حالِ بد ..
دیروز یآدم نیست دقیقا حالِ بدَم از کجآ شروع شد . از برگ برگ شدن جُزوه سیاست پولی ـم یآ خواهرَم . سر رسیدَم کِ خراب شد ، من میخواستم جُزومُ داخلِ هَمون فقَ بنویسم . عَصبی شُدَم . دفتر نمیخواستم . سررسید هایِ خواهرم نگاه کردم نمیخواستم . مثِ بچه ها شده بودم ، میدونـم ! بهش گفتم چه کار کنم ، فقط نمیدونم شنیدَم . دو سه بآر گفتم .. یادم اُفتآد به تمامِ بی توجهی هآش .. به اینکهـ غـذا نیستـ ، به اینکه خرید نمیکنه و گفتم پس کو سیب زمینی :/ به اینکه هر وقـت سرِ دو راهی ـَم میگه نمیدونم ، اینکه سرِ نون خریدَن بحثِ همیشه و میدونـهـ من بدَم میآد .. اینکه هیچوقـتِ خدا نمیاد بریم بیرون تا حَدی کِ دوس دارم بکشمش ! گفتم تو کلا واسَت مُهم نیس .. گفتم "منم دوشنبه هآ نمیآم باهآت" .. شبِ تاریک ِ اما گفتم "مشکلِ خودتِ" .. چطور تمام اون چیزایی کِ گفتم مشکلِ منهـ .. داشتم از بغض میترکیدَم .. عصبیِ عصبی بودم . شاید فقط اگه بمیرم بفهمه چقدر بهم بی توجهی کرد ..
شب گریـ ه میکردم ، آروم میشدم ، دوباره گریـه میکردم . یادمه محمد گفت عآمو ول کن . منم بای دادم . دیگه هم تا الان پیام ندادیم . حسام لاین بود . آخرای شب بحثِ عکس شد .. بـای دادیم . حسام از اونآست کِ آروم نیست ، واسه همین نمیتونم تحملش کنم گاهی ، چون من عصبی ـَم ، مکمل ـَم باید یِ آدمِ آروم باشهـ .. تازه قصه هَم بلد نیست بگهـ :| بعد از اون ی دختـره واتس آپ پیام دادم .. شما ؟ دُنیآ بود ، کسی کِ حمید یِ مدت باهاش دوست بود . گفت میشه خواهش کنم دیگه به حَمیـد پیام ندین ؟ فهمیدَم دوباره رفته با دنیآ . حمید ـی که تآ همین 3-4 روز پیش داشت التمآس ـَم میکرد . همین کِ ادعآیِ دوست داشتنتش رسیده بود به آسمـون ! همین ـی کِ یه زمـان التمآسش میکردم بریـم بیرون نیومـد و کات کردَم و گفـت با دنیـآ رفته بیـرون (: یه دونه اِس بهش داده بودم فقَ . با دنیا بـد حرف زدم و آخرش گفتم احتیاجی به پسَر بچه ندارم باشه واسِه شما .. خدافظی و بلاک . با اینکه از قبل ازش مُتنفـر شده بودم . یِ ثانیه حس کردم نآبـود شدم .. لاشی ! کلِ اتفاقات رو سَرم خراب شد .. داشتم زَجه میزدم و گریه میکردم واسه هَمه چیز ، هَمه چیز .. از اون شب هآیِ داغونم بود . 3:30 خوابیدم .. صُبح حسام میگفت اتفاقا به خاطر تو تا 3 بیدار بودم پیام ندادی .. تو دلم گفتم گور پدرتــ تو هم ..
صُبح آشپزخونه ، بنیامین گوش میدادم ، گریه میکردم و ماکارونی دُرست میکردم .. ! حتی یادم رفت تهش روغن بریزم ، تهش سوخت یکم . حوصله یِ حسام نداشتم و برعکس رو اعصآب بود . نمیخوام بهت وابسته شَم .. نخواه باهات بمونم ..
پاییز و زمستون یادِ وحید میافتم و کلِ مسیر .. حالم خوب نیست این روزا .. مَعلوم نیست چطوری اما یکدفعه میزنم زیر گریهـ .. ):
امشب : بآیرن مونیخ - آرسنال ..