:)

روزمرگی ..

:)

روزمرگی ..

۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «پاییز» ثبت شده است

امروز 1 آذر . ماه آذرمون بآ بآرون شروع شُد . بالاخره بآریـد . بالاخره ذوق کردم . یِ بارونیِ کوتاه و بنفش خریـدم . خیلی دوستش دارم . 130 تومَـن . من تا حالا این قیمت ـآ خریـد نکرده بودم . خیلی دلبـری میکرد اما خُب چیزی کِ میخواستم نشُد . گرم و نرم ..

کار خسته کنندست . صُبح ها حدود 7:30 بلند میشَم . قسمتِ بدترش سرمآست .. تآیپ و جدول و نرم افـزار . بعضی وقتآ میترسم از پسش برنیـام .. اما خُب دختـرِ هَم هوامُ داره :)

حدودایِ 23 آبان . یادم نیس دقیقا . مامان رو بستـری کردن :) میگن زمان میبـره :)

رابطه یِ مریض . خوب ، بد . دعوا نداشتیـم زیـاد این چند روز . نداشتیـم در واقع . مَن میسوزم و میسازم .. بهش گفتم حس میکنم دیگه دوست و رفیـق زیآد داری نیازی نیسـت مَن بآشم .. گفـت اتفاقـا هیچکسُ ندارم همه دارن ازدواج میکنـن دیگه نیستـن الان از همیشـِه تنهـآترم ! با اموجی هایِ خنـده ! بعد میگفت کار دارم . چنـد وقتِ دارم بهـت میگم متوجـه نمیشی .. میگفـت تو بایـد درک کُنی منـو نَ مَـن تـو رو ! میگفـت نشستـه تـو تآریکی سقـف نگاه میکنِه !

عکس پاییـزی .. #me

اون شب میگفت باید تحمل کُنی همه مشکلات دارن . مامان هَم خوب میشه نگران نبآش . تو ایـن مدت اما نشُد یِ بار حالمو بپرسِه . یِ خوبی ، چطوری تو پیام ها نبـود . حتی یِ زنگ نزد بهم . دو هفتـه شُده ؟ بیشتـر شآید . خیلی بی رحمی . تو نبـودی میگفتی صدات قشنگِ ؟ دلتنگ ـیآت رفتـن واسِه کی ؟   - ممکنـه کِ مثلا بتونی بیآی شیـراز ؟  - نمیـدونـم ، ولی گفتـم میآم حتمـا !

دیـروز کِ بهش گفتم عجب پسری بود ! گفت شمارشُ میگرفتی :/  - مَن همچین آدمی ـَم ؟ بهش کِ گفتم یکی نداریم بریم بغلش بارون میآد و .. بهش برخورد .. خوشم اومَد :) - یکی هَم نداریم بآرون میآد بریم بغلش مچاله شیـم ..    - 😒😒😒 شماره فروشنـده رو میگرفتـی   - تیکه میندازی ؟ مَـن اینجوری ـَم مگِه ؟  - 😒😒😒 پـررو  - چرآ اینجوری میگی ! اصلا به رو خودت نیـار  - چون حرفِ چرت میزنی ! [ریپلای پیام اولی] .. نـداری ؟ 😡😡  - 😕 نمیگـه خُـب  - مَـن میـرم بخواب ـَم ..  - قهـر کردی ؟   - نَ بهم برخورد ، ولی خواب ـَم هَم میآد ..   و بغل :)

توله هاسکی :D . پوشک ! " کلیک "

فـردا هَم بارونیِ یکم .. وُیس هایِ قبلی و گوش دادم و گریه کردم .. شبا بایـد زود بخواب ـَم .

  • Setare

خیلی خسته بودم . اون کِ تنهام گذاشته بـود . مامان ـَم مریـض . کارم مُنتفی شُده بود . تآ اینکِه دختـرِ کِ همکارم بود گفت مُشکل ضمانتـت حل شُده . به جاش 5 میلیـون سفتـه بیـار . دیگه خلاصـه بابا هَم راضی شُد . سَفتـه رو دیـروز دادم و سنـد داد و از دیـروز رسمی اولیـن روز کاری بود . دو تا ساختـمونِ ، این یکی جآش خوبـه . مرکز مشاوره ـست . مَـن تایـپ و نرم افـزار و اینـا دارم . کار تحقیقی ، پـژوهشی . اطلاعآت وارد میکنـم . ایـن چیـزا . 9- 1:30 . حالا کـو تآ برسیـم به قسمتِ خوب ِ حقـوق :) امیـدوارم از پسش بربیـام . یکم خجالتـی ـَم . اما خُب شآید خوب شُدم . منشی ِ هَم دختـرِ خوبی ِ . خداروشکر . ادا و اصولی و عملی و اینـا نداریـم ..

