:)

روزمرگی ..

:)

روزمرگی ..

630

سه شنبه, ۲۴ آذر ۱۳۹۴، ۱۰:۲۰ ب.ظ

امروز قرار بود مثلا بارونی باشه اما نبود .. دیشب یکم بارون اومد نم نم . عصر کلاسِ انقلاب داشتم . ساختمانِ معماری ـآ ، بدَم میآد از اونجآ .. :( تو کوچه خونمون کِ بودم دیدم خط رد شُد ، میدونستم دیرم میشـ ه . به موقع رسیدم دانشگاه ، اما استآد سرکلاس بود . وای خیلی سَختمـ ه وقتی دیر میرسم . خُب طبیعی واسِ یِ آدمِ خجالتیِ بدونِ اعتمآد به نفس . نشستم ردیـفِ اول کنار دوستـم . wifi دانشگاه کِ وصل شدم دیدم تویِ لاین از حسآم پیآم دارم . حسِ شوک و خوشحالی بود یِ لحظه . یکی از دخترا داشت به خوبی کنفرانس می داد . منم با حسام چت میکردم . نمیتونستـم ولش کنم کِ .. زودتر از 1 ماه اومد . گفت مشهدم و ساعت 10 پرواز دارم حدود 12 میرسم شیراز . رسیدم پیام میدم ..

و امآ دیروز عصر ، مهدی یکی از اددلیستام پیام داد بیام سَرِ کوچه دانشگاتـون ؟ قبلا هم اصرار به دیدن و حرفـ زدن کرده بود ، اینبار اصلا واسَم مهم نبود و قبول کردم . گفتم حدود 17:30 اینآ تعطیل میشم . قرار شد زنگ بزنه و نزدیک هآیِ زیتون باشـ ه ، کوچه ضایع بودِش ! 17:15 تعطیل شدیم پیام دادم ج نداد ، تک زدم . طولش داد زنگ زد . گفتم سلام و اینآ ، شآرژش تموم شد من زنگ زدم باز . گفت به چِ صدایی و من مغازه بودم و اینـآ.. :||| نمیرسید ، قرار شد فلان جآ همو ببینیم تآ مسیر خونه ! دمِ ایستگاه ایستآدم تکیه دادم دیوار و مُنتظر ، شب بود :| پسره یِ بچه مدرسه ایِ میگفت شما دوقولـویین ، نفهمیدم منظورش چی بود . یکم بعد دوباره گفت نیگآ کن سوال میکنم ج نمیده ، فکر کنم اعصابش خُرده ، هم خندم گرفته بود هم جدی بودم :| :)) یِ خانمِ هم ایستاده بود . خط کِ اومد سوار بشن بابای بیبی و این صوبتآ :)) عاقا هم بالاخره پیداش شد ، جلو خانمـ ه زشت شدا :| یِ پسره یِ دراز ِ نسبتا لاغرِ صورت دراز :| با سویشرت طوسی و کلاهشم انداختـ ه بود . عینِ جادوگرا :| O_o ! از صُحبت کردنش خوشم نمی اومد . بهش گفتم تو کِ قرار بـرات مهم نیست چرا قـرار میذاری . هم شآرژ نداشتی هم یادت رفته بود اصَن ! کلا تکذیب کرد :/ خودمونی حَرفـ نمیزد و ش رو هم عمدا مثِ سوت میگفت :| منم همش میگفتم هیچی . هیچی .. گفتم همیـنِ کِ هس . به نظرم بد شد مسیر خونه رو با این پسره رفتم ! تا کوچه اومد و فداتون ! و خدافظی .. پسره یِ لوس :|

روحی نبودش امروز اصَن ، غیب شده . شب بابام زنگ زد سرِ اینکه فردا صُبح بیآد خرید یا شب بحث میکرد ، میگفت صُبح ، من میگفتم عَصر ! گفتم خُب پس چرا میپرسین ! بعدم همه چی بارم کرد ، کِ تو بزرگ شدی فکر میکنی بچه ای ، احترام حالیـت نیست و اینآ . قرار شد عصر بیآد .. اما ریـد تو اعصآبِ من .. زر زر کرد . من و اون تنهایی بریم خرید ، اوق :| زهرمارم میشه پالتـو . یِ خریـد چقدر بدبختی داره واسـ ه مَـن ! لابُـد فردا هم دعوا داره باهام . کآش اصن نمی اومـد . اصن نمیخوام :( همه چی به آدم میگهـ .. کآش زودی گیرم بیاد راحت بشم . خدا کنه به خیـر بگذره :(

میگن یِ دُختر تو زیرگذر زنـد خودکشی کرده ، میگن زنـدس . خُ ارتفاعش هم کم بود . خودکشی زیآد شده .. چند هفته پیش هَم کِ یکی تویِ دانشگآهمون قرص خورده بود ..

  • Setare

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">