:)

روزمرگی ..

:)

روزمرگی ..

651

جمعه, ۳۰ بهمن ۱۳۹۴، ۱۲:۵۹ ق.ظ

آخرایِ هفته .. کِ ازشون بیزارم . چقدر امشب سوت و کور و دلگیر بود و هست ! نَ صدایی بود نَ حرفی . احساس میکردم تو قبرم ! نشستم تویِ تخت . تویِ تاریکی . این روزا منتظرم فقط هوا بهاری بشه . آفتاب داره گرم تر میشه انگار .

صُبح با خواهرم رفتیم دانشگاه آزاد . سَخت بود از تختم بیآم بیـرون اما وقتی رفتم بیرون یادم رفت . دیدم ارزششُ داره آدم صُبحِ شهرشو هَم ببینه . حُدود های 10 رسیدیم اونجا . دانشجوهایِ ارشد بودن . زیاد شلوغ نبود . استادهاشُ دید و صُحبـت کرد . رفتیم سِر جلسه یِ دفاع نشستیم . از دانشجوهایِ روانشناسی بودن . ایـراد زیاد داشت مُختصـر هم ارائه داد اما شد 17 ! نزدیک هایِ ظهر رفتیم غذا بخوریم . من هات داگ و خواهرم مینی پیتـزا ! خوشمزه نبود :/ موقع برگشت احساسِ سَردرد داشتم . یِ تیکه از مسیر و مَن از خواهرم جدا شدم تا پیاده بیآم خونه . سیروان گوش میدادم . یادِ دانشگاه رفتنم افتادم . عصر یکم خوابیدم . خوابِ عصر اغلب اوقات به من نمیسازه . کسل میشم ، سرم یِ جوری میشه ، حالم بد میشه . اینبار هم همینطوری شُد . باید در حدِ دراز کشیدن باشه واسم .  از طرفی ترس از غذایِ ظهر داشتم کِ بیرون خورده بودم . شب یِ معجون درست کردم :| آبِ داغ و عسل و چند قطره نارنج و زنجبیل و فوتبال 120 میدیدم :) احتیاج به آهنگ با صِدای بلند دارم . اول شاد بعد غمگین بعد با گریه خواب لابُد !!

صُبج کِ حاضر میشدم روحی واتس آپ زنگ زد یکم صُحبت کردیم . حالش گرفته بود . مَن جدی صحبت میکردم . میخواست بدونه کجا میرم و با کی میرم . با حالت غمناکی اینُ ازم پرسید . بهش گفتم مَن برنمیگردم دیگه :) میخواستم بگم برو با همونی کِ بغلت کرده .. از طرفی حسام حتی اون حسام قبل از بلاک هم نیست . اون زمان هَم GF هآ داشت اما محل میذاشت به من ! الان نَ .. منُ هیچ حساب نمیکنه . با اینکه اون شب ازم عُذرخواهی کرد ، گفت دمت گرم کِ پام وایستادی و مرسی که دوستم داری !! " کلیک " لاین یِ پیام میدم 1 ساعت بعد جَواب میده در حالی کِ تلگرام آنلاینِ و خدا میدونه چقدر دل ـَم میگیره اون لحظه . کِ همین الان هم چشام خیس شُد .. اون بغل و سینما رفتن و این چیزایی کِه میگی رو به همه میگی ؟؟ چقدر تو ذهنم بودی و بهت فکر کردم ؛ چقدر دلم تنگ شُد ؛ واسه رفتنت گریه کردم .. شاید من احمق ـَم . چی شُد اون روزایِ اولی که هر دوتاتون هدفتون این بود کِ من غُصه نخورم ؛ گریه نکنم ، تنهآ نمونم :((

هِی دلِ بیچاره یِ مَن .. هَم اونی کِ دوسِت داشت بهت بَد کرد .. هَم اونی کِ دوستش داشتی و دوسِت نداشت .. :) چقدر خسته ای این روزا ، چقدر دل ـِت مَرحم و آرامش میخواد .

شنبه صُبح وقتِ مُشاوره دارم . قرار بود با روحی ِ یِ دیدار آخر داشته باشیم . نمیدونم میاد یا نَ . حسام هَم کِ همیشه یِ بهونه میاره . یا میگه صُبح نَ یا میگه دانشگاه هستم . مُهم نیست .. چقدر مشتآق ـَم یِ صُبحی برم مسیر دانشگاه . میترسم برم و مغازه دار سرِ جاش نباشه یا نبینمش .. چقدر دلم تنگِ :(

فکر نکنم امسال خریـد عیـد داشته باشم . چی میشد یِ روز حرفِ بابام به واقعیت تبدیل میشد و یِ گنج پیدا میکردیم .. البته بازم گند میزدن توش و واسه من چیزی نمیخریدن :| میترسم کارم بکشه تنفر به خواهزاده وقتی همش به اون توجه میشه ، وقتی میگن سالِ دیگه براش تولـد بگیریم و کیک . من آدم نبودم ؟ کِ حسرتش و تو دل ـَم گذاشتین ؟

  یِ خشمِ درونیِ بَدی دارم ..

  • Setare

نظرات  (۳)

  • عرفـــــ ـــان
  • اگه اون پیامایی که بین اون دو تا پسر رد و بدل شده بود رو میدیدی شاید خیلی چیزا برات روشن میشد ! و البته اگه اونطوری که من فکر میکنم بود شوکه ام میشدی !
    میدونم از این حرفا بدت میاد پس ادامه نمیدم ...
    یعنی تا حالا برات تولد نگرفتن ؟
    پاسخ:
    نُچ ..
    سلام.
    دیشب خواب بودم.
    موافقم شب دلگیری بود.
    نمره ۱۷ برای دفاع نمره پایینی به حساب میاد. 
    بهارم میاد و میره... بی اینکه خبرم کنه.....
    پاسخ:
    سلام :*
    آره 17 کمترینشه انگار ..
    کآش ولی به خوبی و خوشی باشه واسمون .. :×
  • آقای سر به هوا ...
  • بابای من که پیدا کرد :دی
    یهو تو کارش ترکوند و الان شدیدا مرفح شدیم :دی
    پاسخ:
    به به :))

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">