19 آبان . واسِه استـوری ِ مَن CM گذاشت . رون :)) قیآفـه ..

20 آبان . یهـو پیام داد رفتی سرِکار ؟ منم توضیـح دادم . گفت مُبارکِ .. ❤️️😍😍😍 بوس بغـل . از اینـور از اونـور . آفریـن . ( اینـور و اونـور رو از مَـن یآد گرفتـه :) ) میری روحیـه ـَت هَم عوض میشِه خُله . دیگه هَم احتیـاجی به مَـن نداری ( چرت و پرت ) .  پرسیـد کارت چیِ اونجـآ . از کِی میـری. حقوق ؟ نزدیکِ ؟ معمولـی بـود .. ذوق کرده بود انگاری .. بهش گفتم دلـم برات تنگ شُده بود .. گفـت خُل . و گفـت مَـن دل ندارم :) منم گفتـم میشناسمِـت .. دیشب یِ عکس بـود نوشته بـود بمـون بـرام . - تگ کردم اسمش ُ .. ❤️️ - جواب داد ، Always ❤️️ . امروز اما اصـن محل نداد . زورم میگرفـت .. آدم بایـد خیلی بیشعـور باشـِه هِی آنلایـن باشِه پیامـت رو سیـن کنـِه و هیچی نگـِه :) منم پآکـشـون کردم :)

امروز برگ هآیِ پآییـزی میدرخشـیـدنـد ..

روانشنآس هَم رفتـم شنبـه . به درد نخـورد . 1 ساعـت فقط حرف زَد . حتی نشُد بگم چقـدر داغون ـَم . وِر وِر وِر :) . دیگه نمیدونـم چیکآر کنـم . به نظرم قـرص بهتـره ..

دلـم برایِ صداش و خنده هآش تنگ شُده جرات نـدارم زنگ بزنـم . اونـم نمیزنـه .. شُدم یِ دوستِ معمولـی ِ در ِ پیتی واسَش . دوست هَم شآید نَ . نمیدونـم .. حس و علاقـه توش نیس . خیلی زور داره به خاطر دوست دختـر یا آدمایِ دیگه ای دلِ منو شکونـد . مَـن کم نذاشته بودم واسـَش :) خُب میرفتی دنبـالِ دختـر بازی ـت . با مَن چرا بـد شُدی :) .. دوستم میگِه مَن جایِ تو بودم کلا ناامیـد میشُدم از اومَدنـش . چرا مَـن نمیشَم ؟ چرا همش فکر میکنـم شآید یهـو بیـاد ؟ کادو ـآ رو نمیبینـه یهـو بیـاد ؟ دیگه نظـری ندارم :( ..

به نظـر مَن کِ خیلی سَـرد شُده :/ لـرز کردن هآم شروع شُد تا خیآبـون . مخصوصـآ تو سایـه هآ :|

  • Setare

امـروز صُبح ، قَصدم بود برم بیـرون . " ع " مُمکن بود خَبـره بده کِ با هَم باشیـم . خیلی دَست دَست کردم کِ میاد یا نمیاد ، با تیپ معمولی برم یا تیپِ یونی . ساعت 9:30 دمِ در بودم کِ برم بیـرون . همیشه همین حدود تمریـن ـِش تموم میشـد و خبـر میداد ، خبـری نشُد منم گفتـم بی خیـال و رفـتـم خودم . دوستِ تهرانی ـم گفته بود بهت زنگ میزنـم ، ترسیدم موقعی کِ زنگ میزنه کنـار " ع " باشم ، از اون هَم خبـری نشُد . آهنگُ گذاشتم گوشم و رفتـم .. باسکول بودم ، رفتم تا سینمآ سعدی ، دلُ زدم به دریـآ کِ ادامه بدم ، مسیـرُ تا حالا تنهآ نرفتـه بودم ، فلش زده بـود مُلاصـدرا مستقیـم ، تو حالِ خودم بـودم .. از اون روزآ کِ لـذت میبـرم از پیآده روی و حالِ خودم .. تا رسیدم به چهـار راه ، اونورِ خیآبـون ، ملاصـدرا .. گشتم و رفتـم تآ نمـازی .. " ع " پیام داد اما گفتـم جایی هستم . بعد هَم کِ خبـر دادم گفت مَن رفتـم دیگه .. پیآده رویِ خوبی داشتـم :)

