610
امـروز صُبح استآدِ تاریـخ نیومَد و به مآ چیزی نگفتـن ، اگه میدونستَم شآیـد با خواهرَم میرفتـم دانشگآهشون ! هوا ابـری بود و خوب ! قـرار بود بعد از کلاس برَم سـرِ قـرار با محمد ! تو دانشگاه پیآم میدادیم کِ کجا همُ ببینیم . بالاخره قرار شد تویِ زیـتـون ببینمش . یه پسر مَعمولی ، قد بلنـد ، ته ریش ، موهاش یکم مُدل داشت . آبی پوش بود یه جورایی . نمیتونم بگم زشت یا بدتیپ بود ، در حدِ نرمآل به نظر می اومَـد . اما خُب اگه قرار بود Bf ـَم باشه شاید قبول نمیکردَم ! حدودآی 9:30 اینآ بود ، هنوز سوت و کور بود زیتـون ، باز نکرده بودن مغازه هآ .. گفتم میخوای بریم بیرون ! نمیخواست سَمتِ محلِ کارش باشه و کسی ببینتش .. قبول کردم ! بهش میگفتم من جآیی رو بلد نیستَم ( این خودش ضَعـف بود ، نباس مُدام تکرارش میکردم ) . در مورد کلاس و دانشگاه و کار قبلی ـش صُحبـت کردیم . اون بیشتر صُحبت میکرد . مسیرها رو نمیفهمیدَم دقیق ، تآ دیدم سَر از حجاب و ملاصدرا در آوردیم :| در مورد همه چیز قاطی صحبت میکردیم . گفت بریـم پآرک ، رفتیم پآرکِ خلدبـریـن .. یه جآیی نشستیم ، کتابمُ دیـد ، در مورد دَرس ، دانشگاه ، شغل ، رشته ، سیگار ، قلیون !! ، اینکه کجا درس خوندیم ، یکیُ دوس داشته ، اینکه خیلی سخت پَسنده و خلاصه هَمـ ه چیز صُحبت کردیم . دروازه بان بوده و بازی میکرده قبلا ! کیک دوقلو داشتم خوردیـم . جایی کِ نشسته بودیم رو دیوارش نوشته بودن 85 :| اونم گفت نیگآ دیوار ُ اینجا هم هَس :)) اولش نفهمیدَم 1 ثانیه بعد گرفتم چی شد :)) ایـن پیـرمَردآ پآرک یه جوری نگاهـ میکردن :/ اونم میگفت اینآ عشق و حالشونُ کردن حالا بد نیگاه میکنن :| موقع برگشت دوباره مَسیر ها رو بلد نبودم ، گفت نترس من تآ خودِ ایستگاه و هَمون خطی کِ میخوای میرسونمتــ .. برگشت خوب بود ، هوا اَبری ، عالی . دوس نداشتم مسیر تموم بشـ ه .. اون لحظه ها که از خیابون هآ و ماشین ها رَد میشدیم دوس داشتم بگم منم یکیُ دارم ملَـت (: اما میدونستم الکیِ .. دوس نداشتم تموم بشه .. در مورد محلِ کارش و پول حرفـ میزد و من دلم میخواست همینجور قدم بزنیم . تآ رسیدیم به چهارراه ، با تعجب گفتم چه طور رسیدیم اینجآ :)) ایستگآه ایستآدیم ، خطم اومد سوار شدم ، اونم رفتـ .. دوس داشتم میدونستم وقتی داره میره به چی فکـر میکنـهـ .. (:
برگشتنـهـ کُل خیابونُ قدم زدَم .. ایستگآهِ بالاتر نشستم استراحت کنم . یه سمنـد رو به رو ایستگآه سرعتشُ کم کرده بود ، قصدِ ایستآدن داشت . صندلی عقب یه پسر عینکی بود ، به من نگاه میکرد و نیشـِش تآ بنـآ گوش باز بود ! :| تو دلم گفتم درد :| ایستآدن ، پسره پیاده شُد اومد سمتِ من .. سلام اینـآ ، فکر کردم مزاحمِ .. تحویل نگرفتـم . گفت من هم دانشگآهی ـتـون بودم فلان جآ ! شما دوستِ خانم فلانی هستین ! منظورش آرزو بود . گفتم آره .. تو دلم گفتم چقدر شبیه ِ .. دوتا پسر عینکی شبیه هم دانشگاهمون بودن کِ من و فاطی بهشون گفتیم دوقلـو ، اما از شانسِ ما بآ آرزو دوس شدن ! این یکی از اونا بود . سلام احوالپرسی کرد ! گفت خبری ازشون دارین ؟ شما کجایین ؟ چی میخونین و فلان .. گفتم اونجا نیستم ، ندیدمشون .. با احترام خدافظی کرد رفتـ .. بعد حدس زدم داره واسهـ بقیه کسایی کِ تو مآشین بودن تعریفـ میکنه ، کِ هی زیر چشمی منُ مینگرن :| میگم زشت نشُد وقتی اومد همینجور ایستگآه نشستم و بلند نشدم ؟ :| هی باس نیگایِ اون بالاهآ میکردم :)) منم دیگه ول کردم برگردم خونهـ ..
تو راهِ برگشت یه آقایِ کارگر سآختمون با اون قیافه و تیپِ داغون (!) :| اومد دنبالم کِ چیزی بگه ، شماره بده :| اصن چی فکر کردی با خودت آخِ .. خاک به سر :| من از همه قشـری تقآضآ دارم به جز بالاشهری و 206 دار =)) شانس نیست کِ :| اینقدرم داغون نیستم جآنِ خودم :| نون هَم خریدَم و اومدم خونهـ ..
نمیدونم اینم میشه مثه میلاد و ول میکنهـ میره ، یا به چیزایِ ناجوور فکر میکنهـ ، یا نمیدونم .. از اونجا کِ سخت پسنده انتظار نداشتم بپسنده ! اما بد برخورد نکرد .. یا مثِ میلاد تیکه بندازه بگه سردی ، خشکی :|
روزِ خوبی بود ..