گریه کُنی چون دلت میخواد خونتون باشی ، رو تخت بشینی ، هوایِ آزاد ، آسمون ، همِه چیز .. نَ یه اتاق فسقلی بدونِ پنجره .. گریه کُنی چون هر چی میگی خدا خوب بشم کلی طول میکشِه و معلوم نیست چمِه ! چون صدایِ خنده هآ و ذوق و شوق بچه ها از بیرون میاد کِ حالشون خوبه ، سالم اَن .. دارن از عصرِ تابستونشون استفآده میکنن .. تابستون من هَم به گآ رفت . هر وقت برنامه میریزم واسِه چیزی یا ذوقشو دارم به گآ میره ! بعد واسِه اینکِه نگران ام .. اینهَمه بقیه گفتن خوب میشی و هنوز نشدم .. اصَن دلم میخواد گریه کنم واسِه همه چی .. چقدر پرهیز غذایی میکنم ..
اصلا مُهم نیس کِ یه سرماخوردگی باشه یا بیماریِ سخت ، مهم مقایسه با تحملِ اون بیمارِ .. ! کِ من دیگه خسته شُدَم .. هیچکس حالِ منُ ، خستگی ـمُ از این وضع نمیفهمه .. خُب لعنتی مَن برنامه ریختم واسِه ترم آخر ! آخه اینجوری ؟ با این وضع ؟ دیگه حَتی ساندویچ بیرون ـَم نمیتونم بخورم . یه ذره قدم میزنم ، میریزم به هَم .. چطوری قراره برم کلاس هآمُ .. خُب کِ چی خدا ؟ هووم ؟
ایشونُ قرار بود بدم به خواهرزاده ولی میخوام واسِه خودم .. " کلیک "
این پست با اَشک و عَصبانیت نوشته شده اَست .. (:
- ۷ نظر
- ۰۹ شهریور ۹۴ ، ۱۹:۰۵