خوشم نمیآد ازش .. " ع " رو میگم ؛ لوس و مَسخره شُده ، از قیافش هَم دیگه خوشم نمیآد . قهر میکنه ، دلخور میشه ، منم تو دلم میگم به دَرکــ .. هیچ خوشم نمیآد کسی روم حساس بشه یا واسه اینکه نرفتـم ببینمش قهر کنِه .. این یعنی دوستی دیگه رفاقتی نیست و بایـد کشیـد عقـب :)

مَن مُنتظرِ اون روزِ پاییزی ـَم کِ برگ هآ ریختـن ، بارون زده یا هنـوز بآرون میزنه و مَن خیآبونِ ارم دارم قدم میزنـم . تنهآ ..  آره مَن عاشقِ خیابونِ ارم ـَم . نمیدونم بقیه چرآ با این قضیـه مُشکل دارن :)

دوستِ تهرانی ، گوشی کِ خریـده بود خراب شُده انگآر و اعصابشُ خُرد کرده .. شآید واسِه هَمیـن نتونست زنگ بزنـِه .. شآید آیفون بخرهـ ..

ظهر سوتی دادم : رفتـم سوپـری بَعد از خریـدهام ؛ خَمیر دنـدونِ پونـه میخواستـم ، گفتـم شامپـو پونـه داریـن ، خانمه گیج شُده بود ، شآمپـو پونـه ؟ 0_o . کِ دیگه درستـِش کردم و نداشت کلا :| :))

سرِ کوچه ـمون بودم ، ظُهر بود ، حسام زنگ زَد کِ میای نمآزی ببینمـِت ، گفتـم الان ؟ دیـره ؟ یکم حَرف زدیـم و نرفتـم ..

   من ـَمُ یِ دنیایِ مَجازی .. /   نمیدونم فـردا هَم برم یا نَ ..

   دلم خواب میخوآد به ایـن زودی .. هِـی ...

  • Setare

پایـیـز ، هوایِ سَرد و گرم .. یخ شدن دست هام شروع شُد ! خاطرآت ـَم یآدم میآد . پاییـز خیلی چیـزا یادم میآره . از دانشگاه کِ هَر روز جلویِ چشم هآمِه .. تا کسایی کِ بآهاشون دوست بـودم و الان دیگه نیستـن . " و " .. تهـرآن بود . خیلی خواهش کرد باهاش باشم . وقتی الان بهش فکر میکنم ، میبینم بی منـت بود .. تمام مُـدت اون بـود کِه زنگ میـزد . مَن میس مینداختـم و سریـع زنگ میزد . تو راهِ یونی .. هَر شب .. تا برسم خونه ، اون هَوایِ سَرد .. هَر وقت حالم بَد بود . سریع زنگ میزد ، شآرژش تموم میشُد ، شآرژ میخریـد باز زنگ میـزد .. بعد از ظهـر ها از محلِ کارش ، شده 2-1 ساعت حرفــ میزدیـم . هر کاری میکرد کِ خوب بشه حالم .. حرفایی کِ همیشه هَمه میزنن ، تو امیدِ زندگیمی ، بدونِ تو نمیتونـم .. گذشت اون روزآ .. دلم میخواست بهش پیام بدم بگم ، یادت افتآدم ، یآدِ تمامِ اون روزهآمـون ..

بعد آدمایِ دیگه ای کِ موندنشـون طولانی نبود .. الان یا نیستـن یا مثِ سابق نیستَـن .. یعنی اونآ هَم چنیـن چیـزهایی یـآدشون میآد ؟ کسی تو پاییـز تو فکرش یآدِ مَن می افتـه . همیشه دلم میخواست ، فراموش نشم .. !

