:)

روزمرگی ..

:)

روزمرگی ..

۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «قرار» ثبت شده است

هفته یِ کذایی .. هفته ای کِ قرار بود توش یِ قرار رقم بخورهـ .. قرار بود حسام ُ ببینـم . گفته بود میآم بعد از مدت هآ . شنبه بود ؟ یادم نیست . شبِ قبلش گفت فلان جا مثِ قبل .. گفتم مشکلی نداری با اونجآ ؟ گفت نَ . تو ذهنم کُلی برنامه داشت ـَم .. اما خُب ترس داشتم احتمالـِش بود بآز هَم نیـآد .. چی بپوشَم ؟ لاک همین خوبه ؟ چه حرفآیی بزنـم بهش . میخواستم لاک عوض کنم میترسیـدم نیاد افسُرده تر بشم . کلی ذهنم درگیـر بود . با خوشحآلی آماده شُده بودم . میخواستـم از همیشه بهتـر باشم .. سرِ موقع برسَـم .. یعنی میدیـدمش ؟ سوار خط شُدم ، pm دادم میای یا نَ ؟ گفت نمیـام .. عصبانی بود یا ادا در می آورد . - گفتم کِ نمیام . بس کُن ، اعصاب ـَم خورده فعلا .. ! گوشِه چشآم اَشک بود فقـط .. رفتـم تا محلِ قـرار نشستم . تو راه pm دادم پسره یِ GP . گفت الان راه می افتـم میام اما دیـر میرسیـد .. گفتم بی خیـال ، اصرار کرد برم خونـه .. میدونستـم حسام نیسـت اما میگشتـم تو جَمعیت :) حال از اون بدتـر ؟ ظُلـم از این بیشتـر ؟ وقتی یکیُ دوس داری دقیقـآ ضعیف میشی و تمامِ قـدرت دستِ اونه .. نمیدونستـم چیکار کنم .. PM دادم " س " . گفـت پآدگآن ـَم اما خودش ُ رسونـد .. قدم زدیـم . قیافه ـَم افتضـاح بود . میگفت همه دارن نگـآت میکنن ، گفتـم بکنن تآ جونشـون در بیآد :) گفتـم جریآن ُ واسـَش .. هَمه میگن فقط داری خودتــُ اذیـت میکنی .. میگن ارزشـشُ نداره . هرچی میگیـم گوش نمیـدی ! نشستیـم رو نیمکـت سیگارشُ روشـن کرد ، یِ عآقا پیر اومـَد نصیحـت کرد کِ نکش . شما بهش بگـو .. - مَن گفتـم بهش :) ، نمیدونـست مَن خودم از درد سیگآر میکشم گآهی :) شب شُده بود .. - خودت میری دیگه ؟ - آره مرسی ، مرسی کِ اومدی - وظیفـست - نَ وظیفه ـَت نیست ، مرسی - خدافظی ..

شب پیـام دادم حسام ؛ کُفـری بودم . گفتم ظالـم تر از تـو نـدیـدم . مطمـئـن باش سرِ خودت هَم میآد . اون دنیآ خودم جلـو ـتُ میگیرم . نمیتونی فلانی ( عشقش ) رو ببینی .. بی لیآقـت . گفـت خُب نمیتونستـم بیام از این صُحبت هآ . گفت بسه دیگه . فـردا میآم . تمومِـش کُن بسه !! فـردا شـُد .. گفتـم میآی یآ نَ .. گفـت نَ . من گفتـم پس فـردا کِ تعطیل ـَم .. غلط کنم بگم فـردا !! گذشت و اومَـدنی اصلا در کآر نبود ..

