18
وقت و فرصت نبود و نداشتم . امتحان هآ خوب بودن تا اینکه امروزی رو خراب کردم [بهره وری] به نظر می اومد از همه درس هآ بیشتر خوندم ، 3 دور خونده بودم . تا 2 شب .. سر جلسه خوابم می اومد ، از طرفی حالم داشت به هَم میخورد و نمیدونم چرا ! جواب هآ یادم نمی اومد .. بعضی کلمه ها و جواب ها شده بود نقطه کورِ مغزم ! بعد از امتحان هنوز حالم نرمال نبود .. رسیدم خونه یه نبات داغ بعدشم خواب تا ظهر اینا .. دیگه امتحان ندارم تآ یکشنبه هفته یِ آینده و حقوق 2 واحدیِ سخت .. بازیِ والیبال دیشب خیلی خوب بود و 3-0 آمریکآ رو بردیم تویِ آزادی .. تنها مشکلش رعایت نکردن شرط میزبانی بود و ورود بآنوان .. کِ خُب اون چند نفر هم با پاسپورت دیگه ای اومده بودن .. در این مورد که حرف و صحبت زیاد دارم ولی خُب به فحش کاری میکشه و بی خیآل ..
ظهر آشپزخونه بودم .. قلبم به طرز عجیبی تیر کشید . نتونستم کاری کنم . نفهمیدم دیگه قلب بود یا هر چیزی ، ولی همون سَمت بود :| چند ثانیه متوقف شدم اصلا .. جمعه مامان و بابا اینجآ بودن ، بابا دعوا کرد .. حرفایی زد ، عصبی شد .. رفتن زودتر از قبل هآ ، البته بابام بدونِ خدافظی .. در واقع اومد رید تو اعصاب ـمونُ رفت .. روز مزخرفی بود .. سرِ مسائـل کوچیک .. ( انگور ، اون گوشت هآیِ خراب و .. ) من زیاد حساس ـَم رو دعوا ، داد ..
برنامه ای نیست واسه تابستون ، یه اتاق 4 دیواری .. لپ تاپ .. خواب .. گاهی عصرا تنهایی تا سر کوچه و گاهی بدتر شدنِ احوالِ آدم .. من که میدونم تابستون امسال هم همینطوری خواهد گذشت ! همین موقعست که باید فحش داد به زندگی و همه .. (: