گریون، علاقه مند به نقاشی و این چیـزها!

استادمـون چند ماه دیگه نی نی داره میشه و همه تبریک گفتیم اما تویِ دلم فکر میکردم که بچه دار شدن آیا تبریک داره ؟ چون خودم بچه دوست ندارم! شاید درکی ازش ندارم!!

پارسال این موقع ها چه زجری کشیدم. روانشناسم کاری نمیتونست بکنـه .. میخوام بنویسمش اما شاید بعد ..

  فیلم Love Simon رو بالاخره دیدم .. :)

  • Setare

چقدر همه چیـز تکراری است.. همه چیـز خسته کنندست .. بیشتر از قبل حتی! هوا گرم شده، امسال اولین سالی ـه که تو این اتاق هستم و کولر و سرمایشی نداره! عصرها تویِ این خونه دلم میگیره. حداقل قبلن که اونجا بودم، عصرها میرفتم بیرون، ... اونجا تویِ سوپری سعی میکردم اغلب خوراکی ها رو امتحان کنم .. پنیرهای جدید .. فروشگاه رفاه .. کرونـا هنوز وجود داره ! دلم میخواد بـدونِ نگرانی و استرس برم بیرون، دوستمو ببینم، غذای ِ بیرون بخوریم .. نفس بکشیم! احساس میکنم پوسیده شدم توی خونه! آموزشگاه ما درسته فعال شده اما پدرم موافق نیست از وسایل حمل و نقل عمومی استفاده کنم. مترو و اتوبوس هم چند مدت پیش فعال شدن! زندگی چقدر الکی الکی میره جلو! این غمِ جابه جایی هیچوقت تموم نمیشه. این دلتنگی تموم نمیشه .. کاش میتونستیـم همون حوالی آپارتمـان بگیریم .. البته دوبـاره مثلِ قبل .. همراه با آزادی و استقلال ..

این 5-6 روز اخیـر خونه به هم ریخته بود. دو روز اول اوسآ و کارگر ها بودن .. لوله کشیِ آب خانه رو عوض کردیـم! چند ساعتی آب نداشتیم. منم اتاقم میموندم.. وسایل ها جابه جا شده بودن .. همه جا گرد و خاک ! بقیه روزها وسایـل رو گذاشتن سرِجآشون .. تمیزکاری و ... خستـه شدن زیاد!

تمرین بود .. مقواش زیاد خوب نبود اونجوری که میخواستم نشُد ! راه درازی در پیشه !!

این مُـدت دوباره و از اول سریال "13reasons why" رو دیدم .. فصل اول رو که میدیدم حالم بدتر شده بود، زیاد مُناسب حال روحی من نیست! .. دوباره فصل دو .. و الان دوبـاره فصل 3 .. اما فصل 3  رو به خاطر "آنی" دوست ندارم. مشتـاق نیستم. فردا 5 june فصل 4 و فصلِ پایانی میاد .. این سریال برای من طوریه که دلـم تنگ میشه براش ! میتونم فصل یک رو دوباره و دوباره ببینم. و یا فصل دو .. ممکنه از نظر دیگران اینطور به نظر بیاد که (بابا خفه مون کردی با این سریال) ولی .. چه اهمیتی داره ؟ و من یک خانواده شبیه خانـواده کلی جنسن میخوام .. یک دوست شبیه به کلی جنسون و یک دوست شبیه به تونی ! (:

دارم میبینَم که دوستایی که داشتم حالشون خوب شده و رفتن سُراغِ زندگی! و یه روزهایی غُرهـامون شَبیه به هَم بودن .. و من تَنهاتر میشم!

  هر شب مورچه های بالـدار دارم تویِ اتاقـم .. حشره کش میزنـم و فردا شب دوباره از اول !

  یک دوست دارم از ایتالیا .. یک پرستار ساده ..