آخر هفته یِ گذشته ؛ خونه بودیم کِ یکی از اقوام واسه بابام یِ گوشی خریـد ، Galaxy A3 بود . حسادت کردم چون کسی هدیه یِ کادو پیج شده تاحالا به مَن نَـداده بود ، حسادت کردم چون کسی چنین هدیـه کِ ارزشش زیآد باشـ ه بهم نداده بود .. بحثِ اینکه پدرم نـت بگیره و واتس و تلگرام بیآد و رویِ عکس هایِ پروفایـل ـَم حساس بشه هَم رو اعصاب ـَم هست ..

صُبح هآ اغلـب میرم بیـرون . تیپِ یونی .. مقنعه . کوله پشتی . اینطوری حس میکنم راحـت ترم .. حسِش هَم واسم بهتـره . به یآدِ اون روزآ .. خیابـون هآ رو متـر میکنم ، مغازه هآ رو نگاه میکنـم و موزیک ـَم قطع و وصل میکنـم . گآهی دلم سکوت میخواد و صدایِ یِ شهـر ..

یِ دفتر وکالـت منشی میخواست ، رفتیـم فـرم پُـر کردیـم ، ساعتش هَم خوب بود . یِ آقایِ 4 شونه و به نظر خیلی جـدی . بالا شهر ، دکورِ شیک ، جایِ خوبـی بود .. امآ خبـری نشُد . زنگ نـزدن .

میخواستـم کار پیـدا کنم کِ ولخرجی کنم . کِ منـت سَرم نباشه . مانتـو ، پآلتـو ، کفش ، چیـزایِ دیگه .. بعد از 3-4 ماه یِ گوشی نـو . با اینکه گوشیمُ واقعا دوستش دارم اما خُب اندرویـد جدیدتـر، دوربیـنِ بهتـر ، حافظه بیشتـر میخوام :) از Huawei P9 lite خوشم اومَده .. دوستِ تهرانی ـم گفـت من میخرم برات بگو چی باشه . امـا خُب نمیشه ..

ترکیـه بود 2 روزی ، طبقِ گفته خودش .. یِ گوشی واسه خودش خریده به نظرم به درد نخور و موقـتآ ، تآ ایران هست . سوغاتی برایِ مَن .. یعنی 2 - 3 هفتـه دیگه میآد شیـراز ؟ و قابـلِ اعتمـاد ؟ و چنـد روز خوشی میکنیـم ؟ دلم پوسیـده :( کآش رویـاهـآم به هَم نریـزهـ ..

   شآید اگه قبل از بازنشستگی ِ بابام ، اون سال هآ شرکتی کِ توش کار میکرد .. وَرشِکست نمیشُد و نمیخوابیـد الان وضعِمون خیلی بهتَـر بود ، زندگی اینطوریـآست .. یهو میبینی میترکه :) هِی ....  

   کآش بارون می بآریـد .. کآش هـوا تازه میشُد ، دلَم حسِ خوب میخوآد .. دلم خیس شدن زیـرِ بآرون میخواد ..

  • Setare

هَمه چیز خوب بود ، آهنگ گوش میدادم . بازی بارسلونـآ و اتلتیک نیم نگاهی داشتم .. آهنگِ جدید بنیامیـن ، تلپاتی ... خوشحال ، گفتم یعنی فردا کنسرت ، این رو هَم اجـرا میکنه .. یهـو یادم افتآد کِ 1 ساعت از شروعِ پآییـز گذشتِ .. مُبـارک باشه و ...

