:)

روزمرگی ..

:)

روزمرگی ..

610

پنجشنبه, ۷ آبان ۱۳۹۴، ۱۱:۳۰ ب.ظ

امـروز صُبح استآدِ تاریـخ نیومَد و به مآ چیزی نگفتـن ، اگه میدونستَم شآیـد با خواهرَم میرفتـم دانشگآهشون ! هوا ابـری بود و خوب ! قـرار بود بعد از کلاس برَم سـرِ قـرار با محمد ! تو دانشگاه پیآم میدادیم کِ کجا همُ ببینیم . بالاخره قرار شد تویِ زیـتـون ببینمش . یه پسر مَعمولی ، قد بلنـد ، ته ریش ، موهاش یکم مُدل داشت . آبی پوش بود یه جورایی . نمیتونم بگم زشت یا بدتیپ بود ، در حدِ نرمآل به نظر می اومَـد . اما خُب اگه قرار بود Bf ـَم باشه شاید قبول نمیکردَم ! حدودآی 9:30 اینآ بود ، هنوز سوت و کور بود زیتـون ، باز نکرده بودن مغازه هآ .. گفتم میخوای بریم بیرون ! نمیخواست سَمتِ محلِ کارش باشه و کسی ببینتش .. قبول کردم ! بهش میگفتم من جآیی رو بلد نیستَم ( این خودش ضَعـف بود ، نباس مُدام تکرارش میکردم ) . در مورد کلاس و دانشگاه و کار قبلی ـش صُحبـت کردیم . اون بیشتر صُحبت میکرد . مسیرها رو نمیفهمیدَم دقیق ، تآ دیدم سَر از حجاب و ملاصدرا در آوردیم :| در مورد همه چیز قاطی صحبت میکردیم . گفت بریـم پآرک ، رفتیم پآرکِ خلدبـریـن .. یه جآیی نشستیم ، کتابمُ دیـد ، در مورد دَرس ، دانشگاه ، شغل ، رشته ، سیگار ، قلیون !! ، اینکه کجا درس خوندیم ، یکیُ دوس داشته ، اینکه خیلی سخت پَسنده و خلاصه هَمـ ه چیز صُحبت کردیم . دروازه بان بوده و بازی میکرده قبلا ! کیک دوقلو داشتم خوردیـم . جایی کِ نشسته بودیم رو دیوارش نوشته بودن 85 :| اونم گفت نیگآ دیوار ُ اینجا هم هَس :)) اولش نفهمیدَم 1 ثانیه بعد گرفتم چی شد :))  ایـن پیـرمَردآ پآرک یه جوری نگاهـ میکردن :/ اونم میگفت اینآ عشق و حالشونُ کردن حالا بد نیگاه میکنن :| موقع برگشت دوباره مَسیر ها رو بلد نبودم ، گفت نترس من تآ خودِ ایستگاه و هَمون خطی کِ میخوای میرسونمتــ .. برگشت خوب بود ، هوا اَبری ، عالی . دوس نداشتم مسیر تموم بشـ ه .. اون لحظه ها که از خیابون هآ و ماشین ها رَد میشدیم دوس داشتم بگم منم یکیُ دارم ملَـت (: اما میدونستم الکیِ .. دوس نداشتم تموم بشه .. در مورد محلِ کارش و پول حرفـ میزد و من دلم میخواست همینجور قدم بزنیم . تآ رسیدیم به چهارراه ، با تعجب گفتم چه طور رسیدیم اینجآ :)) ایستگآه ایستآدیم ، خطم اومد سوار شدم ، اونم رفتـ .. دوس داشتم میدونستم وقتی داره میره به چی فکـر میکنـهـ .. (:

برگشتنـهـ کُل خیابونُ قدم زدَم .. ایستگآهِ بالاتر نشستم استراحت کنم . یه سمنـد رو به رو ایستگآه سرعتشُ کم کرده بود ، قصدِ ایستآدن داشت . صندلی عقب یه پسر عینکی بود ، به من نگاه میکرد و نیشـِش تآ بنـآ گوش باز بود ! :| تو دلم گفتم درد :| ایستآدن ، پسره پیاده شُد اومد سمتِ من .. سلام اینـآ ، فکر کردم مزاحمِ .. تحویل نگرفتـم . گفت من هم دانشگآهی ـتـون بودم فلان جآ ! شما دوستِ خانم فلانی هستین ! منظورش آرزو بود . گفتم آره .. تو دلم گفتم چقدر شبیه ِ .. دوتا پسر عینکی شبیه هم دانشگاهمون بودن کِ من و فاطی بهشون گفتیم دوقلـو ، اما از شانسِ ما بآ آرزو  دوس شدن ! این یکی از اونا بود . سلام احوالپرسی کرد ! گفت خبری ازشون دارین ؟ شما کجایین ؟ چی میخونین و فلان .. گفتم اونجا نیستم ، ندیدمشون .. با احترام خدافظی کرد رفتـ .. بعد حدس زدم داره واسهـ بقیه کسایی کِ تو مآشین بودن تعریفـ میکنه ، کِ هی زیر چشمی منُ مینگرن :| میگم زشت نشُد وقتی اومد همینجور ایستگآه نشستم و بلند نشدم ؟ :| هی باس نیگایِ اون بالاهآ میکردم :)) منم دیگه ول کردم برگردم خونهـ ..

تو راهِ برگشت یه آقایِ کارگر سآختمون با اون قیافه و تیپِ داغون (!) :| اومد دنبالم کِ چیزی بگه ، شماره بده :| اصن چی فکر کردی با خودت آخِ .. خاک به سر :| من از همه قشـری تقآضآ دارم به جز بالاشهری و 206 دار =)) شانس نیست کِ :| اینقدرم داغون نیستم جآنِ خودم :| نون هَم خریدَم و اومدم خونهـ ..

نمیدونم اینم میشه مثه میلاد و ول میکنهـ میره ، یا به چیزایِ ناجوور فکر میکنهـ ، یا نمیدونم .. از اونجا کِ سخت پسنده انتظار نداشتم بپسنده ! اما بد برخورد نکرد .. یا مثِ میلاد تیکه بندازه بگه سردی ، خشکی :|

روزِ خوبی بود ..

  • Setare

قرار

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">