همون پسره یِ GP ، کابـل مودم میخواست ، همون کابلِ زرد . گفـت عصر پَس میـدم .. لازم نداشتـم بهش دادم ، به امیـدِ اینکه زود بهم برمیگردونـه . اومـد نزدیک هآیِ خونه ازم تحـویـل گرفـت .. از شانسِ من همون روز تصآدف کرد و بی مآشیـن شُـد .. الان در به در منتظرم کابـلُ بهم پس بده تآ خانواده و بابا چیزی نفهمـَن .. امروز میتینگ داشتـن ، قرار بود بده به یِ نفر بهم بدهـ .. اما اصَن خبـری ندارم از برنامـه هآ .. میشه کابـلُ بهم پس بدی ؟؟ :(

روزا و شب ـآم با گریه گذشـت .. به دلایلی ک ِ حوصله توضیـح نـدارم ، از GP بیـرون ـَم کردن . دلیلشـون هَم منطقی نبـود و احساسی بود . برخلافِ اینکه Left میدادم میومـَدن دنبآل ـَم ، هیچکس هیچی نگفـت :) اینـآ هَمونـآ بودن کِ وقتی Left دادم میگفتـن دختـرِ خوبی ِ ، بیآریـدش :)

دیشب بَد بود . دیر خوابیـدم . خواب کِ نبود . گریه کردم ..همش وول خوردم اینور اونور .. وسطش هَم خواب هایِ بَد . دَستم مُشت بود گویـآ و ناخنمُ کفِ دَستم فشار میدادم . فکر کنم از دردِ این بیدار شدم ، دیدم جاش قرمز شده .. :)

  • Setare

خیلی اتفاق هآ افتاد . امروز صُبح با حسام قرار داشتم . با کلی کلنجار . هوا ابری بود . چند قطره بارون زده بود . یکم سَرد شده بود . دمِ در خونـ ه صَدقه دادم کِ به خیـر و خوشی بگذره . صُبح حُدود ساعت 9 پآرامونـت بودم . یکم بعد رسید . قد بلندِ دراز :| میگفت تا حالا صُبح سرِ قرار نرفته ، گفته بود تا حالا 5 بار گرفتنش ! الکی با خودش کتآب آورده بود . می ترسید یِ جورایی اما مَن حدود 2 بار صُبح قبلا قرار داشتم ! زیاد نمیترسیـدَم . پآرامونـت ، سینما سَعدی ، مُلاصـدرا ، ارم .. کلِ مسیـر ُ پیاده رفتیم . به نظر خیلی طولـانی بود .. اگه تنها بودم از پسِش برنمی اومَدَم ! تو راه سبک بازی در می آورد در مورد دختـرآ . اما خُب خندَم میگرفـت :)) مسخره بازی و خنده بود . رفتیم نزدیک هآیِ ارم رویِ نیمکت نشستیم . بازم تیکه میپرونـد . یِ دختـره گفت متاسفم واسه اون خانم ، بهم برخورد . به زور میخواست بهم آدامس بده قبول کردم . کتآبی کِ دستش بود ادبی بود . ازش گرفتم و آخرش دیدم رئیس دانشگاه ما نویسنده اش ِ :) صمیمی تر شُده بودیم . کنار هم نشسته بودیم . دستش کنارِ من بود . به حآج آقا یِ چی گفت ، اون گفت سالم باشیـد :)) حرف زدن هآش بی ادبآنـ ه بود و منحرفی .. بلند شدیم برگردیم . دستمُ گرفـت .. مَن خیلی کَم حرفــ بودم اون تنـد تنـد حرف می زد . برمیگشتیم دوباره به یکی تیکه پروند کل کل ـشون شُد . باز خانمِ یه چیزی به مَن گفت . اینبار واقعن نآراحت شدم . کِ حسام داره آبرویِ من رو هم با سبک بازی هآش میبـره . خیلی خجالـت کشیـدم . جدی بهش گفتم این کاراتـو بذار واسه بعد که جدا شدیم خواستی برگردی خونه و تآ چند دقیقه اصَن حرف نزدم . بعد از این تذکر رفتاراش بهتـر شُد . رعآیـت میکرد . رفتیم تآ مدیریـت دانشگاه شیراز کار داشت . دوباره دست تو دست برگشتیم . میگفت هر کی اون یکیُ دوس داره دستشُ فشار بده . دستمُ پوکونـد :| تاکسی گرفت .. بغل ـَم کرده بود ، خودش هَم آروم شده بود .. مَسخره بازی در نمی آورد . هِی شال ـَم می افتآد :| برگشتنه با گفتنِ بریم خونتون اعصاب ـَم ُ خورد کرد ، شوخی می کرد . ولی در کل خیلی خندیدیـم . منم میدونم هدفش خندوندنِ منِ :) میگفت از چشات دوست داشتنُ میبینم .. مالِ خودمی . تا من هستم غُصه نخور .. :) تآ سر کوچه ـمون اومَـد . خسته و گشنه :| خوش گذشت ؟ و مرسی و خدافظی :) اگه اون اتفاق ها نیفته بود میگفتم خیلی خوب بود .. حدود 12 رسیدم خونـ ه . بعد از اون چیز خاصی نگفتیم . زود هم شب بخیر گفت .. دوستم داره یا نَ ؟ دوباره میاد بیـرون ؟

