:)

روزمرگی ..

:)

روزمرگی ..

35 - سخت گذشت

دوشنبه, ۲۹ تیر ۱۳۹۴، ۱۰:۵۷ ق.ظ

سَلام به نت ، به اتاقم ، به شیراز ، به تخت ام ، به هَمه ی چیزایی که دلم واسَشون تنگ شده بود . بعضی دوستایِ نتی ! دو هفته ی تقریبا سخت گذشت . هفته یِ اول که قصد مسافرت داشتیم و اسمشو باید گذاشت هفته ی تهوع و سرم و بیمارستان و آزمایش و بیماری . دو بار خسته شده بودم گریه ام گرفته بود . تحمل ام کمه . حتی خودمم هم نفهمیدم کدوم دکتر دُرست میگفت . هفته ی دوم هم هَفته ی قرص و بهبودی و عوارضِ قُرص ها . الان یه آدم ام با ترس از غذاها ، معده ای که ظاهرا دُرست کار نمیکنه ، گوارش خراب  ، وسواس غذایی ، ترس از میوه هآ و .. روزایِ آخر فقط به خودم میگفتم باید صبور باشی . حتی میگفتم فرض کن بیمارستانی . بیمارستانی با امکانآت ( خونه ) . روزایِ آخر چیزی که اذیتم میکرد ، حوصله سر رفتن بود و نبودِ اینترنت . با اینکه گاهی نتِ همراه اول فعال میکردم . اون همه صبر واسه آلبومِ بنیامین ، در نهایت شد بی خبریِ مَن و دیر رسیدن به آلبوم و این صوبتآ .. ): قیدِ تنقلات رو زدم ، من ـی که همه چیز خوار بودم !! عاشقِ چیپس و پیتزا .. الان دیگه نه .. تا بگذره یه مدت طولانی ..

بابام و خواهرم بیشتر نگران و مراقبم بودن . بابام اوایل میگفت خودت اعلام وضعیت کن که من هی نپرسم . خواهرم میگفت بیدارم کن هر طوری شد . مامانم هم که طبق معمول هیچی . اونی که بی خواب تر بود بابام بود . حتی علاقه ای به آهنگ نداشتم . حالم بد بود و بهnext1   که اهنگِ بی کلام ِ آرامبخش گذاشته بود علاقه داشتم ! خواهرم میگفت حتی علایقت عوض شده ((: بار دوم که شهر خودمون رفتم بیمارستان ، آمپول و نباس میزد توی سرم ، اشتباه زده بود |: اولش هم که خانوم نمیتونست رگمو پیدا کنه |: رو به رو کولر میلرزیدم ، فکرش هم دوس ندارم ): بابام اخمو بود و این حالمو بدتر میکرد ، دلم میخواست روحیه میداد بهم ، مُقاوم و صبور باشه ، بهم لبخند بزنه، تو ذهنم میدونستم نگران مخارج هم هست ): حمید هم بود ، خدا بد نده و این صوبتا ، منم سکوت ! به پرستار گفت دُختر عَموم ـه .. گفت شبیه هم هَستین ! یکی دو روز بعد هَم بابام همینو گفت بهم ! چقدر غذا خوردن عذاب آور بود و سخت . جالب این بود منو پیشِ متخصص داخلی نبردن ، البته بهتر ، چون از یکی از آزمایشا بدم میاد ((: با خودم میگفتم کاش میشد خدا رو مثل جسم بغل کرد . اونوقت یه دوست داشتنِ متقابل بود . چه خوب میشد !!

هَفته ی دوم دیگه خواهَرم نبود و برگشته بود سرکار . منم عَصرا میرفتم تو حَیاط و روی تخت و نسیم و آسمون . من و مامان و بعدش هم بابا . بد نبود این قسمت اش . از پنج شنبه دوباره خواهرم برگشت و گفت قرص ها رو ادامه نده ، خُشکی دهان و .. واسِه قرص هآست ، منم نخوردم . قرص های اَعصاب ، آرامبخش و ضِد افسُردگی بود ! روزایِ سختی واسَم بود با اینکه به نظر می اومد بیماریِ سَختی نیست !! میگفتم کآش سَرطان داشتم ، الان نظرم عَوض شد ، نمیخوام دیگه !

می خوام به فاطمه بگم عَصرا حوصلم سر میره ، پایه هَستی بریم بگردیم ، قَدم بزنیم ، اِرم ، حافظ ، پاسآژ ها . اگه اُکی بده خوب میشه (:

دلم میخواد یکی دو ماه بگذره ، همش نگران ام نکنه دوباره این اتفاق بیفته ، میترسم از غذا ، ترسی که دارم حس بدیه . هَمش فکرایِ منفی دارم . شاید با گذشت زمان هم فراموش بشه و هم خوبِ خوب بشم . چقدر این مُدت از خدا کمک خواستم .. بازم میخوام ..

+ چقدر بی مَعرفت دور و برم داشتم توی نت ، از خیلی ها توقُع داشتم ..

+ هنوز کامل خوب نشدم .. میترسم ..

