فکرِ آینده ..
صُبح از خوابِ ناز زدَم رفتم دانشگاه .. اومدن گفتن استآد نمیآد ! منم مشتاق نبودم برم خونه ، دوستم رفت ! نشستم دانشگاه ، انقلابم هم کِ عوض کرده بودم ، نداشتم . حتما اسممُ هم خونده بود . یکی از بچه ها رو دیدم که گفت استادِ خوبیِ کِ :| گفتم اِ ؟ دیگه کاریِ کِ شده :| هیشکی نبود بریم بگردیم . نَ " اَ " به رویِ خودش آورد نَ " م " .. منم کلا از این وضع ـَم دلم گرفت . اومدم برم دیدم مغازه دار بسته ! گفتم اینُ دیگه کوتاه نمیام برگشتم دانشگاه تا باز کنِه :| چند دقیقه بعد اومدم ، موزیک تو گوشم بود ، نگاهِ اطراف میکردم تا برسم به مغازش کِ دیدم پیاده رو از کنار هم رَد شدیم و نگاه و اینآ :| کلا مشکی پوش و ریش :| کِ خُب احتمالا به خاطر مُحرم بود ..
خیلی نگرانِ آینده ام . اینکه درس ـَم تموم بشه باید برگردم خونه ؟ نَ نمیخوام خُب ! ارشد کِ دوس ندارم ، یه کارشناسی دیگه بگیرم اما با کدوم پول ! برگردم خونه میشم خونه نشین ، از اونطرف اذیت هایِ مامان بابام ! کلا نابود میشم . بخوام سر کار برم ! کار کو ؟؟ اعتماد به نفس کو ؟ یکی باید واسم کار پیدا کنِ . من کِ نمیرم دنبالش ! اگه خواهرم ازدواج کرد بازم باید برگردم پیش مامان اینا ! اگه هَم خونه واسش پیدا شُد بازم من باید برَم ! برگردم خونه و فرضا برام خواستگآر بیآد ( کِ اولا به دلیل اینکه کوچولو به نظر میام حالا حالا نمیآد ، دوم اینکه چون اجتماعی نیستم و کسی منُ نمیشناسه خواستگاری در کار نیست ) برایِ رهآیی از وضعیت ـَم مجبورم تن به ازدواج بدم ؟؟! در حالی کِ هیچ علاقه ای به این کار ندارم ! به نظرم ازدواج خیلی کارِ مزخرفیِ .. فکر کن صُبح باید بلند بشی برای کسی نآهار دُرست کنی ! عُمرا ، .. من اینجآ گرسنه میمونَم واسه خودم نمیپزَم ، یکی باس واسَم گرم کنِ حتی ! یا فرض کن لباس ـایِ کسیُ اتو بکشی ؟ چک بشی ؟ چت نکنی ؟ دوستایِ مجازی پَر ؟ با پسرا چت نکنی ، فکر قرار نباشی ، دید نزنی ، مُخ نزنی .. اینجوری اونجوری .. نیاز هم اونی کِ کیفشُ میبره اونِ :| الان در سن 22 سالگی معتقدم ازدواج خیلی کار مُزخرفیِ .. اما حسم میگه به اجبار یه روزی تن میدم بهش و بدبخت میکنم خودم ُ (: خدایا حداقل ازت میخوام بذار 2-3 سالِ دیگه این زندگی ِ مجردیُ و با خواهر بودنُ ادامه بدَم .. ): چقدر فکرِ آینده داره بهم فشار میآره و عذاب میکشم از تک تک این فکرآآ ..
هیچکس نمیفهمه بابت تنهاییم ، اینکه خنده هام نآبود شدن ، سرد شُدم و متنفر شدم .. نبودنِ اعتمآد به نفس ، آینده ، حسرت هآم ، دیدنِ آدمآ چقدر عذاب میکشم و واسم دردآوره و اینکه هر کدوم بخش بخش میشه و از هر شاخش صدتا فکر و درد مجزا میاد بیرون .. همینآست کِ یکدفعه میبینم دارم هق هق گریه میکنم و حتی یه نفر هم کنارم نمیبینم کِ یکی از این دردآ رو واسم تسکین بده .. و بازم گریه ..
اولا اخرش باید بروم زیر یک متر خاک ولی خوب دوست دارم حداقل برای تزدیکان کاری کرده باشم محدودیت در فکر ما است اگر بخواهیم می شود خدا شکر تا حالا شده بقیه اش می شود
انشالله موفق باشید
یاحق