جُمعه شب .. بالاخره PM دادم به مغازه دار . خیلی استرس داشتم . ولی قشنگ داغونم کرد . گفتم یِ آشنام کِ مغازش تو مسیرم بوده و میدیدم . گفت - آها .. بعد شمارمو از کجآ آوردین  - به سختی گیـر آوردم :) - حالا چیکارم داری - هیچی . کنجکاوی بعدِ 3 ترم ! / جالب بود - موفق باشید شب خوش - فکر میکردم شمام کنجکاو باشید ! - نه اشتباه فکر کردید - کِ اینطور . شبتون خوش - شب خوش ! مَن کلی جون کندَم ـآ :| پس قضیه یِ اینکه گفتی بیا مغازه ـَم . اینکه سلام کردی یِ بار . اینکه هر دفعه همُ دید میزدیم . همُ نگاه میکردیم چی بود ؟ شناخت یا خودشُ زد کوچه چَپ ؟ :( اصَن نابود شُدمـآ :|

شنبه صُبح رفتم مشاوره . همش وِر میزد . اصَن چیزایی کِ میگفت مورد قبول ـَم نبود . شده بود مثِ کلاسِ درس :| 2-3 جلسه دیگه میرم اگه فایده نداشت ولش میکنم :/ وقتی رسیدم خونه حسام گفت اون اطراف بوده .. اینقدر زورم گرفت ! اگه بهم میگفت می ایستآدم تا بیـاد همُ ببینیم :)

فردا صُبح میرم دانشگاه ، بچه هآ میآن میریـم واسه تسویه حسآب . مغازه دار خواهشا در دیدرس باش . همُ ببینیم . یعنی واکنشش چیِ ؟ میخوام خودمُ نشون بدم . شآید اشتباه گرفته یِ موقع :(

آخر هفته خونه بودیم ، مامان بُزرگم مَریض ِ .. رو تخت خوابیـده بود . پیرتـر شده بود . لوله بهش وَصل بود و با اون بهش غـذا میدادن . خاله هآ ، دختر خاله ، خواهرزاده ، اونجا بودیـم . بَـد نبود اما کسی با من صُحبتی نداشت . مَنم همینطـور ..

  • Setare

دیشب هَم یکی از شبایِ بدِ مَن بود . واسِه حرفایِ حسام . "کلیک" "کلیک" "کلیک" "کلیک" . داشتم گریه میکردم ُ بهش پیآم میدادَم . بالشم خیس بود ، داشتم زجر میکشیدم ، زجه میزدم :| تا نزدیکِ ساعت 3 گریه میکردم فقط . داشتم دیوونه میشُدَم ، فکرشُ نمیکردم اصلا . حالم خیلی بـد بود . نفسم بالا نمی اومد . به روحی پیآم دادم کِ کارِ توءِ .. دعآ و وردی چیزی گرفتی کِ اون بره ؟ ( قبلا گفته بود تو فکر اینم دعا بگیرم تا دلِ تو رو داشته باشم ) گفت نَ به خدا ، هوا ابری بود و نم نم بارون زده بود . خواهش کردم آرومَم کنِ . صُبح کلاس تاریخ داشتم . حدودایِ 5:30 گذشته بود کِ با یِ سردرد بد و عجیب از خواب بیدار شدم ، سرم داشت میترکید . دو دل بودم برم کلاس یآ نَ . تاحالا غیبت نداشتم و بچه ها کنفرانس داشتن . منم نرفتم کلاس ، بآرون میزد .

