643 + لیسانس ..
امروز آخرین امتحان بود . هَوا ابری بود ، زمین خیس . انقلاب اسلامی . چندان خوب نشُد . آخریـن روزِ مقطعِ لیسانس .. الان باید خوشحال میبودم اما نیستم .. روزِ دلگیریِ بود واس ـَم . کلِ مسیر دانشگاه و کلِ اتفاقات . سَرما ، گرما . تیکه هایی کِ پرونـدن . مُزاحمت هآ .. مَغازه دار ، کلاس ها، خَنده ها، دوستام. حِس و حال ـَم . هَمش میاد تـویِ ذهن ـَم .. باور نمیکنم تموم شُد . آخه اینقدر زود ! چه جوری تموم شُد ؟ :((
صُبح حدود 11 گذشته بود . روحی با 206 سفیدش سرِ کوچه دانشگاه بود . هوا هَم کِ خوب بود . رفتیم کارت اتوبوس ـَم ُ شآرژ کردم . داشت میگفت امروز شنگولی. خبری ِ؟ اما خبری نبود جُز درگیری فکری. شآید میخواستم یکم رها شم از فکرام . شآید میترسیدم روزآیِ آخر باشه . نخواستم از دست بدم :( امروز همه جا شلوغ و ترافیک بود و روحی هم دوست نداشت . آهنگ میخوند هِی صدا کم ، زیآد ! رفتیم چمران .. نم نم بارون زد یکم . یِ کوچه یا خیآبون بود . میخورد به سمتِ بالا ! رفتیم بالا . تهش بن بست بود . در اومد گفت عجب جایی . واسِه گل کشیدن حال میده :| چرت میگفت البته ، میدونه حق نداره بکشه :) دور زدیم از اون بالا سرازیری .. قسمتی از چمران و شهر ُ میدیدم . مثِ بامِ شهر بود یِ جورایی . همونجا ایستآد . تو ماشین بودیم . دست تو دست .. میرفتم تو فکر سریع صدام میزد ! هی میگفت به چی فکر میکنی ! یِ لحظه حال ـَم گرفته شُد . همچین جَو گیر شُد . کِ بگو چی شُده ؟ چی فکـر میکردی .. تو چشام نگاه کُن و .. موقع برگشتنِ تو شهر زد به یِ ماشین شانس آورد چیزی نشد ، مدارک همراهش نبود . عصبی بود . سَر درد داشت . حدود 1:30 اینا اومَدم خونه .
از اون روزایِ زندگیمِ کِ فکرم فقَ درگیره . پُرم از حس هآیِ بد . دل ـَم آشوب .. بابام گفت یِ لیسانسِ دیگه کارِ دُرستی نیست و قبول نکرد . صُحبت کردم باهاش پشتِ تلفن . گفت اگه میخوای بری دانشگاه ، میری ارشد . اگرم نَ برگرد پیشِ خودمون . گفتم نَ . نمیخوام بمونَم خونه . گفت میفرستمت کلاس و یِ کلاس هآیِ مُزخرفی گفت ! دیوونه شُدی بابا ؟ مگه عصرِ حجرِ ؟ گفتم یا کآر یا دانشگاه . گفت کار کِ نیست ! دانشگاه هَم ارشد ! مَن نمیخوام برگردم . مَن فرار میکنم . مَن کِ برده و اسیرِ شُماها نیستم :( بابام فکر نکنم موضوعِ کار رو اصَن جدی بگیره .. شآید فکر میکنه هنوز بچه ـَم . البته خواهرم میگه با من ـَم همینجوریآ بود . اما مطمئنم به مَن دیدِ مثبتی نداره تو این قضیه .
موضوعِ ارشد رفتن کِ تنها راهِ الان ، اصلا چیزی نیست کِ دل ـَم بخواد . من خودم فکرم گرفتنِ لیسانسِ حسابداری بود . اما الان باید تغییر رشته بدم از مُدیریت برم ارشد حسابداری . دانشگاهِ خودمون داره .. اما مَن از عهده ارشد بر نمیام . ارائه ها ، پآیان نامـ ه . تغییر یهویی .. گفتم به بابا . میگه میتونی !! خواهرم میگه خنگ هایی هستن ارشد کِ فلان چیزُ از فلان چیز تشخیص نمیدَن . تو چرا نتونی ! اما من هیچوقت اعتماد به نفس نداشتم . واسِه یِ سمینار دیدم چه جوری جون ـَم بالا اومَـد . از طرفی خواهرم دیگه تمایلی نداره من پیشش زندگی کنم . حتی گفت برو مثلا تا عید . نه به 3 سال پیش که میگفت بیا .. فلان کار میکنیم . فلان جا میریم و خوشحال . نَ به الان کِ میخواد بیرون ـَم کنِ . چرا تو حق داری تنها زندگی کنی اما من حق ندارم با تو زندگی کنم ؟ چرا الان کِ میگی برو ، به تو شک نمیکنن ؟؟ خُب مثلا تا کی من باید اسیر خانواده باشم ؟ یعنی بابام حاضره خوشحالی منُ ازم بگیره فقط واسه چند کیلومتر راه ِ خیلی کم ! خواهرم الان خیلی ازش بدم میاد . اصَن حس نمیکنم خواهرمـ ه . پشتم نیس . حتی نمیگه بابا من تنهام میخوام پیشم باشه . نمیگه برو ارشد من کمک میکنم . فقط کآر یکم گفت بگرد !! مَن کِی از شَر خانواده خلاص میشم ؟ حتی به فکرم رسید اگه برگردم زورکی مجبورم ازدواج کنم و بعد طلاق بگیرم تآ آزادی ـمُ به دست بیآرم .
اگه برگردم اینقدر دپ میشم کِ بابام خودش پشیمون میشه . حتی اگه بازم نذاره ، بازم میفهمه خوشحال نیستم و این عذابش خواهَد داد . اونجآ همه فوضول ـَن ، آشنان . آزادی نیس . یِ شهر کوچیک چِ جذابیتی داره ؟ خونه نشین میشی . تنها هیچ جا نمیتونی بری . گند میزنن تو اعصاب ـت . از اون شهر . از اون خانواده بدَم میآد ! کآش بابام 80 سالش بود ! کآش میشُد ول کرد رفـت . کآش دُختـر نبودَم :اوق
روحی گفت میری ارشد . میمونی شیـراز . منم کمک ـِت میکنم . کلی حرفِ امیدوار کننده زد بهم . گفت نمیذارم کم بیآری . حتی دراومد گفت پآیان نامه با مَن . البته میدونم چرت گفت . تو دل ـَم این ِ کِ نمیشه روش حسآب کرد . اگه هر اتفاقی بیفته و اون ترکم کنِ چی ؟
قرار شُد منشیِ روانشناس زنگ بزنه بهم وقت بده . خیلی بهش نیآز دارم . خیلی .. احتمالا میگه برو ارشد !
محتآجِ آرامش ـَم .. :( کآش دانشگاه تموم نشُده بود .. کآش خدا میگفت نترس اونجوری کِ میخوای میشه .
تو ماشین نگاه کردم مغازه سرِجاش بود ..
- ۹۴/۱۱/۰۵