:)

روزمرگی ..

:)

روزمرگی ..

643 + لیسانس ..

دوشنبه, ۵ بهمن ۱۳۹۴، ۱۲:۰۳ ق.ظ

امروز آخرین امتحان بود . هَوا ابری بود ، زمین خیس . انقلاب اسلامی . چندان خوب نشُد . آخریـن روزِ مقطعِ لیسانس .. الان باید خوشحال میبودم اما نیستم .. روزِ دلگیریِ بود واس ـَم . کلِ مسیر دانشگاه و کلِ اتفاقات . سَرما ، گرما . تیکه هایی کِ پرونـدن . مُزاحمت هآ .. مَغازه دار ، کلاس ها، خَنده ها، دوستام. حِس و حال ـَم . هَمش میاد تـویِ ذهن ـَم .. باور نمیکنم تموم شُد . آخه اینقدر زود ! چه جوری تموم شُد ؟ :((

صُبح حدود 11 گذشته بود . روحی با 206 سفیدش سرِ کوچه دانشگاه بود . هوا هَم کِ خوب بود . رفتیم کارت اتوبوس ـَم ُ شآرژ کردم . داشت میگفت امروز شنگولی. خبری ِ؟ اما خبری نبود جُز درگیری فکری. شآید میخواستم یکم رها شم از فکرام . شآید میترسیدم روزآیِ آخر باشه . نخواستم از دست بدم :( امروز همه جا شلوغ و ترافیک بود و روحی هم دوست نداشت . آهنگ میخوند هِی صدا کم ، زیآد ! رفتیم چمران .. نم نم بارون زد یکم . یِ کوچه یا خیآبون بود . میخورد به سمتِ بالا ! رفتیم بالا . تهش بن بست بود . در اومد گفت عجب جایی . واسِه گل کشیدن حال میده :| چرت میگفت البته ، میدونه حق نداره بکشه :) دور زدیم از اون بالا سرازیری .. قسمتی از چمران و شهر ُ میدیدم . مثِ بامِ شهر بود یِ جورایی . همونجا ایستآد . تو ماشین بودیم . دست تو دست .. میرفتم تو فکر سریع صدام میزد ! هی میگفت به چی فکر میکنی ! یِ لحظه حال ـَم گرفته شُد . همچین جَو گیر شُد . کِ بگو چی شُده ؟ چی فکـر میکردی .. تو چشام نگاه کُن و .. موقع برگشتنِ تو شهر زد به یِ ماشین شانس آورد چیزی نشد ، مدارک همراهش نبود . عصبی بود . سَر درد داشت . حدود 1:30 اینا اومَدم خونه .

از اون روزایِ زندگیمِ کِ فکرم فقَ درگیره . پُرم از حس هآیِ بد . دل ـَم آشوب .. بابام گفت یِ لیسانسِ دیگه کارِ دُرستی نیست و قبول نکرد . صُحبت کردم باهاش پشتِ تلفن . گفت اگه میخوای بری دانشگاه ، میری ارشد . اگرم نَ برگرد پیشِ خودمون . گفتم نَ . نمیخوام بمونَم خونه . گفت میفرستمت کلاس و یِ کلاس هآیِ مُزخرفی گفت دیوونه شُدی بابا ؟ مگه عصرِ حجرِ ؟ گفتم یا کآر یا دانشگاه . گفت کار کِ نیست ! دانشگاه هَم ارشد ! مَن نمیخوام برگردم . مَن فرار میکنم .  مَن کِ برده و اسیرِ شُماها نیستم :( بابام فکر نکنم موضوعِ کار رو اصَن جدی بگیره .. شآید فکر میکنه هنوز بچه ـَم . البته خواهرم میگه با من ـَم همینجوریآ بود . اما مطمئنم به مَن دیدِ مثبتی نداره تو این قضیه .