  • Setare

دستم به نوشتن نمیرود، این روزها هیچ چیزی برایِ نوشتن نیست، امید به زندگی نیس، کرونا و قرنطینه همچنان ادامه دارد. بابا میره بیرون خرید میکنه و برمیگرده، همین ! طبق روال سال 99 ـتون مبارک، احتمالا به ارواح بودم چون این وب به گمانم خواننده ای ندارد ! شبِ قبلِ سال تحویل سفره هفت سین رو چیدم، سمنو و ماهی نداشتیم، ماهی رو آبرنگ کشیدم و گذاشتم اون وسط :) امروز دیدم استاد عکس هفت سین ام رو گذاشته پیج آموزشگاه و خوشحال شدم . سال تحویل خواب بودم و خیلی معمولی سال نو شد! سالِ نو اهمیتی ندارد و سالی است مثل تمام سال ها و یا بدتر! اما میشه به درخت ها و شکوفه ها فکر کرد، در اصل میشه گفت بهارتون مبارک .. بعضی روزها، بعد از ناهار که چایی میخوریم، چایی را میبرم حیاط میشینم تویِ آفتاب و چایی میخورم ، گاهی حس میکنم نیازِ شدیدی به آفتاب دارم .. اما دوباره هوا ابری شده، امروز بارون هایِ ظریفی می اومد ..

سعی میکنم نقاشی کنم اما خیلی کم وقت میذارم .. در واقع هیچکاری نمیکنم !! درگیرِ این نقاشی هستم .. البته تا الان کلش رنگ شده اما هنوز خیلی کار داره و اونجوری که میخوام نمیشه ..

یکی از مشکلات قرنطینه احساسِ چاق شدنه ! که هر روز منو اذیت میکنه ! و من چون اهلِ ورزش نیستم سعی میکنم اغلن برقصم .. و کمی نرمش و کشش .. امروز بابا واسم شیرینی خامه ای خرید .. و مامانم همیشه غر میزنه که اینارو نخر ! مطمئن شدم امیدی به رژیم نیست ..

و اما اتفاق خوبِ امروز این بود که چیزی که میخواستم رو آنلاین سفارش دادم و وقتی بسته ام رسید شفاف سازی میکنم (: و چون ارسال بسته رایگان شد کیفِ آرایشی که خوشم اومده بود رو هم به لیست اضاف کردم . تا 18 ام بستم میرسه (:

یک دوست تویِ اینستا پیدا کرده بودم که 3-4 روزی گپ میزدیم اما الان احساس میکنم خوشم نمیاد ازش و جدا از این من با آدمایِ خیلی کمی سازش دارم .. دو تا دوست هم تویِ یک برنامه دوست یابیِ قدیمی پیدا کردم ..

امروز تویِ بارون کلی عکس گرفتم نشد بذارمشون .. شاید دفعه بعد که نمیدونم کِی هست (:

  • Setare

احساس خَستگی میکنم. طبق روال افتاده ام روی تخت و همه جا تاریک است و لپ تاپ گرما می دهد. مَعمولی بودم اما بعد یهو به شدت بی حوصله شدم. دوست دارم سرم را بکوبم دیوار و خون بپاشد و یا تیغ را فشار دهم روی مُچِ دستم و خون بریزد بیرون . حتی حوصله نوشتن ندارم ! فکر کنم سگِ سیاهِ افسُردگی وحشی شده :) امروز صُبح کلاس داشتم. قرار بود پدرم منو برسونه و مادرم هم دلش میخواست بیاید. نون سنگک تازه و چایی .. 4 بهمن تولد استادِ عزیزم بود. دوستم هم آموزشگاه بود .. استاد امروز با خودش کیک آورده بود و گلِ نرگس . تبریک گفتیم و چایی و کیک خوردیم .. یکی از هُنرجوها آهنگ تولد گذاشت ..

گفتم استاد روزِ تولُد غَم انگیزه نمیدونم چرا هَمه جَشن میگیرن ( پیر میشیم و این صُحبت ها ) گفت چون غَم انگیزه میخوایم شادش کنیم .. کلاس که تموم شد با دوستم رفتیم چسبِ میسکیت و شکلات خریدیم. مامانم شکلات دوست نداره اما از شونیز خوشش میاد. واسِه مامانم خریدَم و یک شکلاتِ خارجی هم واسه خودم ..

3 و 4 بهمن بود که شیراز و اطراف بَرف اومد. صُبح با سر و صدایِ کوچه بیدار شدم و دیدم همه جا سفید پوش شده. یک حسِ تَنفُری تمام وجودمو گرفت .. دوباره رفتم زیر پتو .. بعد که بلند شدم رفتم تو برف ها، کلی عکس گرفتم .. هیچکس نبود گلوله برفی بزنم به سر و کله اش :) سعی کردم به بقیه نگاه نکنم :) یادِ "گرینچ" افتادم .. هیچوقت کوه هایِ خشک و خالی واسم جذاب نبودن .. تا اینکه برف نشست روشون و قشنگ شدن .. به طور کامل یخبندون شده ..