دلم هُری ریخـت ، گرفـت یا هرچیزی کِ نمیدونم چی بود .. ، چشام تَـر شُد ، بُغض کردم .. پآییـزِ پآرسال کِ اینطوری نبـود . انتخآب واحِد کرده بودم برنامم رو مینوشتم رو کآغذ میزدم رو درِ کمُدم ، و با وجـودِ اینکه ترمِ آخر بـود هفته یِ اول میرفتـم دانشگاه . ، اینقدر مینشستـم تآ عَصـر بشه ، قدم زنـان می اومَدم خونه و کلِ شهر و نگاه میکردم . چون میدونستـم آخریـن ترمِ دانشگاهمِه و میگفتم گـورِ پدرِ اینکه بگن ایـنُ ! هفته اول رفتـه دانشگاه . اونا چِ میدونستـن سالِ دیگه این موقع ، مثِ الان چِ حالی دارم .. :( اونا نمیدونستـن دانشگاه تنها هدف و آزادیِ منه کِ منت ـی توش نیست .. کِ تنها چیزیِ کِ دارم و الان .. هیچی ندارم .. میدونم پآییـزِ امسال چقدر هوایی میشم و چقدر قراره زجر بکشم و اشک بریـزَم  به یادِ اون روزا ، دوستام ، کلاس ـآ ، کوله پشتی ، مسیرِ راه .. مغازه دار ، آزادی هآم ، وقتی مجبـور بودن قبول کنن کِ من 8 شب میرسم خونه .. کِ بیام خونه لذت ببـرم از پآک نویس کردن جزوه هآم ، تمیزیِ جزوه هآم .. و قهوه ـمُ سَر میکشیـدم ..

چطـور ازم انتظار دارن ، آروم باشم و ازش بگذرم و اشک نریزَم .. کآش خانواده میفهمیدَن کِ دلتنگ ـَم .. کآش درک ـَم میکردن .. کآش یکی دَرکم میکرد .

کآش اونقدر پول داشتیم کِ حداقل 2 تا لیسآنسِ دیگه هَم میگرفتـم .. 2 سال .. کآش خُدا بهم فرصـت داده بود کِ تو سن 23 سالگی بازم دانشجو باشم ..

 یادِ مدرسه ـمون هَم بخیر . از همونا بودم کِ روزِ اول گریه میکنن :)

  • Setare

صُبح دستام و صورتم یخ زد مثِ تمامِ پاییز و زمستونآ .. از سَرمآ متنفرَم .. مگر اینکهـ کوتاه باشه و سریع برسی به یِ جآیِ گرم ، با نوشیدنیِ گرم .. همَش میخواد کلی لباس بپوشی .. خونه ی ِ ما هم کِ کسی از خرجِ اضافه خوشش نمیآد .. وگرنه خیلی چیزایِ زمستونه تو ذهنم هَست کِ میخوام .. اما نَ حوصله یِ بحث واسِ خرید دارم ، نَ حوصله یِ خرید کردنش .. هَمین جا هَم اعترافـ میکنم با دیدن ِ خیلی هآ بغض کردم .. مَخصوصا اون پالتو قرمزِ کِ خانمه پوشیده بود .. یادتِ تویِ نمآیشگآه گلستـان یکی دو سال پیش .. اینقدر ذوقشو کردم .. اما نَ مامانم خوشش اومد نَ خواهرم . هیچکسَم به رویِ خودش نیآوُرد کِ دیـدی بخر .. مَن حتی دیگه حوصله یِ خرید مانتو زمستونه هَم ندارم .. اصَن بذار یخ بزنم .. بی خیالش .. شآیـد اگه نمُردم یِ روز همه یِ عُقده هآمُ تلافی کنم .. یِ بار گفتم بازم میگم از همه یِ اونایی کِ وضعشون خوبه مُتنفرَم ..

تاریخ داشتیم .. سَر کلاس همش کِش و قوس و خمیازه و اینآ .. 2 تا کنفرانس ، یِ دونه ارائه یِ درس .. مغازه دار بَسته بود ؛ با اینکهـ حُدودایِ 9:30 بود ، گفتم به درکــ و رَد شُدَم .. اونکه براش مُهم نیستــ .. دیگه نَ قدم زدم نَ چیزی .. یه ایستگاه زودتر پیآده شُدَم اومدم خونهـ .. یکم خوابیدَم .. حوصله نداشتم ..

