35 - سخت گذشت
سَلام به نت ، به اتاقم ، به شیراز ، به تخت ام ، به هَمه ی چیزایی که دلم واسَشون تنگ شده بود . بعضی دوستایِ نتی ! دو هفته ی تقریبا سخت گذشت . هفته یِ اول که قصد مسافرت داشتیم و اسمشو باید گذاشت هفته ی تهوع و سرم و بیمارستان و آزمایش و بیماری . دو بار خسته شده بودم گریه ام گرفته بود . تحمل ام کمه . حتی خودمم هم نفهمیدم کدوم دکتر دُرست میگفت . هفته ی دوم هم هَفته ی قرص و بهبودی و عوارضِ قُرص ها . الان یه آدم ام با ترس از غذاها ، معده ای که ظاهرا دُرست کار نمیکنه ، گوارش خراب ، وسواس غذایی ، ترس از میوه هآ و .. روزایِ آخر فقط به خودم میگفتم باید صبور باشی . حتی میگفتم فرض کن بیمارستانی . بیمارستانی با امکانآت ( خونه ) . روزایِ آخر چیزی که اذیتم میکرد ، حوصله سر رفتن بود و نبودِ اینترنت . با اینکه گاهی نتِ همراه اول فعال میکردم . اون همه صبر واسه آلبومِ بنیامین ، در نهایت شد بی خبریِ مَن و دیر رسیدن به آلبوم و این صوبتآ .. ): قیدِ تنقلات رو زدم ، من ـی که همه چیز خوار بودم !! عاشقِ چیپس و پیتزا .. الان دیگه نه .. تا بگذره یه مدت طولانی ..
بابام و خواهرم بیشتر نگران و مراقبم بودن . بابام اوایل میگفت خودت اعلام وضعیت کن که من هی نپرسم . خواهرم میگفت بیدارم کن هر طوری شد . مامانم هم که طبق معمول هیچی . اونی که بی خواب تر بود بابام بود . حتی علاقه ای به آهنگ نداشتم . حالم بد بود و بهnext1 که اهنگِ بی کلام ِ آرامبخش گذاشته بود علاقه داشتم ! خواهرم میگفت حتی علایقت عوض شده ((: بار دوم که شهر خودمون رفتم بیمارستان ، آمپول و نباس میزد توی سرم ، اشتباه زده بود |: اولش هم که خانوم نمیتونست رگمو پیدا کنه |: رو به رو کولر میلرزیدم ، فکرش هم دوس ندارم ): بابام اخمو بود و این حالمو بدتر میکرد ، دلم میخواست روحیه میداد بهم ، مُقاوم و صبور باشه ، بهم لبخند بزنه، تو ذهنم میدونستم نگران مخارج هم هست ): حمید هم بود ، خدا بد نده و این صوبتا ، منم سکوت ! به پرستار گفت دُختر عَموم ـه .. گفت شبیه هم هَستین ! یکی دو روز بعد هَم بابام همینو گفت بهم ! چقدر غذا خوردن عذاب آور بود و سخت . جالب این بود منو پیشِ متخصص داخلی نبردن ، البته بهتر ، چون از یکی از آزمایشا بدم میاد ((: با خودم میگفتم کاش میشد خدا رو مثل جسم بغل کرد . اونوقت یه دوست داشتنِ متقابل بود . چه خوب میشد !!
هَفته ی دوم دیگه خواهَرم نبود و برگشته بود سرکار . منم عَصرا میرفتم تو حَیاط و روی تخت و نسیم و آسمون . من و مامان و بعدش هم بابا . بد نبود این قسمت اش . از پنج شنبه دوباره خواهرم برگشت و گفت قرص ها رو ادامه نده ، خُشکی دهان و .. واسِه قرص هآست ، منم نخوردم . قرص های اَعصاب ، آرامبخش و ضِد افسُردگی بود ! روزایِ سختی واسَم بود با اینکه به نظر می اومد بیماریِ سَختی نیست !! میگفتم کآش سَرطان داشتم ، الان نظرم عَوض شد ، نمیخوام دیگه !
می خوام به فاطمه بگم عَصرا حوصلم سر میره ، پایه هَستی بریم بگردیم ، قَدم بزنیم ، اِرم ، حافظ ، پاسآژ ها . اگه اُکی بده خوب میشه (:
دلم میخواد یکی دو ماه بگذره ، همش نگران ام نکنه دوباره این اتفاق بیفته ، میترسم از غذا ، ترسی که دارم حس بدیه . هَمش فکرایِ منفی دارم . شاید با گذشت زمان هم فراموش بشه و هم خوبِ خوب بشم . چقدر این مُدت از خدا کمک خواستم .. بازم میخوام ..
+ چقدر بی مَعرفت دور و برم
داشتم توی نت ، از خیلی ها توقُع داشتم ..
+ هنوز کامل خوب نشدم .. میترسم ..
- ۹۴/۰۴/۲۹