حدودایِ 8 صُبح بلند شدم . قرار بود بعد از کلاس یعنی 9:30 روحی بیآد دنبالم . قدم زنان زیرِ نم نم بارون میرفتم 30 دقیقه زودتر رسیدم ایستگاه زیتون . تو فکرِ دیشب بودم . از 9:30 گذشته بود روحی اومد ، بازم درُ خودش وا کرد . داخل ماشین گرم گرم بود :| دو بار حالمُ پرسید . میدونست حالمُ .. ساکت بودم .. از مسیرِ قبلی رفتیم سمتِ کوچه یِ ما . هوا ابـری و بآرونی بود . با حرفاش سعی میکرد آروم ـَم کنِ .. از خونمون رَد شدیم رفتیم مُستقیم .. تو راه دید چیزی نخوردم کیک و آبمیوه گرفـت مجبورم کرد ، قسم خورد بخورم . اصلا میل نداشتم ، خیلی طول کشید تآ خوردم :| گفت بریم یِ سَر چمـران ، قبول کردم . گفت هرجا تو بگی میریم .. اون قسمت هایی ک سکوت میکردیم و صدا موزیکُ زیآآآد میکرد .. ! آهنگهایی کِ به من اشاره میکرد . یِ بارم گفت لایی بکشم گفتم نَ :| پشتِ چراغ قرمـز ـآ ، نگاه کردن ـآش .. چند بار گفت بریـم دکتر ؟ گفتم نَ ! چشام معلوم بود داغون شده :| گفت نیگا چشات قرمز شده ، گود افتاده .. حیفِ چشآت نیست :) نزدیکآیِ خونمون ایستآدیم ، حالم بَد بود ، دستمُ گرفت .. کلی نشستیم تو مآشین دست تو دست . صُحبت میکرد .. یِ لحظه گریم گرفته بود ، سخت آروم میشدم .. گفت من حاضرم اون باشه اما تو حالـت اینجوری نباشه ، حتی شمارشُ خواست ، ندادم . چندبار گفت دوسِت دارم ! همش بهم میگه جوجه :) میگقت حداقل دو هفته یِ بار ببینمت در حدِ همین دور دور . بعد بالاخره اومدم خونه . مرسی ازش کِ نذاشت روزمُ زجر بکشم ..

بعد از اون هَم حسام بهم پیام داد ، ج میداد ، میگه حالش خوب نیس . شب قبل واسه قلبش رفته بود دکتر ، امروزم میگفت انگار دیگه روزآیِ آخرِ :| جدا از اون قسم خورده 25 سالگی خودکشی کنِ . اینُ قبلا هم بهم گفته بود . کلا قاطی کرده این پسر .. اما خُب انگار از دیشب دیگه واسم یِ جوری شده :( بعد از قرار و PM دادن هایِ حسام یکم بهتر بودم . 

عَصر هم بآرون میزد ، رفتم بیـرون ، روحی هَم زنگ زد ، هِی میگفت برگرد سَرما میخوری .. اما خُ من باس میرفتم . 1 ساعت زیر بارون قدم زدم . ملت هم عجیب نگاه میکنن ، یا فکر میکنن آخی تنهایی ، یا عآشقی یآ طوریتِ .. هیشکی نمیگه طرف عاشقِ این آب و هوا و بارونِ :|||

من تا یِ مدت پیش همش تویِ حسرت بودم .. الان فکر میکنم روحی یِ رویآست ، یا مَن خوابم .  تو ایستگاه ایستآدی و جلو بقیه سوار میشی میری چِ لذت داره .. همیشه دلم میخواست .. دست تو دست بودن ـآ .. چه طوری یهو بهش رسیدم .. ؟!! همش یِ دفعه ای شُد انگار .. دور دور کردن ـآ .. 206 ! شیراز گشتن ، صدایِ سیستم ماشین و موزیک ـآ ..  فکر میکردم قراره اینآرو با خودم به گور ببرم . حس میکنم همش خوابِ ، یا سرابِ .. بازم راضی ـم کِ اغلن تو حسرتش نموندم .. 