نَ حسام دیگه پیام داد و نَ سعید چیز خاصی گفتـ .. بُغض داشتم .. تمامِ زندگیم ُ بغض داشتم انگآر .. بغض واسه پول ، خرید ، خانواده ، تنهایی ، بی کسی ـآم ، هَم بازی نداشتن هآم ، اجتمآعی نبودن ـَم .. وقتایی کِ حالم از خودم و زندگیم به هَم میخورهـ .. وقتایی کِ میبینم هَمه ازم دوری میکنن .. اون موقع هایی کِ وسَط خیآبـون ، پیـاده رو ، یا وسطِ لحظه هایِ زندگیم یهو اشکآم میان پایین و نمیدونم بگم از کدوم دَرد ، کدوم غم یآ برای کدوم حسرت یا اصلا چرآآ ؟ وقتایی کِ با خودم فکر میکنم یعنی تمام دخترایِ دانشگاه کِ Bf دارن ، همه یِ Bf ـاشون واسه sx باهآشونن ؟ یآ اگه نَ .. چرا شآنسِ من اینطوری نبود .. از بی توجهی اَدد لیستام متنفرَم .. من از بی توجهی متنفرَم .. از همهـ متنفرَم الان ..
این پاییزم داره هَدر میره تویِ این شهر به این زیبایی .. بعد هی عکس میذارن اینستآ و من هی گریـ ه میکنم .. دیگه هیچوقت این سِن ؛ این روزا بر نمیگردن ، لعنت بهش :(

  خدایا نمیشود شب خوابید و دیگه صُبح ُ ندید ؟

  • Setare

امـروز اولیـن بآرونِ پآییـزی به معنآیِ واقعی بآریـد ;x صُبح دیـر بیـدار شُدَم ، اتاق ـَم حسآبی تاریکـ بود ، فکرشُ نمیکردَم دیر شده باشهـ . صِدای بـآرون بود  . زمیـن خیس ، برگ هآ رویِ زمین ، فقَ باس نفسِ عمیق میکشیـدی .. قلبم میزد واسهـ خیآبونِ ارم اما کسیُ نداشتم باهآش برم ..

عصر کلاس داشتم ، سمینآر داشتیم . چراغ هآ خآموش بود واسه پاورپوینت ، بازی رو چک میکردم کِ در نهآیت لیورپول 3 - 1 چلسی رو بُـرد ، خوشحال کنندهـ بود . همکلاسی ـم به استآد گفت : استآد میشـ ه یکی از خویشآونـدان بیآد به جای من ارائه بده ؟! :| استآد : نَ ! همکلاسی : مثلا داداشَم بیآد . استآد : مآ هم نمره رو میدیدم به داداشـِتـ .. همکلاسی : استآد من و داداشم نداره کِ :))) شب با هَمین همکلاسی و دوستم برگشتیم ! تند راه میرفتـن ، هیچی از قدم زدن نفهمیدَم ، مغازه دار هم داخل بود :| نکنهـ هر دفعه با مَن بیآن ، مَن میخوام تنهآ باشم .. البتـ ه اگه نترسم :|

بعد از اینکـ ه با محمد رفتم بیرون ، حس کردم زیآد تحویل نمیگیرهـ ، اما خودش میگفتـ بیرون بودم ، جزوه مینوشتَم و این چیزآ .. ولی به نظرم قبلش با من بهتر بود :) دیشب وبلاگمُ مرور میکردم ، به یآدِ وحید بودم . مهر 93 بود کِ گفـت تَموم کردیم بذار فراموشِت کنم ، مَن دیگه تنهآ نیستَم .. اَمآ مَن هیچیُ فَراموش نکردَم .. هَربار دلَم میخواد پیام بدم بگم زنگ بزَن .. مثِ قبل . تو راهِ یونی .. هَنوزم اون روزآ رو یآدَم میآاد .. تَمامِـ حَرفامون .. گریهـ هامون ، خَنده هامون .. کآش تو هم منُ اون روزا رو یآدتـ نمیرفتـ .. یادتِ گفتی بری زندگیـم تموم میشـ ه ؟  گفتی من تا حالا دُختری بِ خوبیِ و مهربونیِ تو ندیدَم .. گفتی با هیچکَسُ هیشکی عَوَضت نِمیکُنم .. هِی ):

داشتم اینستآ میگشتم اینُ دیدم " کلیک " همونجآییِ که من و محمد نشسته بودیم ، اما خُب این مالِ امروزه کِ بارونی بوده. اون روز این شکلی نبود . نیمکت اولی نَ ، دومی بودیم فکر کنم ، همین دور و بَرآا ..

فردا صُبح تربیت بدنی ! اصلا خوشم نمیآد ، برعکس کآردانی کِ خوش میگذشتـ و راضی بودم . این استرس زآست به خاطـر حرکت هآیی کِ یادمون میده .. حسِ خوبی بهم نمیـده ..

