627
هَفته ای کِ گذشت .. مَن واسه پنج شنبه ـَش بـرنامـ ه داشتم . میخواستم صُبـح زود کِ میرم کلاس و مغازه دار بسته ـست اگه شد آیـدی بذارم زیـر مغازه . از طرفی بعدش برم فروشگاه رفاه واسِه لاک قرمـز . شاید هنوزم نمونه ـش رو داشتـ ه باشه . اما چهارشنبه تعطیل بود رفتیـم خونـ ه تآ جمعـ ه .. خواهرم همَش خونـ ه خواهرم بود و پیشِ هستی . من اصَـن نرفتـم اونجآ . یِ شبش خودشون اومـدن . هستی هم گاهی میخنـدیـد و آخرش هَم شروع کرد گریـ ه . حس میکنم احسآس ندارم . شآید هَم چون دیگـ ه خواهرم یعنی مامانِ هستی ، محلِ من نمیذارهـ .. میدونم عَمدی نیست اما اون تنها کسی بود کِ تو خونه باهآش خوب بودم . شآیـد هم حسودی میکنم . همه هَستی رو دوستِش دارن ، هَمه دورش هَستـن .. آروم ـِش میکنن .. حَسودی میکنم وقتی اونجوری قربونش میرن . هفته یِ پیش تو اتوبوس ، ایستآده بودم ، صندلی جلو یِ دختر تقریبا کوچیکی بود شآید ابتدایی ، چسبیده بود به مامانش . بازوشو گرفته بود .. سرش رو شونه هایِ مادرش بود . خدا میدونه چِ آهی کشیدم اون لحظه . میخواستم گریـ ه کنم اما نکردم . با چِ بغض و حسرتی نگاه ـِش میکردم :(
عکس گرفتم . دور و بر خونمون یِ پاییزِ خیلی قشنگی داره .. مثِ مناطقِ کوهستانی ..
خونمون کِ بودم آروم بودم و از لحآظ غذایی هم چَسبید . شب :
مَن به بابا داشتم میگفتم چی بخره - من نارنگی هم میخوام . از اونا کِ هسته نداره ـآ !
بابام - بابا تو کلا با هسته مشکل داری ! هسته انگور ؛ هسته یِ نارنگی .. جرا !
مَن - آره بدَم میآد =))
کلم پلـو با سالاد و مایونز ! خیلی خوب بود . بعدش گفتم آشِ رشتـ ه دوغی میخوام . مامانم عَصـر درست کرد " کلیک " 3-4 تا بشقآب پُـر خوردم :| اینقَ کِ دوس دارم . اون روز کم نـق میزدم . صُبح کمکِ مامانـم کله گنجشکی درست کردیم واسه کلم پـلـو . بعد سبـزی پآک کردم . عصـر مامانم میگفـت فلان چیـز بـده بیآر ، انجام میدادم . سُفره می انداختم ، جَمع میکردم . تعجب کرده بودم از خودم ! اصَن سابقه نداشت ! شبش هم خواهرم میگفت چرا اینقدر آرومی :o ..
فردا زده بآرونی .. کآش ببآره . خیلی هم ببآره .. امروز از ناخن و لاکم تعریف کردن . باس اسفند دود کنم :| .. حمید باز پیداش شده . اما نَ خوشم میاد ازش نَ چیزی . گفت بذار تا حسام میاد جبران کنم . بریم بیرون ؛ کافی شاپ فلان . اما این پسر بدجوری رو اعصابمِ خود به خود . دلم واسـِ ه حسام هَم تنگــ شده . میلاد گفت این هفته بریـم بیرون . من گفتم صُبح . گفت عصر اما چون شب میشه مَن نمیتونم ، شد همـون صُبح . گفت شآید دوشنبه یا سه شنبه ! فکر کنم 1 سال گذشت کِ رفتیم بیـرون بارِ اول .. فقَ خدا کنه وقتآیی کِ بیرونم بابام زنگ نزنه . کلا نزنه بهتـره .. بابام میخواست پالتـو خریدن رو بپیچونـه ، معلوم نیس بیآد یآ نَ .. یِ پالتویِ قرمزِ کوتاه میخوام :/
خستَم ، برم زیر پتـو .. صُبح تربیت بدنی 2 .. شب بخیر ..
- ۹۴/۰۹/۱۴