622
هَـوا واقعا سَرد ، آخرین مآهِ پاییـزِ 94 ، چه زود پاییز داره تموم میشه ، هیچکس هم نیومد بریم رویِ برگ هایِ خیآبونِ ارم قدم بزنیم . هِعی .. :( دوشنبه هآ دیگه پسر تانگویی رو ندیدم دانشگآه . احتمال میدم سرگرم همکلاسی هآیِ خودش شده . عصر کِ برمیگشتم خونه ، در واقع شب بود . نزدیک ِ بانک آقایِ " ت.پ " رو دیـدم . همکلاسیِ دوران ِ کاردانی .. تویِ همون بانک کار میکنهـ .. 206 سفید هَم داره . مثِ همیشه کت و شلواری و مودبانه ، سلام احوالپرسی کرد و گفت میبینمتـون هر از گاهی رد میشین و .. و دانشگاه چطوره و چند واحد و کیا هَستن ؟ سلامشون برسون ! بعد هم گفت خیلی سلام بابا برسونیـد و موفق باشیـد و .. ! زمان ِ کاردانی کِ بابام منُ میرسوند سلام و اینآ داشتن . بچه ها خوششون نمی اومد ازش ، ولی من اصلا درک نکردم چرا ! شآید چون چاپلوسیِ استآدا رو میکرد اما از نظر من قابل احتـرام و مودب بود .. کلِ مسیر رو djmavi - Fluorite گوش میدادَم . نَ حوصله داشتم نَ اعصآب ..
امروز هَم تمامِ حس ـَم این بود کِ واسه هیچکس مُهم نیستم . از 8 تا 10 اینا تو تختم موندم :( حسام کِ درگیره زندگیِ خودشه . نرفته هنوز ، منُ اسکل کرده بود . 11 ـُم باید اونور باشه . حتی پیشنهاد نداد بعد از کلاست بیام ! بیام زیتون ؟ نزدیکِ دانشگاه ؟ هیچی ! بقیه هم هیچی . نَ میـلاد نَ محمـد دیگه چیزی نگفتن . سعید ج نداد بهم گفتم اُکی به درک :) یِ جوری تنهام کِ هَمش گریـ ه ام میگیره . قرصِ برنج میخوام . عطاری هآ دارن ؟! بمیرم تموم بشـ ه ..
بابا خبر نداد بریم پالـتـو بخریم . نمیدونم . فردا تعطیل ـَم . حوصلـ ه یِ خریـد با بابا ، اونم تویِ سَرمـآ اصلا ندارم . حوصلـ ه یِ هیچی ندارم . خدا رو شکر خواهرزادم نیست پیشم . حوصلـ ه یِ اونم اصلا ندارم .
این عکسَ رو دوس دارم .. " کلیک "
- ۹۴/۰۹/۰۳