632
خیلی اتفاق ها افتاده .. یکشنبه صُبح با بچه ها قرار داشتیم دانشگاهِ قبلی فرهنگ شهر .. درخواستِ مدرک دادیم ، کپی موقت و دو تا عکس . بعد پیآده رفتیم تآ پآسداران .. هوا یکم ابری شد .. 5 نفر بودیم . مسخره بازی ، خنده اینا ، با بچه ها رفتیم یِ بیرون بر و رستـوران کِ میگن واسِ نظامی ـآس ، دوستم کارتِ باباشُ داشت اما دو تا سهمیه داشت فقط . یِ سر رفتیم قسمتِ رستوران ـِش ، خانمِ بهمون نیگاه میکرد و میگفت مآنتوهاتون کوتاهِ ( جُز یکی از دوستام ) نمیشه اینجا بخوریـن .. :| بعد دوستم کِ مانتوش از ماها کوتاه تر بود به اون یکی محکم گفت مجبور کِ نیستیم ، غذا میگیریم میبریم بیـرون میخوریم ! رفتیم غذا ، چلو کباب گرفتیم ، سوار خط شدیـم ، رفتیم پآرکِ قوری .. نشستیم رو چمن ها خوردیم .. حرفـ زدیم . بچه ها یهو حرفاشون ناجور میشد ، به هم میگفتن حالا یِ بار این با ما اومده رعآیت کنین ، زشته خجالـت بکشین :)) خوبَـن با مَن .. بعد من 2 اومدم دیگه ، بچه ها یکم موندن .. روزِ خوبی بود ..
اما دوشنبه ، میان ترم سیاست پولی مآلی بد نبود . تقلب زیآد بود ، استاد هم اُکی بود .. با حسام بعد از کلاس قرار داشتم . جزوه کپی زدم ، مجبور شدم اِس بدم .. رو به رو زیتون دیدمش کِ زنگ زد .. همُ دیدیم . سلام و دست و اینآ .. سریع میرفت کِ از اونجاها دور بشیم :| یِ پسرِ دراز :| یکم حرفـ زدیم ، همش جلوتر از من راه میرفت ، تند راه میرفـت . گفتم چرا همش جلوتـر از منی ، تا یِ ذره آروم رفت :| زود رسیدیم به ایستگاه ِ مَن ! گفت پیآده بریم ؟ گفتم زیآده ـآ .. گفت عیبی نیس .. از دانشگاه تا خونه رو پیآده اومدیم ! :| چیزایِ خآصی نمیگفتیم ، به نظرم بیشتر حرفایِ مسخره بود کِ شآید بخندیم ! یِ قسمت از مسیر پیاده رو بزرگ و خلوت و تآریکی بود ! گفت مسیر خیلی خوبی بود .. راست میگفت :) اینکه پآ به پآیِ هم راه نمیرفتیم عصبی ـم کرده بود ، انگار عجله داره ، انگار اصن مَن نیستم :/ رسیدیم به کوچمون ، دست دادیم ( دستمم یخ کرده بودآ ) :| خدافظی .. موقع رد شدن از خیابون هم اتوبوس میخواست بزنه بهم ، چراغ زد ، جلومم یِ 206 با سرعت بود ! :/ زیاد حسِ خوبی نداشتم با حسام .. انتظار داشتم از همـ ه واسم بهتر باشه .. اما روحی بهتر بود :( به حسام یِ چیزایی در مورد اینکه کسی دیگه هم تو لیستم هس کِ یکم دوستم داره گفتم . یعنی خودش پرسید . منم عادت به دروغ یا پنهان کاری ندارم زیـآد .. ! یِ جورایی هر دو خبـر دارن اما نَ کامل ..
امروز صُبح همسآیمون کِ میشه شوهرِ دوست و همکارِ خواهرم ، اومد اینجا گفـت لباسم افتاده رو درخت بیام بردارم اینآ .. منم تنهآ ، رفـت اتاقِ خواهرم کِ نا مرتب هم بود گفت اتاقِ شُمآست ؟ گفتم نَ .. یِ پسره جوونیِ .. لبآسِ تیمِ فوتبـالـِش بود . نمی افتـآد ! راه حَل میدادیم .. حتی گفـت بیآییـن ببینین ! اسممُ پرسیـد .. بعدم هی میگه ... خآنوم راه حل بدید شمآ باهوش تری .. :| بعدم همینطور کِ فکر میکردیم چیکار کنیم ، میگفت اتاق شما مرتب تره ؟ بعدم به بهانه اینکِه سایت پیام نور وا نمیشه اومد اتاقِ من سایت ُ چک کرد ! از منم دانشگاه و اینکه کجاست و چی میخونین پرسید و اینکه ترم آخرم ! بعدم خوش و بش و اینا ، گفتم اعلام مصدومیـت کنین ، گفت شما شاهِدی ؟ بعد یکی از بالکُـن طبقـ ه 2 گمونم لباسُ بهش داد .. بعدم هی گفت خونتون سَرده و اینآ .. اون چیِ و فلان و .. سرمآ نخوریـن ، آنفولانـزا نگیـریـد ، مواظب باشیـد :| آخرش گفت خیلی خیلی مزاحم شدم ، حالا یِ روز میرید دانشگاه جُبران میکنم :| نمیدونم بگم : صمیمی ، پررو ، هیز ، بی حیآ .. تهمت نمیشه زد .. شآید فکر کرده هنوز بچم .. تا حالا با یِ جوون تو خونه اینجوری تنها نبودم :))