5خرداد
جمعه, ۵ خرداد ۱۳۹۱، ۰۶:۴۳ ق.ظ
سَلامـ
امروز صبح سَـــــرم درد می کنه...حوصله خواهـــــرم رو ندارم. گُرسنمه حوصـــــله غَذا هم ندارم...دیروز ظهر ساعت 3:30 یادم اومد ناهار نخوردم.
....
دیگه مجبور شدم شام بخورم.
با اون یکی خواهرم که اومده بودن خونمون....باید برای امتحان حسابداری بخونم. دیشـــــب شب خوبی نبود نمی دونـــــم چرا دلتنگ بودم . اما دلتـــــنگ کی؟ نفهمیدم
علی هنوزم نه گوشیش شارژ داره نه نتش....حتی ج تک هم نمیده...دقیقا سعید هم شــــــارژ زیاد نداره...کلا همشون 1هفتـــــه است بی شارژن.چهارشنبه می خواستیم بریم دانشــــــگاه .بابام ماشینُ اســـــتارد زد گفت به امیــــدِ خدا....درجا ماشین خامـــــــوش شد وای
نمی شد درست بخندم جلوی غریبـــــــه ( یعنی بابام) ولی دیگه خودشم خندش گرفت
الان دلم می خواد از همه فرار کنم...برم یک جای دور دور دور...نمی دونــــــم این حِســـــای لعنتی عَذاب آور از کجا میان. که همش روی اعصـــــــاب منن. خیلی از جمعه هــــــا بَدم میاد.این 2-3 روز یکی از اددلسیــــــتام بدجور رفته رو اعصابــــــم...
بی خود کردی باز اس دادی مگه نگفـــــتم دیگه اس نده اصلا پاک کن شــــــماره رو...
.بی جــــول تو که می دونی من خودم دوست دارم
بله الان یکـــــم راحت شدم داد زدم .
آخیش این ماه هم بگذره. بریم سراغ امتحــــانــــات ترم و بعدم ببینیم یکی دوتا درس نمره نیاوردیمُ...
نمی دونم بعدش جواب بابام رو چی بدم...!!!!
ایشششش حوصــــله بحث باهاش رو ندارم.2-3روزه زیاد ناراحتـــــم کرده با کاراش و رفتاراش.می گن خانواده پناهــــــگاه آدمه اما من
دلم می خواد از دست اینا به یک جایــــــی یا یک نفر پناه ببرم بعد از خــــــدا !!!!!
- ۹۱/۰۳/۰۵