655 + قرار
خیلی اتفاق هآ افتاد . امروز صُبح با حسام قرار داشتم . با کلی کلنجار . هوا ابری بود . چند قطره بارون زده بود . یکم سَرد شده بود . دمِ در خونـ ه صَدقه دادم کِ به خیـر و خوشی بگذره . صُبح حُدود ساعت 9 پآرامونـت بودم . یکم بعد رسید . قد بلندِ دراز :| میگفت تا حالا صُبح سرِ قرار نرفته ، گفته بود تا حالا 5 بار گرفتنش ! الکی با خودش کتآب آورده بود . می ترسید یِ جورایی اما مَن حدود 2 بار صُبح قبلا قرار داشتم ! زیاد نمیترسیـدَم . پآرامونـت ، سینما سَعدی ، مُلاصـدرا ، ارم .. کلِ مسیـر ُ پیاده رفتیم . به نظر خیلی طولـانی بود .. اگه تنها بودم از پسِش برنمی اومَدَم ! تو راه سبک بازی در می آورد در مورد دختـرآ . اما خُب خندَم میگرفـت :)) مسخره بازی و خنده بود . رفتیم نزدیک هآیِ ارم رویِ نیمکت نشستیم . بازم تیکه میپرونـد . یِ دختـره گفت متاسفم واسه اون خانم ، بهم برخورد . به زور میخواست بهم آدامس بده قبول کردم . کتآبی کِ دستش بود ادبی بود . ازش گرفتم و آخرش دیدم رئیس دانشگاه ما نویسنده اش ِ :) صمیمی تر شُده بودیم . کنار هم نشسته بودیم . دستش کنارِ من بود . به حآج آقا یِ چی گفت ، اون گفت سالم باشیـد :)) حرف زدن هآش بی ادبآنـ ه بود و منحرفی .. بلند شدیم برگردیم . دستمُ گرفـت .. مَن خیلی کَم حرفــ بودم اون تنـد تنـد حرف می زد . برمیگشتیم دوباره به یکی تیکه پروند کل کل ـشون شُد . باز خانمِ یه چیزی به مَن گفت . اینبار واقعن نآراحت شدم . کِ حسام داره آبرویِ من رو هم با سبک بازی هآش میبـره . خیلی خجالـت کشیـدم . جدی بهش گفتم این کاراتـو بذار واسه بعد که جدا شدیم خواستی برگردی خونه و تآ چند دقیقه اصَن حرف نزدم . بعد از این تذکر رفتاراش بهتـر شُد . رعآیـت میکرد . رفتیم تآ مدیریـت دانشگاه شیراز کار داشت . دوباره دست تو دست برگشتیم . میگفت هر کی اون یکیُ دوس داره دستشُ فشار بده . دستمُ پوکونـد :| تاکسی گرفت .. بغل ـَم کرده بود ، خودش هَم آروم شده بود .. مَسخره بازی در نمی آورد . هِی شال ـَم می افتآد :| برگشتنه با گفتنِ بریم خونتون اعصاب ـَم ُ خورد کرد ، شوخی می کرد . ولی در کل خیلی خندیدیـم . منم میدونم هدفش خندوندنِ منِ :) میگفت از چشات دوست داشتنُ میبینم .. مالِ خودمی . تا من هستم غُصه نخور .. :) تآ سر کوچه ـمون اومَـد . خسته و گشنه :| خوش گذشت ؟ و مرسی و خدافظی :) اگه اون اتفاق ها نیفته بود میگفتم خیلی خوب بود .. حدود 12 رسیدم خونـ ه . بعد از اون چیز خاصی نگفتیم . زود هم شب بخیر گفت .. دوستم داره یا نَ ؟ دوباره میاد بیـرون ؟
جُمعه شب .. بالاخره PM دادم به مغازه دار . خیلی استرس داشتم . ولی قشنگ داغونم کرد . گفتم یِ آشنام کِ مغازش تو مسیرم بوده و میدیدم . گفت - آها .. بعد شمارمو از کجآ آوردین - به سختی گیـر آوردم :) - حالا چیکارم داری - هیچی . کنجکاوی بعدِ 3 ترم ! / جالب بود - موفق باشید شب خوش - فکر میکردم شمام کنجکاو باشید ! - نه اشتباه فکر کردید - کِ اینطور . شبتون خوش - شب خوش ! مَن کلی جون کندَم ـآ :| پس قضیه یِ اینکه گفتی بیا مغازه ـَم . اینکه سلام کردی یِ بار . اینکه هر دفعه همُ دید میزدیم . همُ نگاه میکردیم چی بود ؟ شناخت یا خودشُ زد کوچه چَپ ؟ :( اصَن نابود شُدمـآ :|
شنبه صُبح رفتم مشاوره . همش وِر میزد . اصَن چیزایی کِ میگفت مورد قبول ـَم نبود . شده بود مثِ کلاسِ درس :| 2-3 جلسه دیگه میرم اگه فایده نداشت ولش میکنم :/ وقتی رسیدم خونه حسام گفت اون اطراف بوده .. اینقدر زورم گرفت ! اگه بهم میگفت می ایستآدم تا بیـاد همُ ببینیم :)
فردا صُبح میرم دانشگاه ، بچه هآ میآن میریـم واسه تسویه حسآب . مغازه دار خواهشا در دیدرس باش . همُ ببینیم . یعنی واکنشش چیِ ؟ میخوام خودمُ نشون بدم . شآید اشتباه گرفته یِ موقع :(
آخر هفته خونه بودیم ، مامان بُزرگم مَریض ِ .. رو تخت خوابیـده بود . پیرتـر شده بود . لوله بهش وَصل بود و با اون بهش غـذا میدادن . خاله هآ ، دختر خاله ، خواهرزاده ، اونجا بودیـم . بَـد نبود اما کسی با من صُحبتی نداشت . مَنم همینطـور ..