58
چهارشنبه رفتنمون یکدفعه ای شد . بابا کِ اومد دیدم کامل سیاه پوشیده ، بعد فهمیدَم پسر عَموم فوت شده ! اصَن چهره اش هَم یادم نبود . حسِ خاصی هَم بهم دست نداد :| اون 2 - 3 روز هم اغلب خونه تنها بودم ، آدم دلش میگرفت ! خودمم کِ اصلا نرفتم مراسم و این چیزا ! جریان چیِ خدا ؟ همه ی جوونا دارن میمیرن :| امروز صُبح برگشتَم .. ساعت حدود 6:10 اینا بود بیدارم کردن ! دیشب نتونستَم بخوابم .. حتی پتو هم رو اعصابَم بود .. از اونور Wc .. کلیه هام هَم کِ سالمَن ظاهرا ! متاسفانه باید اینجور بگم کِ بدبختی هآم یکی دوتا نیست (: امیدوارم این آخرین ویزیت و برگه ای باشه کِ میگیرم واسِه دکتر " کلیک " امروز عصر بهم وقت دادن .. عصر بابام مراسمِ و قرار شد خواهرم همراه ام بیاد ولی پدر اصرار داشت کِ اگه تونستم میام ! ولی من با خواهرم راحت ترم .. امیدوارم وقت نکنه بیاد (: الان بهترم ولی هیچ اعتمادی به این بهتر بودن هآ ندارم .. یکی از بدترین قسمت هایِ نداشتن اعتماد به نفس و خجالتی بودن ، همین موقعِ دکتر رفتن ِ .. :| فردا صُبح 8 تا 10 انتخاب واحِد دارم .. تربیت بدنی هَم داریم .. اگه با مربی صحبت کنم کِ مریض بودم زود خسته میشم قبول میکنه بهم سخت نگیره ؟ یا باید مامان بابامُ ببرم همرام ؟ ((: نمیخوام کتبی امتحان بدم ، تحرک خوبه فقط یکم ملایم تر :|
اسپند گرفتیم دود کنیم تو اتاقِ مَن .. چون حس کردم اینجا کِ میام یکم بدترم .. خواهرم میگفت انرژی منفیُ از بین میبره ! بابام کِ پرسید واسِه چی ، گفتیم : منُ چشم زدن :)) فکر کُن !! منُ چِشم بزنن :| خونمون کِ بودم هیچکس نبود واسَم چآیی دَم کنِ :/ صُبح هَم اینجا دلم چآیی میخواست .. فکر کنم باید کم کم زن بگیرم :/
مامانم نگرانِ اون کلاسی ـمِ کِ تا 20:30 شب ِ .. اونم زمستون ! این چِ وضعِ برنامَست آخِ :|
من استرس دارم :|