  هنوز بارون میزنـ ه . آب و هوایِ گوشیم میگه فردا هَم همینطوره .. "کلیک"

  کلاسآمون جُز اندیشه کِ میخواد سوالارو بهمون بگه تموم شدن. فُرجه ـست. واسه استراحت و تفریح :D

  • Setare

خیلی اتفاق ها افتاده .. یکشنبه صُبح با بچه ها قرار داشتیم دانشگاهِ قبلی فرهنگ شهر .. درخواستِ مدرک دادیم ، کپی موقت و دو تا عکس . بعد پیآده رفتیم تآ پآسداران .. هوا یکم ابری شد .. 5 نفر بودیم . مسخره بازی ، خنده اینا ، با بچه ها رفتیم یِ بیرون بر و رستـوران کِ میگن واسِ نظامی ـآس ، دوستم کارتِ باباشُ داشت اما دو تا سهمیه داشت فقط . یِ سر رفتیم قسمتِ رستوران ـِش ، خانمِ بهمون نیگاه میکرد و میگفت مآنتوهاتون کوتاهِ ( جُز یکی از دوستام ) نمیشه اینجا بخوریـن .. :| بعد دوستم کِ مانتوش از ماها کوتاه تر بود به اون یکی محکم گفت مجبور کِ نیستیم ، غذا میگیریم میبریم بیـرون میخوریم ! رفتیم غذا ، چلو کباب گرفتیم ، سوار خط شدیـم ، رفتیم پآرکِ قوری .. نشستیم رو چمن ها خوردیم .. حرفـ زدیم . بچه ها یهو حرفاشون ناجور میشد ، به هم میگفتن حالا یِ بار این با ما اومده رعآیت کنین ، زشته خجالـت بکشین :)) خوبَـن با مَن .. بعد من 2 اومدم دیگه ، بچه ها یکم موندن .. روزِ خوبی بود ..

اما دوشنبه ، میان ترم سیاست پولی مآلی بد نبود . تقلب زیآد بود ، استاد هم اُکی بود .. با حسام بعد از کلاس قرار داشتم . جزوه کپی زدم ، مجبور شدم اِس بدم .. رو به رو زیتون دیدمش کِ زنگ زد .. همُ دیدیم . سلام و دست و اینآ .. سریع میرفت کِ از اونجاها دور بشیم :| یِ پسرِ دراز :| یکم حرفـ زدیم ، همش جلوتر از من راه میرفت ، تند راه میرفـت . گفتم چرا همش جلوتـر از منی ، تا یِ ذره آروم رفت :| زود رسیدیم به ایستگاه ِ مَن ! گفت پیآده بریم ؟ گفتم زیآده ـآ .. گفت عیبی نیس .. از دانشگاه تا خونه رو پیآده اومدیم ! :| چیزایِ خآصی نمیگفتیم ، به نظرم بیشتر حرفایِ مسخره بود کِ شآید بخندیم ! یِ قسمت از مسیر پیاده رو بزرگ و خلوت و تآریکی بود ! گفت مسیر خیلی خوبی بود .. راست میگفت :) اینکه پآ به پآیِ هم راه نمیرفتیم عصبی ـم کرده بود ، انگار عجله داره ، انگار اصن مَن نیستم :/ رسیدیم به کوچمون ، دست دادیم ( دستمم یخ کرده بودآ ) :| خدافظی .. موقع رد شدن از خیابون هم اتوبوس میخواست بزنه بهم ، چراغ زد ، جلومم یِ 206 با سرعت بود ! :/ زیاد حسِ خوبی نداشتم با حسام .. انتظار داشتم از همـ ه واسم بهتر باشه .. اما روحی بهتر بود :( به حسام یِ چیزایی در مورد اینکه کسی دیگه هم تو لیستم هس کِ یکم دوستم داره گفتم . یعنی خودش پرسید . منم عادت به دروغ یا پنهان کاری ندارم زیـآد .. ! یِ جورایی هر دو خبـر دارن اما نَ کامل ..

