:)

روزمرگی ..

:)

روزمرگی ..

627

شنبه, ۱۴ آذر ۱۳۹۴، ۱۱:۳۸ ب.ظ

هَفته ای کِ گذشت .. مَن واسه پنج شنبه ـَش بـرنامـ ه داشتم . میخواستم صُبـح زود کِ میرم کلاس و مغازه دار بسته ـست اگه شد آیـدی بذارم زیـر مغازه . از طرفی بعدش برم فروشگاه رفاه واسِه لاک قرمـز . شاید هنوزم نمونه ـش رو داشتـ ه باشه . اما چهارشنبه تعطیل بود رفتیـم خونـ ه تآ جمعـ ه .. خواهرم همَش خونـ ه خواهرم بود و پیشِ هستی . من اصَـن نرفتـم اونجآ . یِ شبش خودشون اومـدن . هستی هم گاهی میخنـدیـد و آخرش هَم شروع کرد گریـ ه . حس میکنم احسآس ندارم . شآید هَم چون دیگـ ه خواهرم یعنی مامانِ هستی ، محلِ من نمیذارهـ .. میدونم عَمدی نیست اما اون تنها کسی بود کِ تو خونه باهآش خوب بودم . شآیـد هم حسودی میکنم . همه هَستی رو دوستِش دارن ، هَمه دورش هَستـن .. آروم ـِش میکنن .. حَسودی میکنم وقتی اونجوری قربونش میرن . هفته یِ پیش تو اتوبوس ، ایستآده بودم ، صندلی جلو یِ دختر تقریبا کوچیکی بود شآید ابتدایی ، چسبیده بود به مامانش . بازوشو گرفته بود .. سرش رو شونه هایِ مادرش بود . خدا میدونه چِ آهی کشیدم اون لحظه . میخواستم گریـ ه کنم اما نکردم . با چِ بغض و حسرتی نگاه ـِش میکردم :(

عکس گرفتم . دور و بر خونمون یِ پاییزِ خیلی قشنگی داره .. مثِ مناطقِ کوهستانی ..

خونمون کِ بودم آروم بودم و از لحآظ غذایی هم چَسبید . شب :

مَن به بابا داشتم میگفتم چی بخره - من نارنگی هم میخوام . از اونا کِ هسته نداره ـآ !

بابام - بابا تو کلا با هسته مشکل داری ! هسته انگور ؛ هسته یِ نارنگی .. جرا !

مَن - آره بدَم میآد =))

کلم پلـو با سالاد و مایونز ! خیلی خوب بود . بعدش گفتم آشِ رشتـ ه دوغی میخوام . مامانم عَصـر درست کرد " کلیک " 3-4 تا بشقآب پُـر خوردم :| اینقَ کِ دوس دارم . اون روز کم نـق میزدم . صُبح کمکِ مامانـم کله گنجشکی درست کردیم واسه کلم پـلـو . بعد سبـزی پآک کردم . عصـر مامانم میگفـت فلان چیـز بـده بیآر ، انجام میدادم . سُفره می انداختم ، جَمع میکردم . تعجب کرده بودم از خودم ! اصَن سابقه نداشت ! شبش هم خواهرم میگفت چرا اینقدر آرومی :o ..

فردا زده بآرونی .. کآش ببآره . خیلی هم ببآره .. امروز از ناخن و لاکم تعریف کردن . باس اسفند دود کنم :| .. حمید باز پیداش شده . اما نَ خوشم میاد ازش نَ چیزی . گفت بذار تا حسام میاد جبران کنم . بریم بیرون ؛ کافی شاپ فلان . اما این پسر بدجوری رو اعصابمِ خود به خود . دلم واسـِ ه حسام هَم تنگــ شده . میلاد گفت این هفته بریـم بیرون . من گفتم صُبح . گفت عصر اما چون شب میشه مَن نمیتونم ، شد همـون صُبح . گفت شآید دوشنبه یا سه شنبه ! فکر کنم 1 سال گذشت کِ رفتیم بیـرون بارِ اول .. فقَ خدا کنه وقتآیی کِ بیرونم بابام زنگ نزنه . کلا نزنه بهتـره .. بابام میخواست پالتـو خریدن رو بپیچونـه ، معلوم نیس بیآد یآ نَ .. یِ پالتویِ قرمزِ کوتاه میخوام :/

خستَم ، برم زیر پتـو .. صُبح تربیت بدنی 2 .. شب بخیر ..

  • Setare

نظرات  (۲)

چه هفته خوبی داشتین :)
پاسخ:
:)
  • عرفـــــ ـــان
  • کاش میدادم عکاسی رو تو برام پاس کنی :|
    آقا، حسام یا حس هایم ؟
    منم خیلی بی احساسم نسبت به بچه ها !
    اصلا ازشون خوشم نمیاد ...
    پاسخ:
    بده پآس کنم واست . عکآسی دوس دارم .. :)
    حسآم !
    من اغلب حوصله ـشونُ ندارم ..

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">