648 - کار
نشستم تو تاریکی .. رو تخت ، لَپ تاپ رو پآهآم ، پتـو .. بنیامین می خوند :× هَمه جا رو گشتم از تو ، ردِ پآیی نیست کِ نیست . فقط منتظرم زمستون تموم بشه . حداقل هوا از غم انگیزی و خشکی و مُردگی در بیآد . زمستون قدیمآ اینقدر خشک و بی روح نبود . یادمه بچه بودم .. بادِ شدید بود ، رعد و برق بود . هفته ای یِ بار حداقل بارون میزَد . یادش بخیر .
با روحی آشتی کردیم 2-3 روز اما امروز دوباره بحث شُد . سرِ عکسِ پروفایل ، سَرِ اینکه من چرا Last seen recently هستم . گفتم تو خاطراتم مینویسم چِ دعواهایِ مَسخره ای داریم و این چِ دوست داشتنِ خنده داریِ کِ همش شده دعوا . کِ ارزش ِ من و دوست داشتنش یِ عکس ُ یِ ساعتِ حضور در تلگرام ! وقتی میگه عوض شو .. یعنی چیزی اگه میگم به حرف ـَم گوش کُن . اما دیدیـم نمیشه و من نمیتونم اینجوری باشم . خلاصه کِ رابطه مـون خیلی مََسخره شده کِ حتی از نوشتنش هم خسته شدم . کِ هی قهر آشتی .. دعوا .. رفتاراش باعث شد حس کنم دیگه دوستم نداره ، حس کنم کِ منُ اینجوری کِ هستم نمیخواست و نمیخواد و اینا هَم خودش سختِ . اما خُب اولین BF واقعی تو سنِ 22 سآلگی ، جالـب از آب در نیومد ..
دیـروز حدود 2 اینآ مامان و بابا و خاله اومَدن . واسِه جَشن . ساعت 6 رفتیم تآ حُدود 10 شب . موهام چتری بود . یِ مامور حراست بود کِ قبلا دمِ در شرکت خواهرم به من تذکر داده بود قدیمآ . گفتم الان منُ میگیره با این مُدل مو . سرمُ انداختم پآیین رفتم . تیپِ من اونم با 3 تا اعضای ِ خانواده کِ چآدری بودن جالب بود ! کیبورد و همون موسیقی بین برنامه خوب بود . شآد میزد کِ به هیجآن می اومدی دست بزنی . 3 تا گروهِ موسیقی بود . سنتی ، پآپ ، بندری .. ، دکلمه بود ، اجرایِ طنـز بود ، اجرایِ شاد واسِه بچه ها بود .. تویِ گروه پآپ ( حآم ) یِ پسر جوون بود کِ گیتار برقی میزد کِ من اسمشُ وارد نیستم . ازش خوشم اومد . مُنتظر بودم اسمشُ بگن . اومدم خونه دنبالش ، فامیلشُ اشتباه میزدم . بالاخره اینستآ پیداش کردم . هومن صلاحی :) و Follow .. مامان اینا هَمون شب برگشتن خونه . موقع اجرایِ گروه بندری .. صدا بلنـد بود گوشم داشت جر میخورد . صدابردارِ سالن افتضاح بود !
با بابام صُحبت کردم . کلا دانشگآه مُنتفی شد . چِ لیسانس دوم و چِ ارشد . چون پولـشُ نداره . مُعدلِ کل ـَم هم شد 16.78 ! موند یه گزینه اونم کآر .. واسه کار نَ نیآورد . حتی مُنشی هم بشم قبولِ .دنبالِ کارم اما به خاطر اعتمآد به نفسم به همش میگم نَ ! گفتم میخوام شیـراز بمونم . یکم گیر داد کِ چرا ! گفتم اونجآ بیرون هم نمیشه رفت .. کوچیکِه بده ! بعدش گفت حداقل چند روز شیـراز باش چند روز بیآ پیشِ مآ . بازم بهتر از هیچی ِ .. ولی خُب اونآ شبکه یِ ورزش نـدارن .. نت هَم کِ هنوز نمیخـرن . خدایآ کمک کُن یِ جایی برم سرِ کآر .. بهم اعتمآد به نفس بده و یِ جآیِ خوب ..
پریشب گوشیم از میز افتآد بعد از مدتی دکمه power ـِش کار نمی کرد :o مگر اینکه زنگ میزدم به خودم و گوشی روشن میشُد کار کنم . ترسیدم زدم هَمه یِ مَسنجرا و عکس هآ قفـل بشه . فولـدر sceenshot هم پاکیدم! ترسیـدم مَجبور بشم ببرم تعمیـر ! باتری ـشم کِ دَر نمیآد . از بابام میترسیـدم کِ تو گوشیم فوضولی کنِ چیـزی ببینه .. شآرژش قرمـز شد .. شآرژ هم نمیشد . صَفحه رو آرم گوشی قفل کرد :| داشتم سکته میزدمآ :| زدم شآرژ و ولش کردم .. Off شد و دوباره On شد . دیدم دُرست شُده . یِ نفسِ خیلی راحت کشیدم :/ هوووف ..
کآمنت هایِ صَفحه فریدونِ زندی " کلیک " :))
این منُ یآدِ روحی میندازه .. البته اگه تمیزش کنِ .. " کلیک " :(
چت ِ مَن و جیگرم :)) " کلیک " / امشب شهرزاد دانلود کنم :)