:)

روزمرگی ..

:)

روزمرگی ..

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «گریه» ثبت شده است

امتحان هام بَد نبودن . یکم تـاریخ خوب نبـود . فقط یِ بار روحی اومَد . همون امتحآنِ اولی . دیر کرد عَصبی شده بودم ازش . کلا از اون دیدار اصن راضی نبودم به دلایلی . قرار بود جُمعه حسام بیآد اما کنسل شُد .

این مُدت بیشتر درگیرِ روحی و حسام بودم . درگیر احساسآتِ خودم . اینکه حسام دوستم نداره ، دوستِش دارم و روحی کِ دوستم داره و چندان دوستش ندارم . اون روز از CM هآیِ لاین شروع شُد . حسام نوشته بود اجآزه نمیگیری از این پست هآ میذاری و فلان .. منم گفتم به اعصابت مثلث باش عَیزم . میدونستم روحی میبینه . روحی اومَـد گفت به آقا حسآم ـِت برس .. شُما خوش باش .. به عزیـزت برس . بای داد . بعد هَم این دو تا " کلیک " " کلیک " . همون لحظه حسی نداشتم . تو دل ـَم گفتم به ت*مم .. :| . بعد حسام اومد گفت روحی تویِ لاین اَدش کرده .. هر دو هَم اسکرین گرفتن بهم دادن .. روحی فهمید چرا BF نمیخواستم . چرا نمیخواستم وابسته بشیم . چون حسام گفته بود BF پیدا کُنی مَن میرم . اما جُز این هستم کنارت ..روحی به حسام گفت من میکشم کنار نذار غُصه بخوره ، تنهاش نذار .. به من هَم گفت میرم . حسام منُ با این شرطش اسیـرِ خودش کرده بود . چون میخواستم بمونِ . مجبور بودم BF نگیرم .

دوباره چت کرده بودن و روحی به حسام گفته بود کِ من دوستش دارم اما اگه بخواد با تو باشه ، و دوست داشتنش زوری باشه نمیخوام . حسام هم گفته بود من گفتم bf بگیره میرم و این چیزا .. گفت تو تنهایی ها کنارش بودم دلداریش دادم و بهم وابستست و میگه دوسِت دارم ، روحی گفت اون بهت وابستست من میزنم زیر قول ـَم و میرم تو بمـون . تآ آرامش داشته باشه . فقط نذار غُصه بخوره . نذار تنها باشه ازت مَمنون میشم . روحی بهم گفت عَوضی ، پَست ، گفت خیلی عوضی ـَم . گفت و گفت ! :( به حسام گفتم تو کاری کردی کِ من BF نگیرم . چون نمیخوام بری . حرفامُ بهش زدم . یکم بعد یکدفعه گفت مَن میرم . وقتی اینُ میگه 1 ثانیه نمیشه اشکم میاد پاییـن . التمآس کردم . نشون داد کِ داره به روحی PM میده و قسم میخوره کِ میره . گریه میکردَم میگفتم حَق نداری بری . من حرفِ دلمُ بهت زدم . خواهش کردم .. گقتم تو نمیتونی تصمیـم بگیری . میگفت دل ـَم میخواد . حسام از روحی میخواست باهام بمونه تا بره ، از طرفی روحی از مَن بد میگفت ! روحی میگفت فکر کردم پآکِ . حسام میگفت به خدا دُخترِ خوبی ِ .. روحی میگفت حسام ولش نکن . نمیخوام تنها باشه . نمیخوام گریشُ ببینم ، تو بری دیگه نمیتونه . من آدم دروغگو نمیخوام ! حسام قسم میخورد میره .. حسام گفت مَن تا حالا دستشُ نگرفتم . یِ بار بیشتر ندیدمش :( ( کآش دستمُ گرفته بودی ) .. :( حسام قسم ناموس و اینا خورد کِ میره . روحی گفت من هرچی از دهنم در اومده بهش گفتم ! حتی گفت من Bf ـِش نبودم تا حسام بمونِ :( حسام قبول کرد بمونه اما گفت فقط میگی چشم بهم . عصبی بود حرفایِ بد میزد . به هردوشون پیام دادم کِ : دیگه با هم حَرف نزنین . مَن میرم بمیرم تا تموم بشه . مَن اسباب بازی نیستم آخِ :(( آف کردم رفتم . حسام اِس داد بیا منتظـرِ جوابِ توایم .. زنگ زد . تآ اینکه این اسُ داد : " کلیک "  زُل زده بودم بهش و اشک میریختم . گفته بود هردومونُ بلاک میکنه و میره . میدونستم وقتی با هَم حرف بزنن هر دوشونُ از دست میدم . حسام از هَمون اول هم منُ نمیخواست کِ راحت ول میکنه میره .. کآش روحی ای در کار نبود . مَن بودم ُ یِ دوستی ساده با حسام :( .. کلی گریه کردم . هِق هِق گریه کردم . با اشکام میتونست سیل بیآد . دورِ تختم فقط دستمآل بود . آهنگِ من کِ آدمِ بدی نبودم فقط ریپیت میشُد . از 2 تا 3 شب روحی فقَ بهم فحش می داد . میگفت تو یِ عَوضیِ نآمَردی .. خیلی . پَستی .. گفت دستِ منُ میگیری اما دلت جایِ دیگست ؟ بهم گفت لاشی . گفت هَمیشه یادت باشه به جونِ مامانم نمیبخشم ـِت هیچوقـت . گفت دل ـَمُ شکوندی . تا میخواستم حرف بزنم فُحش میداد میگفت خَفه شو . هِی میگفت لاشی و مَن با خودم فکر میکردم تهمتِ ! اسممُ تویِ گوشیش کرده بود شکلکِ آدم برفی . میگفت تو تَموم میشی . بَهار میاد .. " کلیک " + خدا تو شآهِدی اینجوری نَبود . تمامِ این مُدت عَذاب وُجدان داشتم . خواستم دلشُ نشکونم بَدتر شد . خواستم دیگه گُل نکشه . خواستم گریه نکنه . همه یِ کارام از دلسوزی بود و به خاطرِ خودش . حِسام اونجور کِ باید منُ نمیخواست ، عشقش کسی دیگه بود . ما فقط مثِ رفیق بودیم . واسِه هَمین با روحی نمیدونستم چیکار کنم . چون حسامُ دوست داشتم . منتظر بودم روحی همه جآ منُ بلاک کنِ و بره .  با اینکه گفت واسِه مَن تو تموم شُدی .. حرفِ آخرش " کلیک " ..