موضوعِ ارشد رفتن کِ تنها راهِ الان ، اصلا چیزی نیست کِ دل ـَم بخواد . من خودم فکرم گرفتنِ لیسانسِ حسابداری بود . اما الان باید تغییر رشته بدم از مُدیریت برم ارشد حسابداری . دانشگاهِ خودمون داره .. اما مَن از عهده ارشد بر نمیام . ارائه ها ، پآیان نامـ ه . تغییر یهویی .. گفتم به بابا . میگه میتونی !! خواهرم میگه خنگ هایی هستن ارشد کِ فلان چیزُ از فلان چیز تشخیص نمیدَن . تو چرا نتونی ! اما من هیچوقت اعتماد به نفس نداشتم . واسِه یِ سمینار دیدم چه جوری جون ـَم بالا اومَـد . از طرفی خواهرم دیگه تمایلی نداره من پیشش زندگی کنم . حتی گفت برو مثلا تا عید . نه به 3 سال پیش که میگفت بیا .. فلان کار میکنیم . فلان جا میریم و خوشحال . نَ به الان کِ میخواد بیرون ـَم کنِ . چرا تو حق داری تنها زندگی کنی اما من حق ندارم با تو زندگی کنم ؟ چرا الان کِ میگی برو ، به تو شک نمیکنن ؟؟ خُب مثلا تا کی من باید اسیر خانواده باشم ؟ یعنی بابام حاضره خوشحالی منُ ازم بگیره فقط واسه چند کیلومتر راه ِ خیلی کم ! خواهرم الان خیلی ازش بدم میاد . اصَن حس نمیکنم خواهرمـ ه . پشتم نیس . حتی نمیگه بابا من تنهام میخوام پیشم باشه . نمیگه برو ارشد من کمک میکنم . فقط کآر یکم گفت بگرد !! مَن کِی از شَر خانواده خلاص میشم ؟ حتی به فکرم رسید اگه برگردم زورکی مجبورم ازدواج کنم و بعد طلاق بگیرم تآ آزادی ـمُ به دست بیآرم .

 اگه برگردم اینقدر دپ میشم کِ بابام خودش پشیمون میشه . حتی اگه بازم نذاره ، بازم میفهمه خوشحال نیستم و این عذابش خواهَد داد . اونجآ همه فوضول ـَن ، آشنان . آزادی نیس . یِ شهر کوچیک چِ جذابیتی داره ؟ خونه نشین میشی . تنها هیچ جا نمیتونی بری . گند میزنن تو اعصاب ـت . از اون شهر . از اون خانواده بدَم میآد ! کآش بابام 80 سالش بود ! کآش میشُد ول کرد رفـت . کآش دُختـر نبودَم :اوق

روحی گفت میری ارشد . میمونی شیـراز . منم کمک ـِت میکنم . کلی حرفِ امیدوار کننده زد بهم . گفت نمیذارم کم بیآری . حتی دراومد گفت پآیان نامه با مَن . البته میدونم چرت گفت . تو دل ـَم این ِ کِ نمیشه روش حسآب کرد . اگه هر اتفاقی بیفته و اون ترکم کنِ چی ؟

  قرار شُد منشیِ روانشناس زنگ بزنه بهم وقت بده . خیلی بهش نیآز دارم . خیلی .. احتمالا میگه برو ارشد !

  محتآجِ آرامش ـَم .. :( کآش دانشگاه تموم نشُده بود .. کآش خدا میگفت نترس اونجوری کِ میخوای میشه .

  تو ماشین نگاه کردم مغازه سرِجاش بود ..

  • Setare

نظرات  (۴)

چقدر بد که همیشه ناله میکنی :((

پاسخ:
:| ناله ؟؟
نخون !
هووم دست تو دست.. پس روز خوبی بود...
امیدوارم بازم تکرار شه..
هم کار از پسش بر میای.. هم ارشد .. همه چی.. غمت نباشه...
کاش وقت مشاوره ات جور شه.. هم میمونی شیراز.. هم با حرفاش کمکت میکنه...
روحی با همه مشکلاتی ک برات داره.. دمش گرم پشتته.. همه اینطور نیستن..

شب بخیر.........
هر شب از یازده خوابم میاد ولی تا ۲بیدارم :/:(
پاسخ:
اوهوم بد نبود ..
مَن وقتی خسته بشم جا میزنم . میدونی کِ :(
آره فقط منتظرم بهم وقت بده زودتر . کلافه ـَم ..
اوهوم شآید میخواد بهم روحیه بده . آره بی تفاوت نیست حداقل .

منم زیاد اینجوری شدم . :*
  • عرفـــــ ـــان
  • آقا من جای تو بودم نمیتونستم تصمیم بگیرم :/
    اینم دلداری دادنمه خیره سرم :|
    پاسخ:
    منم نمیتونم :(
    خاصیت روزِگار اینه ؛ بر خلاف ِ میل آدم جلو میره ، همیشه .
    مث ِ اصطکاک میمونه لامصب .
    پاسخ:
    هوم . وقتی نمیذارن زندگیمون دستِ خودمون باشه ..

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">