617
دلیلی واسِهـ بیداری نمیبینم .. امروز کلا بی حوصلـ ه .. صُبح با سَر درد بیـدار شُدَم . حتی دوش گرفتن هم فآیده نداشـت . هوآ آفتآبی شده بود دیگه .. باد می اومَد .. اتاقم ُ تمیز مُرتـب نکردم .. دریغ از حال و حوصلـهـ .. شبی خواهرم زنگید شاید با نی نی بیاییم ، اتاق و سالنُ مُرتـب میکردم و دَری وَری میگفتم . با خودم حرفـ میزدم . نَ حوصله یِ خودمُ داشتم نَ اونا نَ خواهرزاده .. اصَن حوصله یِ بچه ندارم :| بعدشم گفتن وقت نمی کنیم بیآییم .. بهتر !
کی حال داره فردا صُبح سَرما پاشه بره کلاس واسِه تاریخ .. :| از الان دارم به این اتفاق فُحش میدَم :/ بعضی وقت ها میام بگم *** توش .. یادم میاد من پسَر نیستم :| بگم سعید بیاد بعدش بریم قدم بزنیم حرف هم نزنیم .. :| فقط بریم و بریم و بریم :| آخه مگه الافِ توءِ این ؟ :/
به Sis ( همون خواهر ) گفتم میزنگی خونه انار و بلال و اینا بخرن بیآرن جُمعه .. گفت نَ :| به درک نزن .. میخوام باش خشک رفتار کنم .. منم کِ زنگ نمیزنم ..
بابام گفت چتر گشتم یکم ، اونا از اینآ کِ جمع میشن ندارن ، مشکی هَم هستن میخوای ، صریح گفتم نَ نمیخوام :| بعدِ اینم دستکش و شال هم میخوام .. یِ خری از اعضای ِ خانواده نیست بیآد بریم بخریم ؟ دلم میخواد یِ سرمایی بخورم بندازم گردنشون :|
- ۹۴/۰۸/۲۰