یک دوستِ ایتالیایی پیدا کردم . فعلا دوست هایِ خوبی شدیم. دوستِ فرانسوی ام هم همچنان میگه بیا فرانسه پناهنده شو :) .. وقتی بهش گفتم روانشناس ها میگن فقط خودت میتونی به خودت کمک کنی تعجب کرد و گفت روانکاوِ من هرگز اینو نگفته تویِ این ده سال ! میگفت در دانشگاه روانشناسیِ فلان این رو نمیگن چون متخصصان خیلی خوبی هستن .. و آرزو کرد منم یکی از این مُتخصص ها پیدا کنم :))

نصفِ کتابِ " پس از تو " رو خوندم .. بعضی جاها دلم میخواست یکی شبیهِ سام اطرافم بود اما بعد میگفتم نه . آدمِ درستی نبوده !

یادم نیست دیشب بود یا پریشب خَرِ درونم باعث شد به اون لاش.ـی sms بدم  که خب جَوابی بهم نَداد :) میدونم حواس پَرتی دارم . اون روز هم پیشِ روانشناسم وقتی میخواستم شروع کنم به حرف زدن، سریع میگفتم یادم رفت چی میخواستم بگم .. مثلا میگفتم میدونی چی شده .. بعد میگفتم یادم رفت ! به نظرم یکم خنده داره ..

  • Setare

آن کابوس مزخرفی که ازش صحبت میکردم رخ داد. الان یک ماه و 22 روز است که گذشته است. من برگشتم پیش خانواده. تغییر مکان زندگی . اما انگار بیشتر از این گذشته است . بس که سخت میگذره .. ! استقلال و آزادی من از بین رفته . در تمام این مدت حتی 1 بار هم تنها نرفتم بیرون و در این شهر بگردم . البته از این شهر هم متنفرم ..

هفته آخر شهریور : هفته آخر شهریور بود که آموزشگاه ما یک نمایشگاه برگزار کرد. منم دو نقاشی آبرنگ آنجا داشتم. از شانس من هرکسی که میشناختم رفت سفر، روانشناس، روانپزشک، فلانی، دوست، .. . روانشناسم سعی میکرد به من انگیزه بدهد. انگیزه برای نمایشگاه :) چیزی که آرزویم بود. درست است نمایشگاه بزرگ نبود، گروهی بود اما خب باز هم نمایشگاه محسوب میشد. حتی هنوز نرفته ام گواهی حضور در نمایشگاه را بگیرم .

بعد از آن خانم دکتری که روی من طرحواره درمانی انجام داده بود و من فرار کرده بودم و تحت فشار روحی روانی بودم، با پدرم صحبت کرد. اتفاق خاصی نیفتاد. یک روز بابام من رو رسوند پیش روانشناس خودم، آقای فلانی، گفت به پدرت بگو بیاید داخل، 3 نفری نشستیم . او در مورد افکار خودکشی، فرار و .. و .. صحبت کرد :) اما فقط همان یک شب بابایِ من در فکر بود. بعد از آن حتی به من میگفت لازم نیست بری مشاوره :) و من احساس کردم خودکشی کردن من برای او مهم نیست و تمام :) هنوز گاهی باهاش وقت میگیرم و میدونم غُر میزنن . بابام کم بود، مامانم هم اضاف شد به غُرها ..

شاید تنها اتفاقِ خوبِ این 3-4 ماه این بود که با دوستم صمیمی شدم . اما چه فایده فاصله افتاد بینمون .. اما خب ..

پدرم هروقت بخواهم من را میرساند آنجا، اما خب استقلال و آزادی ِ من کلن زیر سوال رفته است. حتی حرفِ روانشناس ام را گوش نکرد . یکی دو روز قبل از جا به جایی، با دوستم رفتیم پلِ معالی آباد. آن روز خیلی خوش گذشت. شبیه دیوانه ها بودیم. قصدمان هم همین بود. میخواستیم دیوانه باشیم :) چقدر خندیدیم ..

بعد از آن یک روز قرار گذاشتیم رفتیم کافی شاپ هتل چمران و سالادِ سزار و .. سرما و .. باز هم خندیدیم ..

