56 - پدر مُحترم ..
بابام زنگ زد .. 4 دقیقه صحبت کرد ، رفته بود منبـر !! اول واسِه اینکه 4 زانو میشینم زانو درد میگیرم پیشنهاد داد ! عجب پیشنهآدی .. بستنی ُ منع کرد و گفت به جآش فالوده بخور ! ( فالوده ؟ :اوغ ) ! لبنیات هم کم کُن .. پدر مُحترم من از بچگی این مشکلُ داشتم و به زبون نیاوردم ، حتی بچه بودم فوتبال واسه خودم بازی میکردم ، روپایی میزدم ، عجب زانو دردی گرفتم ، چند روز میشلیدَم ، چیزی نگفتم ! اونوقت شما بفرما لبنیات ! تویِ مهمونی هایی کِ مبل نبود ، زانو هام میترکید از دَرد .. شما تازه متوجه شدی (:
الان 3 ماهِ مریض ام ، در صحبت هاش ادامه داد کِ معدت حساس شده .. هرچیزی نخور ، دیر نخواب ، نشین تآ 1-2 ! حتی فوتبال هَم دیدی ، ندیدی .. انگار دکتره میدونه مَن چمِه :| بازم عرض کنم کِ پدر محترم مَن بچه بودم آرزوم بوده در عرصه فوتبال بمیرم ـآ :))) گفت نسکافه و شکر نخور .. منِ بدبخت کِ 3 ماهِ لب به نسکافه نزدَم !! نسکافه کِ نوشیدنی مورد علاقَم بود .. الان 3 ماهِ حتی بدنم تحمل نداشت دیر بخوابَم !! انوقت اینآ رو به رُخ ام میکشی ؟ بعدش هَم خواست ناراحَت نشم گفت : بابا من دوسِت دارم کِ اینارو میگم ، سلامتیت از نت و فوتبال واجب تره و منتظرم وقتِ دکترت اُکی بشه بریم .. واقعا فکر میکنی یه لیوان نسکافه در روز و یه خواب منُ مریض کرده ؟ بعید میدونم ! آره سلامتیم واجب تره ولی بین تمام هم سن هام کِ مثِ همیم چرا مَن اینجوری شدم ؟؟ میدونم حق داره .. فکرش اینجوره .. ولی اینکِه چقدر دلم واسه گذشتم تنگ شده درک نمیکنه .. واسه تا 3-4 شب نشستن ها ! رو تخت .. نسکافه ، اینکه یهو 3 شب میرقصیدَم ! تنقلات .. اینکه حتی برم قدم بزنم .. حسرت نخورَم .. میدونم حتی فکرشُ هم نمیکنه کِ از خستگیِ بیماری دلم میخواد بمیرم (:
اگه من یهو رفتم : یا رفتم خونمون و نت ندارم ، یا درگیر دکتر میشم ، یا مُردَم .. (: بیشتر دو حالت اول ِ ..