649
قرار بود آخر هفته بریم خونه اما نشد . مامان بزرگ ـَم مَریض و
بیمارستان بود . پنج شنبه خواهرزادم اینا اومدن اینجآ . عصر رفتن زود . به
من هنوز با تعجب و مات نگاه میکنه :) فکر کنم 6 مآهش شُد .
روزایِ پُر تنش ـی برام بود . روحی مثل قبل نبود . گفت میخواد 206
ـِش رو بفروشه . من ـَم میگفتم نَ . حیف ِ ، تو کِ میدونی دوست دارم .
میگفت خرج گذاشته رو دستش . خراب شده .. یکم کِ خوب شدیم باز .. صُبح ِ
جمعه بود . مثل همیشه پیام داد ، یِ چیزی گفت مَن یِ چی گفتم ، جدی گرفت و
شوخی شوخی بهش برخورد . بلاک ـَم کرد :) این ُ ازش انتظار نداشتم و همه چی رو تموم شُده دونستم . لاین و تلگرام بلاک بودم . شبش دیگه آخرِ این رابطه بود . " کلیک " " کلیک "
اولِ رابطه :
دوسِت دارم ، مالِ خودمی ، جوجه یِ مَنی .
نمیخوام غُصه بخوری ؛ گریه کنی . مَن پیشتم تآ تهش .
آخر رابطه :
مَن نمیدونم چِ غلطی میکردی . هر قبرستونی میری برو
هَر *ـهی میخوری بخور .. اصَن برو بمیـر . به مَن چه .
این
حقم نبود . مَن ـی کِ حتی وقتی اون شب اون هَمه فحش ـَم داد ، بهم گفت
لاشی بلاکش نکردم . با اون همه فحش ! وقتی درخواست داشتم از بقیه که میگفتن
اونو ول کُن بیا با مَن دوست شو ، میگفتم نَ ! میگفتم مَن BF دارم :) دیگه
بیشتر از این صداقت و روراستی میخواستی . پیدا نمیکنی ! عصر واسم متن و
عکس ولنتآین فرستآد . آخِ به چه رویی .. نمیخوام اَدایِ عشق و عاشقی در
بیآرم چون چرتِ اما خُب واسه یِ دوستی هَم آدم قلبش میشکنه ، با یِ حرف ،
با یِ رفتار ..
جمعه طاقت نیاوردم اِس دادم حسام . اولش گفت شما ؟ فکر میکرده شمارشُ پاک میکنم !
از پسَره پرسید ، گفتم دعوا و بحثِ ، گفتم تو کِ از دلَم خبر داری ، گفت
من بهش قول دادم کاری بهت نداشته باشم . گفتم اگه اون یِ روز بره قولِ تو
دیگه به درد نمیخوره . گفتم دوستش نداشتم و ممکنه کآت بشه . گفت حرف گوش
نکردی ، خودت خواستی برم . گفتم - من هیچوقت نخواستم .
امروز صُبح حُدود 11:30
اینا رفتم بیـرون ، داروخونه . آفتاب داره گرم و خوب میشه ، دوست دارم .
استون میخواستم ، یِ لاکِ قرمز شبیه اون قرمزی کِ دوستش دارم دیدم ،
خریـدمش :)
هنوز 1 ماه هَم از آخرین امتحان ـَم نگذشته ! انگار 2 ماه گذشته ! ذوق و انگیزه ای ندارم . خواب ـَم زیاد شده .. تا 10-11
صُبح . اونم با حالت عَصبی و خَستگی بلنـد میشم . بعد هَم نت ، چَت ،
موزیک ، چایی ، نسکافه .. کارِ دیگه ای ندارم . بیرون به خاطر شکِ خواهرَم و
البته سَرما دلَم نمیخواد برم . دلم مسیرِ دانشگاه میخواد . دل ـَم حس
هآیِ گذشته ـَم ُ میخواد. دلم اون روزایی رو میخواد کِ چند ثانیه زل میزدم
به پسرِ مَغازه دار .. به چه امیدی آیدی گذاشتم زیرِ در مغازه .. یعنی
هنوزم هستش ؟ دل ـَم میخواد باز ببینمش .. تو یکی از واضح ترین خاطراتِ
دورانِ کارشناسی من هَستی تا الان .. شآید 3
ترم . حتی بعد از گرفتن واحد هآ ، چک میکردم ببینم چه روزایی ساعت کلاس
هآم میخوره به باز بودنِ مغازه ـَت . وقتی از در خونه میومدَم بیرون یکی از
انگیزه هام بودی ، ترم آخر اصَن تحویل نگرفتی دیگه :)
دلتنگی واسه دانشگاه داره نآبودم میکنه . مَن همیشه آدمِ دلتنگی بودم .
دلم میخواست همش تو خیابونآ و این وَر اون وَر ولو بودم. منظورم خوش گذرونیِ و قدم زدن .
00:00 " کلیک " / پی نوشت : ولنتاین و زَهرمآر ؛ امیدوارم فردا گشت ارشاد سِکته تـون بده :|