دوستم این ترم ثبت نام کرد دانشگاه، انگلیسی میخواند. یک روزِ کامل را با او بودم. رفتم سر کلاس هایش تا ظهر. ظهر رفتیم گشتیم . رفتیم روی پل طبقاتی معلم، بالایِ بالا .. درد و دل کردیم، خندیدیم، عکس گرفتیم .. دوباره رفتیم کلاس . اینبار استاد نگذاشت کلاس بشینم :) ظهر رفتیم خانه شان و کلم پلو و مسخره بازی و .. روزِ خوبی بود . عصر بابام اومد دنبالم ..

اینجا خیلی به من سخت میگذرد . نه پیاده روی، نه آزادی، استقلال، حتی خرید و خرج هام دستِ خودم نیست، چقدر سوال جواب میشم، دلم میخواد برم سینما، فیلم هزارتو ببینم . اما اختیار ندارم :) و دور شدم .. دیگه نمیتونم به  آموزشگاه سر بزنم .. نمیتونم با کسی قرار بذارم حتی با اینکه زیاد هم مایل نیستم . نمیتونم پاشم برم مجنمع های تجاری رو بگردم . خرید کنم .. پیکسل و چرت و پرت بخرم :( شب هایِ شیراز .. سوپری ـمون .. از همه مهمتر اینکه دلم برای گربه هایم خیلی تنگ شده .. خیلی :( .. کافی شاپ ها، مغازه لوازم هنری ها .. هر وقت میخواستم میرفتم داروخونه .. چقدر راحت با روانشناسم وقت میگرفتم. بدونِ سوال جواب، ..

به طرزِ وحشتناکی بی حوصله شده ام .. انگار کع بی حوصله تر از من در دنیا وجود ندارد. گاهی هم کاملن بی حس ام. هیچ انگیزه ای ندارم. هیچی برایم جذاب نیست. فوتبال ها را نگاه نمیکنم. شاید فقط گاهی، هیچ چیزی مثلِ قبل برایم خوشایند نیست. عمقِ لذت همه چیز برایم کم شده است. شاید هنوز هم بارون بیاد خوشحال بشم اما نه دیگه مثل قبل. آن حسِ پوچی ته دلم ته نشین شده است :)

اونی که دوستش داشتم. چندین مدتِ پیش مرا به فحش بست و بلاک کرد و رفت. چون دوست دختر دومش به من پیام داده بود. دلم برایش سوخت، او نمیدانست که نفر دوم است. اما من همه چیز را میدانستم. میدانستم فقط با یک نفر نیست . میدانستم یک لاشی تمام عیار است :) آن ها دعوایشان شد و گویا پیام های من را هم دیده بوده . منم دیگر نه التماس کردم و نه چیزی .. و او رفت، چیزی که 1 سال است مدام انجامش میداد .. منم دیگر حرفی نزدم .

شنیدی که میگن آدما از یک نقطه ای به بعد اون آدم سابق نمیشن ؟ اون نقطه یِ زندگیِ من تو بودی، تو درد و رنج و بی اعتمادی رو درونم گذاشتی و رفتی :)

  3 فصل 13reasons why رو دیدم :)

  • Setare

روزهایِ پایانی اردیبهشت .. من دیگه حوصله یِ نوشتن هایِ طولانی رو ندارم . مثل سال هایِ گذشته .. اردیبهشت تموم شد اما من کلی برنامه برایش داشتم . مسجد صورتی، خیابون گردی، طبیعت، پرسه در خیابون هایِ شیراز، تابیدنِ خورشیدِ بهاری .. اما زیاد کارِ خاصی نکردم. بی حوصله تر از این حرف هآم .. 11 اردیبهشت تولدم بود . یک کیک خریدم . فشفشه خریدم .. خودم خریدم آوردم ، تنهایی فشفشه روشن کردم .. و فقط با مامانم کیک خوردیم. اما خب برای همه گذاشتم .. به همه یِ اعضایِ خانواده رسید .. یه سری معدود استوری گذاشتن واسَم .. خوشحالم کردن .. میدونستم با اون همه فحش هایِ وحشتناک و تمومیِ رابطه امکان نداره تولدم رو تبریک بگه . حتی وقتی آخرِ اون روز با ایمیل یادش انداختم .. چیزی نگفت .. تنها راهِ ارتباطیِ من و اون ایمیل ِ فقط .. و تلگرامی که شماره اصلیم نیست و بلاک میکنه و من هی برمیگردم :) اما خُب چیزی نمیگیم .. میتونم بگم تموم شده .. به جز خشم و نفرت و انتقامِ مَن .. دوست ندارم شکست خورده یِ این رابطه ها دخترها باشن .. دوست ندارم سکوت کنم و برم .. من اینجور نیستم . اغلن الان دیگه نیستم .. یه آدمِ دیگه ام .. اونی که بودم مُرده :)