زدم تو کآرِ لاکِ مشکی ، یه حسِ خاصی دارهـ " کلیک "

  • Setare

داره بآد میآد .. مثِ روزآی ِ پاییزی ! داره میگِه کِ پاییز خیلی نزدیکِ .. تابستون تموم شُد ! از خورشید ، از برگ هآ ، این هَمه قاصدک ، باد ، زود تاریک شدن هآش میشه فهمید .. امروز دلگیر بود ؟ یا من دلم گرفته بود .. یه آرامش از این مدل ..

آرامش

بدونِ هیچ بشری .. فقط بشینم رو اون نیمکت ، گریه کنم دوباره آروم بشم ، دوباره هِی تکرار بشه .. زُل بزنم به موج هآیِ آب .. دلم آرامش میخواد .. بعدش شروع کنم با آهنگ های بنیامین آروم زمزمه کنم .. از همِه جا رفته بودی ، بی اعتنآ رفته بودی ، من موندم و خیآبونآ ، پرسه زدن تو میدون ـآ ..  چرا احتیاج دارم گریه کنم ؟ .. اون حسِ تنهایی ِ بهم حمله کرد .. با یه سری خاطرات ِ یهویی . ):

    ماهان بهرام خان میگه : خیلی تنهآم اگه میشه یه جوری برگـرد .. ..

    تآبستان خود را چگونه گذراندید ؟ در بیماری :|

  • Setare
عنوآن پـــَر

امروزدانشگـــآمون دیگهـ شلوغ شده بود...بهتـــــر بود .

بعد از ظهـــر توی حیــــآط کهــ بودیـــم پسرِ اومد دوستـــم آرزو رو برده تــآ اونور خیـــابون....حرف و .... به قصــددوستـــیضــآیع شد رفـتــ :|

آرزو حلقهــ دستشِ نــآمزد داره خـــو !

خلــآصه سوژه ای بودااا ! پســرایحســآبداریهم اومدن بــآلــآخره...^ _ ^

حداقــل 2 _ 3 تـــآ پسر درستــ و حســـابی بینشون هستــ که به دانشگــامونامیدوارشیــــم ×

ایــن اســـتــآد روانشنــآسی مون داشت می گفتاختلـــالِاینقدر طولش داد گفتتــمجنســـ~ــی!

خوب شد نشنید اصــلــآ دلـــَم نمی خواست بشنــَوه× !

چقدر هم سر کلــآسش دیر می گذره !بعدش هم اقتــصــآد داشتیـــم که هیچی ! یکــَم دیر رفتــیـــم سر کلــآس فــآطمهـ تو پلهـ ـهــآ خرد زمین یک کوشولـــو

اَه امـــروز 4 _ 5 نــَفــر تو لیــوان من آب خوردن :| :| :|وسواسنیســتــَم امــآ نه دهن هر کســـی...فوقش فــآطمه و آرزو و یکی دیگهــ  ! :| دلــَمم نیومد بگمـ نهــَ خـــو !

فردا جز حســآبداری ، 5:30 تــآ 8 اینـــآمدیریتــداریمـ ... اوه اوه :)

امــروز صبــح اتــآقمــو جــآرو کردم..حــالــَم چند دقیقهـ بد شد ! یعنی تـــآ این حدضعیفـ:|

اونم به خــآطر یک اتــآق .... فکرنــکنــَم اینقدر ضعیف بــآشـــَم ، حتمـــآ دلیل دیگهـ ای داشته :)

امشبـرئــآلبــآزی داره ترجیـــح میدم بــآ نرم افزار گوشیــم نتیجهــ رو دنبــآل کنــَم ....امیدوارم ببره البتــهـ پــُر گــُل بعدا این تفــآصل گـــلــا لــازمش میشهـ ـهـآ چون عقبـِ فعـــلـــا ....

آلبـــوم پــآشــایی به دلــَم نشستــِ ..هوا خنـَک شده بـآدپــآییزیمیـــآد   

بعضـــی دوســتــآ تــو دنیــآی مجــازی واقعــا تکـ هستـَن 

بــآی تــآ هـــآی×

tags:،،
  • Setare