589 !
خواهرم امـروز خونه بود ، صُبح رفـت آزمایش داد و آزمایش هآیِ منُ هم گرفت . همـش تویِ رنـجِ طبیعی بود . " کلیک " " کلیک " ( عکس موقتی ) .. عصر رفتم بیـرون ، اگه زودتر رفته بودم شاید بیشتر خوش میگذشت بهم . اما میدونستم مغازه دار بازه ! راستـش خیلی دلَـم گرفـت .. دلیلـش شآیـد خنده دار باشـه .. ولی هر 3 باری که رفتم بیرون و از جلو مغازه دار رد شدم .. اصلا حواسش نبود به چیزی .. دوبارش مشتـری داشت . امـروز نَ مشتری داشت و نه کسی داخل مغازه بود . خودش بود . تیپِ مشکی زده بود و یکم ریش . حدس زدم کسی فوت شده .. موقع برگشت داخل مغازه رو نگاه کردم ، سرش تویِ گوشی ـیش بود ! دلم گرفت . با خودَم گفتم خُب این تـرم آخری هم با مآ کنآر می اومَدی . عادت کردم به این جریانات خُب .. نگاه ها .. اصلا چرا دیگه نمیای پیاده رو سیگار بکشی :| نمیدونم اما اگه اینجوری پیش بره میدونم نآراحـت میشم .. با اینکه میدونم همش الکی بوده و نه خبری بوده .. اما شاید به همیـن دلم خوش بود ..
بعد رفتم دوباره کوچه یِ رو به رویِ دانشگاه .. دیشب از " آ " آدرس باشگاه تختیُ گرفته بودم ، از 3 جهت بهم آدرس داده بود :| حتی حاضر نبود بگه باهات میام :) این بار پیداش کردم و برگشتم .. بازم از دور نیم نگاهی انداختم به مغازه ، بازم سرش تویِ گوشی بود .. خیابون ها شلوغ تر بود .. داشت شب میشد .. چراغ هآ کم کم روشن میشدن .. چقدر بعضی اوقـات این BF GF ها کِ رد میشن رو اعصاب ـَن ، دلگیره خُ .. چقدر سعی میکنم نبینمشون .. چشمم نخوره بهشون ..
خوش به حالِ اونایی کِ فردا میرن مَدرسه .. یادش بخیر ، کیف و مانتو و همه چیز آماده بود .. سرِصف .. اَه .. کآش اون روزآ برمیگشت .. لَعنت ، کِ هیچ کاریش نمیشه کرد ..
خیلی بده کُلی خسته ایِ خوابت میاد .. میبینی تازه ساعت 10 ایناس .. باس عادت کنیم به عقب رفتن ساعت هآ .. :|
بارها این پست ـمُ میخونم و میگم یادش بخیر .. " کلیک "