:)

روزمرگی ..

:)

روزمرگی ..

633 + دور دور ..

پنجشنبه, ۳ دی ۱۳۹۴، ۱۱:۱۹ ب.ظ

دیشب هَم یکی از شبایِ بدِ مَن بود . واسِه حرفایِ حسام . "کلیک" "کلیک" "کلیک" "کلیک" . داشتم گریه میکردم ُ بهش پیآم میدادَم . بالشم خیس بود ، داشتم زجر میکشیدم ، زجه میزدم :| تا نزدیکِ ساعت 3 گریه میکردم فقط . داشتم دیوونه میشُدَم ، فکرشُ نمیکردم اصلا . حالم خیلی بـد بود . نفسم بالا نمی اومد . به روحی پیآم دادم کِ کارِ توءِ .. دعآ و وردی چیزی گرفتی کِ اون بره ؟ ( قبلا گفته بود تو فکر اینم دعا بگیرم تا دلِ تو رو داشته باشم ) گفت نَ به خدا ، هوا ابری بود و نم نم بارون زده بود . خواهش کردم آرومَم کنِ . صُبح کلاس تاریخ داشتم . حدودایِ 5:30 گذشته بود کِ با یِ سردرد بد و عجیب از خواب بیدار شدم ، سرم داشت میترکید . دو دل بودم برم کلاس یآ نَ . تاحالا غیبت نداشتم و بچه ها کنفرانس داشتن . منم نرفتم کلاس ، بآرون میزد .

حدودایِ 8 صُبح بلند شدم . قرار بود بعد از کلاس یعنی 9:30 روحی بیآد دنبالم . قدم زنان زیرِ نم نم بارون میرفتم 30 دقیقه زودتر رسیدم ایستگاه زیتون . تو فکرِ دیشب بودم . از 9:30 گذشته بود روحی اومد ، بازم درُ خودش وا کرد . داخل ماشین گرم گرم بود :| دو بار حالمُ پرسید . میدونست حالمُ .. ساکت بودم .. از مسیرِ قبلی رفتیم سمتِ کوچه یِ ما . هوا ابـری و بآرونی بود . با حرفاش سعی میکرد آروم ـَم کنِ .. از خونمون رَد شدیم رفتیم مُستقیم .. تو راه دید چیزی نخوردم کیک و آبمیوه گرفـت مجبورم کرد ، قسم خورد بخورم . اصلا میل نداشتم ، خیلی طول کشید تآ خوردم :| گفت بریم یِ سَر چمـران ، قبول کردم . گفت هرجا تو بگی میریم .. اون قسمت هایی ک سکوت میکردیم و صدا موزیکُ زیآآآد میکرد .. ! آهنگهایی کِ به من اشاره میکرد . یِ بارم گفت لایی بکشم گفتم نَ :| پشتِ چراغ قرمـز ـآ ، نگاه کردن ـآش .. چند بار گفت بریـم دکتر ؟ گفتم نَ ! چشام معلوم بود داغون شده :| گفت نیگا چشات قرمز شده ، گود افتاده .. حیفِ چشآت نیست :) نزدیکآیِ خونمون ایستآدیم ، حالم بَد بود ، دستمُ گرفت .. کلی نشستیم تو مآشین دست تو دست . صُحبت میکرد .. یِ لحظه گریم گرفته بود ، سخت آروم میشدم .. گفت من حاضرم اون باشه اما تو حالـت اینجوری نباشه ، حتی شمارشُ خواست ، ندادم . چندبار گفت دوسِت دارم ! همش بهم میگه جوجه :) میگقت حداقل دو هفته یِ بار ببینمت در حدِ همین دور دور . بعد بالاخره اومدم خونه . مرسی ازش کِ نذاشت روزمُ زجر بکشم ..

بعد از اون هَم حسام بهم پیام داد ، ج میداد ، میگه حالش خوب نیس . شب قبل واسه قلبش رفته بود دکتر ، امروزم میگفت انگار دیگه روزآیِ آخرِ :| جدا از اون قسم خورده 25 سالگی خودکشی کنِ . اینُ قبلا هم بهم گفته بود . کلا قاطی کرده این پسر .. اما خُب انگار از دیشب دیگه واسم یِ جوری شده :( بعد از قرار و PM دادن هایِ حسام یکم بهتر بودم . 

عَصر هم بآرون میزد ، رفتم بیـرون ، روحی هَم زنگ زد ، هِی میگفت برگرد سَرما میخوری .. اما خُ من باس میرفتم . 1 ساعت زیر بارون قدم زدم . ملت هم عجیب نگاه میکنن ، یا فکر میکنن آخی تنهایی ، یا عآشقی یآ طوریتِ .. هیشکی نمیگه طرف عاشقِ این آب و هوا و بارونِ :|||

من تا یِ مدت پیش همش تویِ حسرت بودم .. الان فکر میکنم روحی یِ رویآست ، یا مَن خوابم .  تو ایستگاه ایستآدی و جلو بقیه سوار میشی میری چِ لذت داره .. همیشه دلم میخواست .. دست تو دست بودن ـآ .. چه طوری یهو بهش رسیدم .. ؟!! همش یِ دفعه ای شُد انگار .. دور دور کردن ـآ .. 206 ! شیراز گشتن ، صدایِ سیستم ماشین و موزیک ـآ ..  فکر میکردم قراره اینآرو با خودم به گور ببرم . حس میکنم همش خوابِ ، یا سرابِ .. بازم راضی ـم کِ اغلن تو حسرتش نموندم .. 

  هنوز بارون میزنـ ه . آب و هوایِ گوشیم میگه فردا هَم همینطوره .. "کلیک"

  کلاسآمون جُز اندیشه کِ میخواد سوالارو بهمون بگه تموم شدن. فُرجه ـست. واسه استراحت و تفریح :D

  • Setare

بارون

قرار

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">