640
با خواهرم کلی حَرف و بحث داشتیم . اون روز باز گفت نَ . نمیشه رابطه داشته باشی . حرفِ زور میزدآ . شآیدم حق داشت فکر میکرد مسئولیت ِ مَن با اونِ .. اون روز 3 ساعـت مدام گریه میکردم . فکر خودکشی کردم . واقعا زده بود به سَرم . میخواستم هم بمونم و هم آزادی داشته باشم . با روحی توافق کردیم کِ من بگم کآت میکنم ! بعد از اس هایی کِ خواهرم به دکتـر مشاور داد و دادم و گفتم مشکل دارم و بهم وقت بدید ، امروز ساعت 4 وقت دادن بهم . قبلا 2 - 3 بار رفته بودم پیش ـِش و چون وقت منظم نمیداد قطع کردم . سلام و احوالپرسی و چقدرِ همُ ندیدم ُ ؟ اوضاع درس چطوره ؟ معدل 16 - 17 هَم خوبِ . شروع کردم گفتم کِ مَن میخوام اینجا شیراز بمونم و نمیخوام اصلا برگردم . گفتم 2-3 بار با کسی رفتم بیرون و خواهرم شک کرده .. چند تا داستان از این دوستی هآیِ اشتبـاه گفت کِ واقعا وَحشتنآک بودن . نمیخواست بگه قطع کُن ، میگه اول باید مهارت هایِ زندگی و ارتباط رو یاد بگیری کِ قوی باشی و از خودت دفاع کُنی .
در واقع 3 مرحله داره : 1 - اینکه مَن دلیل پیدا کنم واسه موندن ، باید کار پیدا کنم 2 - اینکه هدف ِ این دوستی چیِ ؟ آخرش چی میشه و چی میخواد ؟ 3 - همون مهارت هآ کِ گفتم . بعد از اون با خواهرم حرف زد ، توضیح میداد کِ این دوستی هآ رو نمیشه کامل محدود کرد بلکه بآیـد آگاهی داد و بهشون یآد داد . میگفت این روابط چِ تویِ شهر و چه شهرستان و روستآ میتونه اتفاق بیفته ! میگفت نباید تحت فشار گذاشت و محدود کرد کِ تو باید از اینجآ بری . میگفت مآ درک نمیکنیم این هآ رو . اینکه ما بگیم چی خوبه چی بد ؛ این ها قلمـرو خودش میدونن و آزادی میخوان . هی بهم میگفت دخترم ، عزیزم . خودش هَم از GF هآیی کِ داشت میگفت :| میگفت چون طرف فلان جآییِ ( یِ شهرستانی ) خوبه ، اغلب مومن و این چیزا هستن ! میگفت هیچوقت نگید این فقط یِ دوستی ِ . این اشتباه ِ ! ازم خواست یِ روز با پسره برم ، گفتم شآید نشه چون با خواهرم میام . گفت بگو خودش یِ بار بیآد . منم شب گفتم . روحی هم اِس داد اما جوابی نگرفت . آخرش قرار شد کمک کنِه و اینکه گفت همه جوره پآیه ـَت هستم . دیگه چی میخوای .. گفتم بهم وقتِ منظم میدید ، قبول کرد . قرار شد منشیِ زنگ بزنه .. کآش فردا زنگ بزنه و وقت هآ ok بشه . ولی 50 تومَن زیآده ـآ :| بهم کتابِ عشقِ ویرانگر معرفی کرد و گفت این هم جزوِ شرط هآست باید شروع کُنی دیگه ! گفتم خُ پس چطوری همُ ببینیم ، گقت شما نیم ساعت هم براتون کافیِ .. راه حل هآیی میداد و بعد میگفت من نباید این هآ رو بهت یاد بدم ـآ ( می خندید ) . گفتم میخواستم خودکشی کنم ، گفت درست میشه و این راه ها دُرست نیست .
کآر میخوام . من و خواهرم نظرمون اینِ کِ مُنشی بشم . اعتماد به نفس هَم ندارم ـآ . دُکی گفت اونم درست میشه ..
امروز روحی زنگ زده بود دَعوا ، کِ تو اول به من دُروغ گفتی . وقتی عصبی میشه واسه من کِ خیلی بده ، من تحمل این چیزا ندارم . بعد از یکم هم خودش آروم میشه اغلب . الان هم داشت میگفت اینستآگرام ـِت رو private کُن و آیدی لاین و تلگرام ـِت رو بردار . گفتم نمیکنم اصلا ! :| مسلما بهش برخورده اما من از این دختـرا نیستم . خودش هم دیگه بایـد فهمیـده باشه . گفتم لابد دو روز دیگه هَم میخوای گوشیمُ چک کُنی ؟ خلاصه من زیرِ بارِ این حرفا نمیرم :|
سرِ شب بابام زنگ زد ، گفت بیرون هَم میری گفتم گآهی ، گفت با خواهرت ، گفتم آره !! اون روز کِ زنگ زدم فهمیده بود خواهرم باهام بیرون نمیاد . فکر کرده من دلم میخواد و تنهام . گفت هروقت خواستی بری بیرون بگردی یا دور بزنی ، بگو خودم میام اونجا ، بابا رو کِ قابل میدونی ؟ منم الکی گفتم آره باشه . خواهرم میگفت میبینی چقدر دوسِت داره ! بعد ببینه با پسر رفتی بیرون میگه مگه چی کم گذاشتم ؟ منم گفتم همیشه همین ُ میگه اما هرچیزی سرِ جآیِ خودش . این دوستی ـا هم طبیعی و عادی شده ! به هم نگاه کردیم و گفتم نَ من تورو درک میکنم نَ تو منُ !
نمیدونم روحی کِ ادعا داره دوستم داره و تا الان هَم جآ نزده ، حتی گفت پاش بکشه با بابات حرف میزنم و اَصَن میخوان زنم بشی ( البته احساسی شده چرت گفته هآ ، واسه خنده خوب بود ) همش بحث و دعوا داریم ارزششُ داره یا نَ ؟ از نظر تیپ و قیافه کِ نه زیآد :| با این کِ خودم همچین چیزِ خاصی هم نیستم اما خُب توقع داشتم طرفم خوب باشه .
حسام دو سه روزِ باهام بهتر شده ..
این 2-3 روز انگار اندازه 1 ماه پیر شدم . خدا کنه امتحانام ُ خوب بدم . 23 ـُم شروع میشه . فقط تاریخ روزنامه وار خوندم و آخراش ِ ..
- ۹۴/۱۰/۲۰