امروز صُبح همسآیمون کِ میشه شوهرِ دوست و همکارِ خواهرم ، اومد اینجا گفـت لباسم افتاده رو درخت بیام بردارم اینآ ..  منم تنهآ ، رفـت اتاقِ خواهرم کِ نا مرتب هم بود گفت اتاقِ شُمآست ؟ گفتم نَ .. یِ پسره جوونیِ .. لبآسِ تیمِ فوتبـالـِش بود . نمی افتـآد ! راه حَل میدادیم .. حتی گفـت بیآییـن ببینین ! اسممُ پرسیـد .. بعدم هی میگه ... خآنوم راه حل بدید شمآ باهوش تری .. :| بعدم همینطور کِ فکر میکردیم چیکار کنیم ، میگفت اتاق شما مرتب تره ؟ بعدم به بهانه اینکِه سایت پیام نور وا نمیشه اومد اتاقِ من سایت ُ چک کرد ! از منم دانشگاه و اینکه کجاست و چی میخونین پرسید و اینکه ترم آخرم ! بعدم خوش و بش و اینا ، گفتم اعلام مصدومیـت کنین ، گفت شما شاهِدی ؟ بعد یکی از بالکُـن طبقـ ه 2 گمونم لباسُ بهش داد .. بعدم هی گفت خونتون سَرده و اینآ .. اون چیِ و فلان و .. سرمآ نخوریـن ، آنفولانـزا نگیـریـد ، مواظب باشیـد :| آخرش گفت خیلی خیلی مزاحم شدم ، حالا یِ روز میرید دانشگاه جُبران میکنم :| نمیدونم بگم : صمیمی ، پررو ، هیز ، بی حیآ .. تهمت نمیشه زد .. شآید فکر کرده هنوز بچم .. تا حالا با یِ جوون تو خونه اینجوری تنها نبودم :))

  • Setare

اتفاق و نوشتن زیآد دارم .. راضی شده بودم کِ امروز روحی رو ببینم ، اولش میترسیدم ، میگفتم با چاقو منو میدزده :)) .. بعد از کلاس ، میشد حدود 19:30 ! سرکلاس یکی از خانم ها کِ قبلا جریـمـ ه شده بود شیرینی آورد . خوب بود . بعد از اون هم یکی از پسرا کِ ازش بدم می اومد و کآردانی هم باهامون بود نامزدش رو آورد کلاس ! نآمزدش همون دختر تهرونیِ بود کِ خوشمون نمی اومد و همین دانشگاه بود ! موهاشم گیس و ول :| پسره هم شکلات ِخوب آورده بود . بالاخره کلاس تموم شد ، جلسه ی ِ آخرش هم بود . رفتم ایستگآه رو به رو زیتـون ، منتظرِ روحی .. منتظـر 206 ! ترافیـک بود مُسلمـآ . یکم تاخیـر داشت . وقتی هم رسید زنگ زد .. طول کشید پیداش کنم :)) تقصیـره اتوبوسِ مزاحم بود . رفتم ، در رو خودش وا کرد . جلو نشستم . آهنگِ خآرجکی میخوند ، کرانچی هم بود . اصن متوجه گلِ رُز قرمز اون جلو نشدم ! خودش بهم داد و تشکر و اینآ . تا حالا کسی بهم گل رُز نداده بود !  یادم نیس دقیقا چیآ میگفتیم . گفتم برو سمتِ راست .. کنترلُ داد گفت هر آهنگی میخوای بزن ، گفتم نَ مهم نیستــ .. گفت تو راه تصآدف کرده و آینه بغل ـِش پوکونـده بودن :| فکر میکرد شآیـد نرسـ ه . خودم روم نمیشد کرانچی رو باز کنم و اینآ . پشتِ چراغ قرمـز خودش برام وآ کرد . دو سه تآ دونه خوردم :| خودشم یکی :| میل ـَم نبود :)) گفتم نَ ؛ سیستمـت خوب نیست .. قبلش گفتـه بودم سیستم پسرِ دختر خالم خوبـ ه ، اونم 206 داره . واسـ ه همین 1 میـن صدا سیستمُ بـُرد بالـآ ، آدم کَر میشُد D: گفت خوب شد ؟! حیف کِ آهنگِ خوب نبود :)) رسیدیم به کوچه ـمون کِ اونطرفـ خیآبون بود . گفتم هنوز یکم وقت دارم . همونجآهآ پآرک کرد .. نشستیم تو مآشین .. گرم شده بود :| در مورد دوستآش ، اینکه مشروب نمیخوره ، نمآز میخونـ ه صحبت کرد . اینکه اولین بار با کیآ گُل کشیده .. !! اینکه نمیدونه مشکل و نآراحتیِ من دقیقا چی ِ .. میگفت نگام نکن و گفت دوسِت دارم .. ! میگفت بچه تو دیوونم کردی ، باید بزنمـت :| کم کم داشتم خدافظی میکردم .. گل رز ُ میخواست ببرم . گفتم نمیشه کِ .. دیگه گلُ کند گذاشت تو کیفم " کلیک " "کلیک" . نمیدونم کدوم عکسِ بهتره :/ خواست کرانچی هآ رو هم ببرم ، نمیخواستم . حدود 8:30 رسیـدم خونه .. بخیر گذشت . بد هَم نبود زیـآد .. اما من از همون اول گفته بودم قیآفش اُکی نیست . دو تآ مشکل داشت ، یکی نوعِ رانندگیش . انتظار داشتم آروم و ملایم بره و یکی موزیک هآش . 206 ـِش هم تمیز نبود :-"

