:)

روزمرگی ..

:)

روزمرگی ..

617

چهارشنبه, ۲۰ آبان ۱۳۹۴، ۰۹:۵۲ ب.ظ

دلیلی واسِهـ بیداری نمیبینم .. امروز کلا بی حوصلـ ه .. صُبح با سَر درد بیـدار شُدَم . حتی دوش گرفتن هم فآیده نداشـت . هوآ آفتآبی شده بود دیگه .. باد می اومَد .. اتاقم ُ تمیز مُرتـب نکردم .. دریغ از حال و حوصلـهـ .. شبی خواهرم زنگید شاید با نی نی بیاییم ، اتاق و سالنُ مُرتـب میکردم و دَری وَری میگفتم . با خودم حرفـ میزدم . نَ حوصله یِ خودمُ داشتم نَ اونا نَ خواهرزاده .. اصَن حوصله یِ بچه ندارم :| بعدشم گفتن وقت نمی کنیم بیآییم .. بهتر !

کی حال داره فردا صُبح سَرما پاشه بره کلاس واسِه تاریخ .. :| از الان دارم به این اتفاق فُحش میدَم :/ بعضی وقت ها میام بگم *** توش .. یادم میاد من پسَر نیستم :| بگم سعید بیاد بعدش بریم قدم بزنیم حرف هم نزنیم .. :| فقط بریم و بریم و بریم :| آخه مگه الافِ توءِ این ؟ :/

به Sis ( همون خواهر ) گفتم میزنگی خونه انار و بلال و اینا بخرن بیآرن جُمعه .. گفت نَ :| به درک نزن .. میخوام باش خشک رفتار کنم .. منم کِ زنگ نمیزنم ..

بابام گفت چتر گشتم یکم ، اونا از اینآ کِ جمع میشن ندارن ، مشکی هَم هستن میخوای ، صریح گفتم نَ نمیخوام :| بعدِ اینم دستکش و شال هم میخوام .. یِ خری از اعضای ِ خانواده نیست بیآد بریم بخریم ؟ دلم میخواد یِ سرمایی بخورم بندازم گردنشون :|

  • Setare

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">