این روزها کلاس میرفتم، سریالِ نهنگِ آبی میبینم، سریالِ هیولا میبینم، معمولا خونه ام و یا دراز کشیدم، زیاد میخوابم، اسپری رنگِ مو موقت گرفتم، بنفش، خوشگله،  تو آموزشگاه که مورد پسند قرار گرفت .. به گربه هایِ درِ پشتی غذا میدم، باهاشون حرف میزنم .. بخصوص اون دو رنگه، چشم خوشگله، که یکی از چشم هاش سیاه شده .. دلم میخواست میبردمش دکتر. چشمش ، بینی اش، میشستمش، و نازش میکردم .. مظلومه ..

18 اردیبهشت .. یه آبرنگ سفارش دادم. سن پترزبورگ دارم اما افرا هم گرفتم .. حسِ خوبی بود .. " کلیک "

و اما دیروز 24 اردیبهشت ..آخرین روزِ کلاسِ نقاشی و آبرنگم بود.. از قبلش ناراحت بودم و الان بیشتر .. من از تموم شدن ها بدم میاد . از تموم شدنِ مدرسه، دانشگاه، رابطه ها :( .. استادِ مهربونم گفت آزادی، فنی نیست، بیا بابا عیب نداره ❤️️ اون لطف داره اما کارِ درستی نیست .. اما حتما بهشون سر میزنم .. دیشب گریه کردم :) شهریه شده بود ماهی 240 تومَن .. دنبالِ کار هم میگردم . موردِ خوبی پیدا نکردم .. از اون طرف استرس تغییر خونه و این مسائل دارم :( .. تحتِ فشارم .. :(

اینم نقاشی دیروز .. آخر کلاس کلی با من در مورد افسردگی و اتفاقات و چیزهایِ دیگه صحبت کردن .. یکی از بچه ها برام کتاب ِ چهار اثر از فلورانس اسکاول شین آورد .. هنوز شورع نکردم بخونم :)

اوایل اردیبهشت با یکی آشنا شدم .. اما داغون بود .. دیگه حتی پیام هم ندادم بهش .. :)

گل لَشِ بنفش .. دوستِ جدیدم .. " کلیک " 💜

  • Setare

اِمروز اولین روزِ کلاسِ نقاشی ـیم بود . یه کلاسِ دخترونه و راحَت .. وسایلآم رو از همونجا خریدم . حدود 41 توَمن شُد. عاشقِ تخته شاسیِ شُدم . 3 تا آورد گفت کدوم میخوای و مَن سریع گفتم این !

3 تا خانوم کنار مَن نشستن و گپ میزدن . از سکوت بهتره .. شلوغ پلوغ نبود . میگفتن عصرها خیلی وحشتناکه و شلوغ ! داداشِ مربی (استاد؟) اومد درِ آموزشگاه . میشناختمش. قبلن یه کابل داده بودم بهش . اصلن این آموزشگاه رو از اون شناختَم ! اون زمان کِ آموزشگاه نزدیکتر بود بهمون . یادمه برگ تبلیغ پخش میکرد . عوض شُده بود :) همون طور کِ حدس میزدم ، همون چیزی بود که ازش متنفرم . نقاشی از اجسام ! کوزه، لیوان، چرت و پرت های مختلف .. از بچگی بدم می اومد از این نقآشیآ ..

کلاسم یکشنبه هاست و سه شنبه ها، کوو تا برسیم به رنگ و آبرنگ و این چیـزا ! کارت هَم بهم دادن، قرار شُد 10 تا جسم بکشم و عکس هم بگیرم از خودِ جسم :| چندتاشو کشیدم .

+ 2 سال پیش این موقع ها چقَدر خوب بود بودَنت .. :)

  • Setare