دوشنبه بعد از کلاس با حسام قرار دارم . قرارِ خودش یکشنبه صُبح بود اما فردا صُبح با بچه ها میخوایم بریم دانشگآه قبلی فرهنگ شهر واسه درخواستِ مدرک . برایِ همین قرار شد دوشنبه .. مآشین کِ نداره باید قدم بزنیم . حدس میزنم از اون پسرهآست کِ آدمُ اذیت میکنـ ه !! کآش حسام از همه بهتر باشه . نمیدونم .

اون روز پنج شنبه صُبـح آیـدی ـمُ گذاشتم زیر مغازه یِ طرف . اما هیچ خبری نشد . تصمیم دارم دوباره امتحان کنم . شاید هم سبُک بشم اما نمیدونم نمیخواستـ ه یا ندیده ! راسی .. امروز مرتضی عکسِ پسری ُ نشونم داد کِ شمارمُ بهش بده دوست بشیم قبول نکردم . گفت نه با خودم اُکی میشی نَِ کسی ! لابد BF داری !! گفتم نَ . خداروشکر باز اجازه میگیره ازم :/

پآلتـو قرمز گیرم نیومد . رفتیم ستاره .. بابام هم دعوام نکرد . یِ حرفایی رو جآ انداختم ، یادم نیست .. بعد میگم خستم . برم زیر پتو ..

  • Setare

امـروز صُبح استآدِ تاریـخ نیومَد و به مآ چیزی نگفتـن ، اگه میدونستَم شآیـد با خواهرَم میرفتـم دانشگآهشون ! هوا ابـری بود و خوب ! قـرار بود بعد از کلاس برَم سـرِ قـرار با محمد ! تو دانشگاه پیآم میدادیم کِ کجا همُ ببینیم . بالاخره قرار شد تویِ زیـتـون ببینمش . یه پسر مَعمولی ، قد بلنـد ، ته ریش ، موهاش یکم مُدل داشت . آبی پوش بود یه جورایی . نمیتونم بگم زشت یا بدتیپ بود ، در حدِ نرمآل به نظر می اومَـد . اما خُب اگه قرار بود Bf ـَم باشه شاید قبول نمیکردَم ! حدودآی 9:30 اینآ بود ، هنوز سوت و کور بود زیتـون ، باز نکرده بودن مغازه هآ .. گفتم میخوای بریم بیرون ! نمیخواست سَمتِ محلِ کارش باشه و کسی ببینتش .. قبول کردم ! بهش میگفتم من جآیی رو بلد نیستَم ( این خودش ضَعـف بود ، نباس مُدام تکرارش میکردم ) . در مورد کلاس و دانشگاه و کار قبلی ـش صُحبـت کردیم . اون بیشتر صُحبت میکرد . مسیرها رو نمیفهمیدَم دقیق ، تآ دیدم سَر از حجاب و ملاصدرا در آوردیم :| در مورد همه چیز قاطی صحبت میکردیم . گفت بریـم پآرک ، رفتیم پآرکِ خلدبـریـن .. یه جآیی نشستیم ، کتابمُ دیـد ، در مورد دَرس ، دانشگاه ، شغل ، رشته ، سیگار ، قلیون !! ، اینکه کجا درس خوندیم ، یکیُ دوس داشته ، اینکه خیلی سخت پَسنده و خلاصه هَمـ ه چیز صُحبت کردیم . دروازه بان بوده و بازی میکرده قبلا ! کیک دوقلو داشتم خوردیـم . جایی کِ نشسته بودیم رو دیوارش نوشته بودن 85 :| اونم گفت نیگآ دیوار ُ اینجا هم هَس :)) اولش نفهمیدَم 1 ثانیه بعد گرفتم چی شد :))  ایـن پیـرمَردآ پآرک یه جوری نگاهـ میکردن :/ اونم میگفت اینآ عشق و حالشونُ کردن حالا بد نیگاه میکنن :| موقع برگشت دوباره مَسیر ها رو بلد نبودم ، گفت نترس من تآ خودِ ایستگاه و هَمون خطی کِ میخوای میرسونمتــ .. برگشت خوب بود ، هوا اَبری ، عالی . دوس نداشتم مسیر تموم بشـ ه .. اون لحظه ها که از خیابون هآ و ماشین ها رَد میشدیم دوس داشتم بگم منم یکیُ دارم ملَـت (: اما میدونستم الکیِ .. دوس نداشتم تموم بشه .. در مورد محلِ کارش و پول حرفـ میزد و من دلم میخواست همینجور قدم بزنیم . تآ رسیدیم به چهارراه ، با تعجب گفتم چه طور رسیدیم اینجآ :)) ایستگآه ایستآدیم ، خطم اومد سوار شدم ، اونم رفتـ .. دوس داشتم میدونستم وقتی داره میره به چی فکـر میکنـهـ .. (:

