روزمره
حس ِ خوب یعنی کوییز نگرفتن استاد بعد از کلی اعصاب خُردی .. یعنی عصر و یه نیمکت و بآد خنک ( به شرطی که موهاتو خراب نکنه ) ! حس بد یعنی ندیدن کسی که هی حواست بهش هس . . قدم زدن های طولانی .. نشسته بودم . یکدفعه پسری پرید کنارم و با کیف به دست می دوید ، شاید دزد بود . ترسیدم به خاطر اون روزی که گوشی خودمو زدن . اومدم خونه ..
وقتی شدیدا گیر دادم که آب معدنی بخرم که جلد و سرش قرمز باشه .. متمایز ، جذاب تر ! قرمز چیز دیگست ..
فردا جشن فارغ التحصیلی .. گفته شده بود که برای ورودی هایِ بهمن نمیگیریم . واسه همین دوستایِ من هم تو این جشن اسم نوشتن . لباس کم دارن ! یکی دو بار سالن عوض کردن .. من علاقه ای ندارم .. بعضیا 3-4 تآ همراه .. اخیرا تویِ مسیر حوصله ندارم هندزفری بذارم و موزیک گوش بدم .. لذت نداره چرا ؟ واسه ترسه ؟ وای .. چقدر تو مسیر حالم گرفته میشه .. یه جوری خودمو تو اوجِ تنهایی میبینم که حد نداره .. بعضی وقتا میخوام خفه بشم ..
ازم انتظار داره بعد از اون افکار شومش بهش اعتماد کنم .. رو بی توجهی هم حساسم و هم دوس ندارم واسه همیشه بره ..
یکی از خوبیـآیِ ازدواج با من اینه کِ هیچوقت موقع فوتبال کانآل و عوض نمیکنم :-" خودم فوتبالی ام ..
اَمان از بلاگفـا و خراب کاری هاش .. -__-
- ۹۴/۰۳/۰۵