:)

روزمرگی ..

:)

روزمرگی ..

حالِ بد ..

چهارشنبه, ۱۳ آبان ۱۳۹۴، ۰۷:۰۴ ب.ظ

دیروز یآدم نیست دقیقا حالِ بدَم از کجآ شروع شد . از برگ برگ شدن جُزوه سیاست پولی ـم یآ خواهرَم . سر رسیدَم کِ خراب شد ، من میخواستم جُزومُ داخلِ هَمون فقَ بنویسم . عَصبی شُدَم . دفتر نمیخواستم . سررسید هایِ خواهرم نگاه کردم نمیخواستم . مثِ بچه ها شده بودم ، میدونـم ! بهش گفتم چه کار کنم ، فقط نمیدونم شنیدَم . دو سه بآر گفتم .. یادم اُفتآد به تمامِ بی توجهی هآش .. به اینکهـ غـذا نیستـ ، به اینکه خرید نمیکنه و گفتم پس کو سیب زمینی :/  به اینکه هر وقـت سرِ دو راهی ـَم میگه نمیدونم ، اینکه سرِ نون خریدَن بحثِ همیشه و میدونـهـ من بدَم میآد .. اینکه هیچوقـتِ خدا نمیاد بریم بیرون تا حَدی کِ دوس دارم بکشمش ! گفتم تو کلا واسَت مُهم نیس .. گفتم "منم دوشنبه هآ نمیآم باهآت" .. شبِ تاریک ِ اما گفتم "مشکلِ خودتِ" .. چطور تمام اون چیزایی کِ گفتم مشکلِ منهـ .. داشتم از بغض میترکیدَم .. عصبیِ عصبی بودم . شاید فقط اگه بمیرم بفهمه چقدر بهم بی توجهی کرد ..

شب گریـ ه میکردم ، آروم میشدم ، دوباره گریـه میکردم . یادمه محمد گفت عآمو ول کن . منم بای دادم . دیگه هم تا الان پیام ندادیم . حسام لاین بود . آخرای شب بحثِ عکس شد .. بـای دادیم . حسام از اونآست کِ آروم نیست ، واسه همین نمیتونم تحملش کنم گاهی ، چون من عصبی ـَم ، مکمل ـَم باید یِ آدمِ آروم باشهـ .. تازه قصه هَم بلد نیست بگهـ :| بعد از اون ی دختـره واتس آپ پیام دادم .. شما ؟ دُنیآ بود ، کسی کِ حمید یِ مدت باهاش دوست بود . گفت میشه خواهش کنم دیگه به حَمیـد پیام ندین ؟ فهمیدَم دوباره رفته با دنیآ . حمید ـی که تآ همین 3-4 روز پیش داشت التمآس ـَم میکرد . همین کِ ادعآیِ دوست داشتنتش رسیده بود به آسمـون ! همین ـی کِ یه زمـان التمآسش میکردم بریـم بیرون نیومـد و کات کردَم و گفـت با دنیـآ رفته بیـرون (: یه دونه اِس بهش داده بودم فقَ . با دنیا بـد حرف زدم  و آخرش گفتم احتیاجی به پسَر بچه ندارم باشه واسِه شما .. خدافظی و بلاک . با اینکه از قبل ازش مُتنفـر شده بودم . یِ ثانیه حس کردم نآبـود شدم .. لاشی ! کلِ اتفاقات رو سَرم خراب شد .. داشتم زَجه میزدم و گریه میکردم واسه هَمه چیز ، هَمه چیز .. از اون شب هآیِ داغونم بود . 3:30 خوابیدم .. صُبح حسام میگفت اتفاقا به خاطر تو تا 3 بیدار بودم پیام ندادی .. تو دلم گفتم گور پدرتــ تو هم ..

صُبح آشپزخونه ، بنیامین گوش میدادم ، گریه میکردم و ماکارونی دُرست میکردم .. ! حتی یادم رفت تهش روغن بریزم ، تهش سوخت یکم . حوصله یِ حسام نداشتم و برعکس رو اعصآب بود . نمیخوام بهت وابسته شَم .. نخواه باهات بمونم ..

پاییز و زمستون یادِ وحید میافتم و کلِ مسیر .. حالم خوب نیست این روزا .. مَعلوم نیست چطوری اما یکدفعه میزنم زیر گریهـ ..  ):

امشب : بآیرن مونیخ - آرسنال ..

  • Setare

آرسنال

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">