برگشتنـهـ کُل خیابونُ قدم زدَم .. ایستگآهِ بالاتر نشستم استراحت کنم . یه سمنـد رو به رو ایستگآه سرعتشُ کم کرده بود ، قصدِ ایستآدن داشت . صندلی عقب یه پسر عینکی بود ، به من نگاه میکرد و نیشـِش تآ بنـآ گوش باز بود ! :| تو دلم گفتم درد :| ایستآدن ، پسره پیاده شُد اومد سمتِ من .. سلام اینـآ ، فکر کردم مزاحمِ .. تحویل نگرفتـم . گفت من هم دانشگآهی ـتـون بودم فلان جآ ! شما دوستِ خانم فلانی هستین ! منظورش آرزو بود . گفتم آره .. تو دلم گفتم چقدر شبیه ِ .. دوتا پسر عینکی شبیه هم دانشگاهمون بودن کِ من و فاطی بهشون گفتیم دوقلـو ، اما از شانسِ ما بآ آرزو  دوس شدن ! این یکی از اونا بود . سلام احوالپرسی کرد ! گفت خبری ازشون دارین ؟ شما کجایین ؟ چی میخونین و فلان .. گفتم اونجا نیستم ، ندیدمشون .. با احترام خدافظی کرد رفتـ .. بعد حدس زدم داره واسهـ بقیه کسایی کِ تو مآشین بودن تعریفـ میکنه ، کِ هی زیر چشمی منُ مینگرن :| میگم زشت نشُد وقتی اومد همینجور ایستگآه نشستم و بلند نشدم ؟ :| هی باس نیگایِ اون بالاهآ میکردم :)) منم دیگه ول کردم برگردم خونهـ ..

تو راهِ برگشت یه آقایِ کارگر سآختمون با اون قیافه و تیپِ داغون (!) :| اومد دنبالم کِ چیزی بگه ، شماره بده :| اصن چی فکر کردی با خودت آخِ .. خاک به سر :| من از همه قشـری تقآضآ دارم به جز بالاشهری و 206 دار =)) شانس نیست کِ :| اینقدرم داغون نیستم جآنِ خودم :| نون هَم خریدَم و اومدم خونهـ ..

نمیدونم اینم میشه مثه میلاد و ول میکنهـ میره ، یا به چیزایِ ناجوور فکر میکنهـ ، یا نمیدونم .. از اونجا کِ سخت پسنده انتظار نداشتم بپسنده ! اما بد برخورد نکرد .. یا مثِ میلاد تیکه بندازه بگه سردی ، خشکی :|

روزِ خوبی بود ..

  • Setare