55 - میترسم ..
بعد از این اتفاقات از خیلی چیزها میترسم .. از تاریکی اتاقم ، از اتاقِ شیراز ، از بیرون رفتن ، غذا خوردن ، تنهایی ! حتی دیگه موزیک هم گوش نمیدَم . یه حسِ خود نگه داری دارم ، خودمُ مقابله همه چیز نگه میدارم ، تکون نمیخورم . میفهمین ؟ حتی از وقتی برگشتم وسایلامُ جمع نکردم . دیروز تویِ نت میچرخیدَم ، چشمَم خورد به عَلائم سرطانِ معده و علائم خودَم .. ! حسِ خوبی ندارَم .. شآید نباس اینقدر نت و بالا و پایین کنَم ! دو سه بار گریه کردَم .. کآش زودتر وقتِ دکترم اُکی میشُد .. امروز حمام بودم بابام زنگید ، گوشی رو گذاشته بودم نزدیک ، انگار میدونستَم زنگ میخوره .. بابام اگِه جواب تل ـِشُ ندم یا ناراحَت میشه یا زودی نگران ! هیچی دیگِه از تو حَمام به تلفن ـِش جواب دادم ! زود هَم میپرسه کجآیی ؟؟ قرار شد گوشیمو سایلنت نکنم چون ممکنه هر لحظه وقتِ دکترم اُکی بشه .. با خودم گفتم اینقدر متخصص عوض میکنم تا خوب بشم و انتظار دارم پدرم عادت کنِه و زیاد خودشو اذیت نکنه .. از کِی دلم میخواست برم پارامونت و مغازه دار ! نمیشه با این وضع .. :( از همکلاسی هایِ دانشگاه هیچکس بهم پیام نداد حالمو بپرسه .. کلِ تابستون ! دلم میخواست مثلا خواهرم دکتر بود .. یا یه ربات دکتر کنارم داشتم .. بعد دلم یه بازیِ فوتبالِ جذاب میخواد کِ یه طرفش آرسنال باشه ، آخرشم ببره ، عادل هم گزارش کنه ! اگه زیاد حالم بد نباشه .. البته شایدم نَ .. (دمدمی مزاج :| ) کاش یِ Bf داشتم به خاطر حالم با ماشینش منُ میبرد بیرون میگردوند ، فقط همین .. یعنی ظاهر بشه این کارو انجام بده غیب بشه ! :/ دیوانه شدم یه خُرده ، فشارِ مریضیِ :| :/
احساس سنگینی میکنم :/ گلومم یه جوری ِ .. !
و همچنان نشدَم :| نگو کِ دکتر زنان هم باید برم .. دلم میخواد کلی بادکنک باشه بترکونم و گریه کنم :|
از قالبم خسته شدَم .. بلاگ قالباش خوب نیس .. هِی بلاگفا یادت بخیر ..