611 - بآرونِ پاییزی ..
امـروز اولیـن بآرونِ پآییـزی به معنآیِ واقعی بآریـد ;x صُبح دیـر بیـدار شُدَم ، اتاق ـَم حسآبی تاریکـ بود ، فکرشُ نمیکردَم دیر شده باشهـ . صِدای بـآرون بود . زمیـن خیس ، برگ هآ رویِ زمین ، فقَ باس نفسِ عمیق میکشیـدی .. قلبم میزد واسهـ خیآبونِ ارم اما کسیُ نداشتم باهآش برم ..
عصر کلاس داشتم ، سمینآر داشتیم . چراغ هآ خآموش بود واسه پاورپوینت ، بازی رو چک میکردم کِ در نهآیت لیورپول 3 - 1 چلسی رو بُـرد ، خوشحال کنندهـ بود . همکلاسی ـم به استآد گفت : استآد میشـ ه یکی از خویشآونـدان بیآد به جای من ارائه بده ؟! :| استآد : نَ ! همکلاسی : مثلا داداشَم بیآد . استآد : مآ هم نمره رو میدیدم به داداشـِتـ .. همکلاسی : استآد من و داداشم نداره کِ :))) شب با هَمین همکلاسی و دوستم برگشتیم ! تند راه میرفتـن ، هیچی از قدم زدن نفهمیدَم ، مغازه دار هم داخل بود :| نکنهـ هر دفعه با مَن بیآن ، مَن میخوام تنهآ باشم .. البتـ ه اگه نترسم :|
بعد از اینکـ ه با محمد رفتم بیرون ، حس کردم زیآد تحویل نمیگیرهـ ، اما خودش میگفتـ بیرون بودم ، جزوه مینوشتَم و این چیزآ .. ولی به نظرم قبلش با من بهتر بود :) دیشب وبلاگمُ مرور میکردم ، به یآدِ وحید بودم . مهر 93 بود کِ گفـت تَموم کردیم بذار فراموشِت کنم ، مَن دیگه تنهآ نیستَم .. اَمآ مَن هیچیُ فَراموش نکردَم .. هَربار دلَم میخواد پیام بدم بگم زنگ بزَن .. مثِ قبل . تو راهِ یونی .. هَنوزم اون روزآ رو یآدَم میآاد .. تَمامِـ حَرفامون .. گریهـ هامون ، خَنده هامون .. کآش تو هم منُ اون روزا رو یآدتـ نمیرفتـ .. یادتِ گفتی بری زندگیـم تموم میشـ ه ؟ گفتی من تا حالا دُختری بِ خوبیِ و مهربونیِ تو ندیدَم .. گفتی با هیچکَسُ هیشکی عَوَضت نِمیکُنم .. هِی ):
داشتم اینستآ میگشتم اینُ دیدم " کلیک " همونجآییِ که من و محمد نشسته بودیم ، اما خُب این مالِ امروزه کِ بارونی بوده. اون روز این شکلی نبود . نیمکت اولی نَ ، دومی بودیم فکر کنم ، همین دور و بَرآا ..
فردا صُبح تربیت بدنی ! اصلا خوشم نمیآد ، برعکس کآردانی کِ خوش میگذشتـ و راضی بودم . این استرس زآست به خاطـر حرکت هآیی کِ یادمون میده .. حسِ خوبی بهم نمیـده ..
زدم تو کآرِ لاکِ مشکی ، یه حسِ خاصی دارهـ " کلیک "