  • Setare

نظرات  (۹)

  • عرفـــــ ـــان
  • ایشالا زودتر کامل خوب بشین :)
    پاسخ:
    سَلام . خوبی شُما ؟
    مِرسی .. ایشالا ..
  • عرفـــــ ـــان
  • خوبم مرسی :)
    دلمون تنگ شده ها، زود تر به میادین برگردین :)
    پاسخ:
    والا هستم فعلا اگه بدتر نشم ..
    دیشب باز حالم یِ جوری بود .. ترسیده بودم ..
  • عرفـــــ ـــان
  • نه ایشالا که چیزی نیست ...
    منم قبلا ، دو سه سال پیش اینا ...
    حداقل هفته ای یه بار حالم بد میشد ... مثلا یه دفعه سره کلاس نشسته بودم چشمام سیاه میشد هیچی نمیدیدم ...
    از معده بود ...
    دیگه سرمو این فیلما تا خوب بشم ... دیگه ماهی یه بار بی برو برگرد اینطوری میشدم ...
    اون موقع خیلی اهله حله هوله خوردن بودم ...
    هر روز چیپسو پفکو اینا میخوردم ...
    ولی از وقتی اینارو ترک کردم دیگه اصلا اونطوری نشدم ...
    اون موقع دکتر گفته بود میگرن داری ازشم پرسیدم که از این هله هوله خوردن نیست ؟ گفت نه ربطی نداره ...
    ولی به نظر خودم که از همون معده بوده ، از وقتی ترک کردم کاملا خوب شدم :)
    پاسخ:
    منم عاشقِ هله هوله :| چیپس :|
    ولی الان بی اشتهآ !!!
    من خودمم نفهمیدم دقیقا مشکلم چی بود ، تهوع ! .. شاید باید میرفتم پیش متخصص داخلی ..
    ولی ترس هم داشتم .. تو نت گشتم یه چیزایی نوشته بیشتر ترسیدم الان ..
    منم که فعلا این چیزا نمیتونم بخورم ..
  • عرفـــــ ـــان
  • آره خب منم اون موقع یه نشانه هایی داشتم که به سکته مغزی ربط داشت ولی همش الکی بود ...
    تو نت نوشته بود نصفه بدن بی حس بشه نشانه سکته مغزیه ولی من هزار بار اینطوری شدمو هیچ سکته مغزیی ام اتفاق نیفتاد :)
    منم عاشقِ هله هوله بودم :|
    ولی به اون مریضیو بدبختیش نمیرزید ...
    یه روز تصمیم گرفتم دیگه نخورم از اون روز دیگه حتی یه دونه بفکم نخوردم ...
    منی که روزی ۱ پفک بزرگ با یه چیپس با پاپ کورنو انواع اقسامه هله هوله هارو میخوردم :)
    یعنی تهه افراط ...
    البته کلا معده من خیلی ضعیفه شاید یکی دیگه همه اینارو بخوره هیچی ام نشه ... بدنا خیلی با هم فرق داره ...
    اشتهایِ منم هیچ وقت درست نشد ...
    مثلا وقتی شدیدا گشنمه اصلا اشتها ندارم غذا بخورم ! ( خیلی احمقانه اس نه :)
    رفتم دکتر انواعو اقسامه قرصارو داد ولی من کلا از قرص خوشم نمیاد یه جارو درست میکنه هزار جایه دیگرو خراب میکنه :)
    پاسخ:
    اوه اوه .. :|
    منم یه چیزایی در مورد سندروم روده تحریک پذیر اینا خوندم :|
    هوم . خوب کاری کردی .. ولی خیلی سخته ـآ .. :/
    من اینجا چون تنهام اغلب اشتهام بدتر هم میشه :/ مامان بابا هم نیستن میترسم ..
    یِ حسای بد ..
    قرص خوب نی .. داروهایِ گیاهی بهتره ..
  • عرفـــــ ـــان
  • به نظرم اشتها رابطه مستقیم داره با وضعیت روحیه آدم !
    من وقتایی که خیلی روم فشاره او استرس دارم ...
    یا از شرایط خیلی عادی برای خودم فشارو استرس ذهنی درست میکنم !
    بی اشتها میشم بد جور ...
    همینطوری روز به روز لاغر تر میشم ...
    اصلا انگار وزنه بدنه آدم با استرسو حرصو جوش تبخیر میشه :)
    مثلا خودمو میکشتم یه ماه میرفتم بدنسازی پیگیر ورزش میکردم یکم که داشت بدنم خوب میشد با یک روزه پر استرس همش از دست میرفت :)
    پاسخ:
    آره خب .. ولی من فعلا به خاطر این اتفاق و بیماری هآس ..
    اوهوم ..
  • عرفـــــ ـــان
  • به مطالبِ اینترنت نمیشه اعتماد کرد ...
    یا حداقل چون ما متخصص نیستیم نمیتونیم برداشتِ درستی از مطالبش داشته باشیم :)
    پاسخ:
    آره لابد :( 
  • عرفـــــ ـــان
  • راستی منم بی معرفت بودم ؟ :)
    پاسخ:
    نَ ! شُما که به یادم بودی .. مِرسی هم داره ^_^
  • عرفـــــ ـــان
  • آره بابا تازه کلی ام دعا کردم زود تر خوب بشین :)
    فقط نمیدونم چرا دعاهام نه برای خودم جواب میده نه برای بقیه ...
    خدا قهر کرده دیگه :)
    پاسخ:
    مِرسی زیآد .. نَ از کجا معلوم .. شآید دیرتر خوب میشدم ..
    ای بابا .. (:
  • عرفـــــ ـــان
  • یکم از این حرفایی که بقیه میخوان به آدم دلداری بدن بزنم ؟ :)
    این مریضی و مسافرت مقدمه ایِ برای شروع یک زندگی جدید :)
    بعدش به کلی مسیرِ زندگیتون تغییر میکنه ...
    این مریضی باعث میشه بیشتر قدرِ سلامتیتونو بدونین ...
    منو که اینطوری دل داری میدادن دوس داشتم بخوابونم دهنشون :)
    فکنم شمام الان همچین حسی داشته باشین ...
    پاسخ:
    :| حسِ خوبی نیس واقعا ..

    البته آره بیشتر قدرشو میدونم ..

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">