دیشب .. روحی پیام داد .. خیلی حرف زد . منم دَرس داشتم .آخرایِ حَرفش داشت میگفت میخوام پیشم بمونی . نمیتونم از فکرت دَر بیام دارم دیوونه میشم . مَن هی میگفتم بعد از اون حَرفا نمیتونم . میگفتم هیچی نمیخوام . BF نمیخوام . میخوام تنها باشم . مَن مثِ سابق نیستَم . گفت نمیذارم تنها باشی .. امروز صُبح یا ظهر زنگ زد 2 ساعت حَرف زد . گفت توروخدا بمون . التمآس کرد . داشت پشتِ گوشی هِق هِق گریه می کرد . طاقت نداشتم گریه کنِ .. نفسش بالا نمی اومد . میگفت تا الان غَذا نخورده . گفت گُل کشیـده بود . چون مَن دیگه رفته بودم . گفت جونِ مامانشُ به دُروغ قسَم خورده و " کلیک " ! میگفت مگه نمیخواستیم اینجوری باشیم اونجا بریـم ، ارم بریم .  آخرِ هَمه یِ اینا با اینکه از ته دل ـَم راضی نبودم قول دادم بمونم . میگفت اون حَرفا رو زدم چون داشتم آتیش میگرفتم و میسوختم ، طاقتشُ نداشتم و من هَم گفتم شآید زمان میبره حَرفا رو فراموش کنم .. !  + اگه حسام برگشت تکلیف ـَم چیِ :( چیزی کِ خودم میخواستم این بود کِ اِس بدم حسام بگم منُ از بلاک در بیار . اما چقدر التماسش کردم بَس نبود ؟

هَمش تو فکرِ حسام ـَم . روحی میگفت تو از رفتنِ حسام نآراحتی و فُحش هآیِ مَن . دقیقا هَمین بود . هَر دوشون کامل از دل ـَم خبر دارن دیگه . شآید باید بَعـدها به دُختـرم یآد بدَم مهرَبـون نباشه ، دِلسوز نباشه .. !کِ گیـر نکنِ تویِ این مَردُم ، شَهر ..

یعنی حسام الان چیکار میکنه ؟ با GF ـاش سرگرمِ ؟ به منم فکر میکنه ؟ نکنِ فکر کنِه با روحی دارم خوش میگذرونَم ؟ دلم براش تنگ شده .. :(

  بریم یِ جآ داد بزنیم .. اینقدر داد بزنیم کِ صِدامـون دَر نیـآد ..

  " کلیک " اولی کَف خوابِ خوبه .. دومی رَنگش خوبه .. 8)

پی نوشت : هیچوقت وقتی دلتون با کسی دیگست نرید با کسی دیگه . گیر میکنید توش .

  • Setare

گریه کُنی چون دلت میخواد خونتون باشی ، رو تخت بشینی ، هوایِ آزاد ، آسمون ، همِه چیز .. نَ یه اتاق فسقلی بدونِ پنجره .. گریه کُنی چون هر چی میگی خدا خوب بشم کلی طول میکشِه و معلوم نیست چمِه ! چون صدایِ خنده هآ و ذوق و شوق بچه ها از بیرون میاد کِ حالشون خوبه ، سالم اَن .. دارن از عصرِ تابستونشون استفآده میکنن .. تابستون من هَم به گآ رفت . هر وقت برنامه میریزم واسِه چیزی یا ذوقشو دارم به گآ میره ! بعد واسِه اینکِه نگران ام .. اینهَمه بقیه گفتن خوب میشی و هنوز نشدم .. اصَن دلم میخواد گریه کنم واسِه همه چی .. چقدر پرهیز غذایی میکنم ..

اصلا مُهم نیس کِ یه سرماخوردگی باشه یا بیماریِ سخت ، مهم مقایسه با تحملِ اون بیمارِ .. ! کِ من دیگه خسته شُدَم .. هیچکس حالِ منُ ، خستگی ـمُ از این وضع نمیفهمه .. خُب لعنتی مَن برنامه ریختم واسِه ترم آخر ! آخه اینجوری ؟ با این وضع ؟ دیگه حَتی ساندویچ بیرون ـَم نمیتونم بخورم . یه ذره قدم میزنم ، میریزم به هَم .. چطوری قراره برم کلاس هآمُ .. خُب کِ چی خدا ؟ هووم ؟

   ایشونُ قرار بود بدم به خواهرزاده ولی میخوام واسِه خودم .. " کلیک "

   این پست با اَشک و عَصبانیت نوشته شده اَست .. (:

  • Setare