660 - بی نتیجه
دیشب حسام راضی شُد ساعت 11 بیاد قرار .. میگفت کار داره ..من رسیدم اِس دادم . دیدم تلگرام گفته بوده نیا من نمیتونم بیآم .. عصبی شدم . زنگ زدم بهش گفتم کجایی ؟ بیخود میکنی . ول کُن بیا . گفت باشه . pm داده بودم خودمُ میندازم جلو مآشین . اعصاب نمیـذاره واسَم . اون موقع ظهر اون قسمت ترافیکِ .. حُدود 1 ساعت و اَندی مُنتظرش بودم . هِی نشستم ، راه رفتم .. بعد هَم کِ عجلـ ه داشت . اول هآ ساکـت بود . منم عصبی بودم . تند راه می رفـت . گفت بریـم مسیرِ خونتـون .. گفتم یِ قبرستونی بریم (: وسط هآش با یِ حالت عصبی گفتم آروم تر راه برو .. هنوزم بی شعور بود ..
رسیدیم اون مَسیرِ خلوت .. نمیدونم چرا اصلا جزییاتُ یادم نیست . گفتم حسام قضیه یِ نآمزدی راست بود ؟ گفت آره به خدا . نمیتونم رو حرفِ بابام حرف بزنـم تو این مورد .. میدونست باورم نمیشه گفت میخوای زنگ بزنم بابام .. گفتم یِ کار میکردی طرف بگه نَ ! گفت فایـده نداشته ، خودکشی هَم گفتم بـاور نکردهـ .. ! هَم ناراحت بودم هَم عَصبی . هَمچین قراری نمیخواستم . میخواستم آروم باشیـم . وقت داشته باشیم .. حرفامُ بزنم .. دستـمُ گرفت .. ترسیـده بودم قرارِ آخری این کارُ نکنه تو دل ـم بمونـ ه . یکی دو بـار تو راه این کآر ُ کرد .. دهنم خشک شده بود . از همون لحظه کِ رسیدم سرِ قرار تشنـ ه ام بود .. کلافه تـر میشدَم . بهش گفتم مَن نمیتونم .. نمیشه . گفتم یعنی بعد ِ نآمزدی میری ؟ گفت آره خُب و .. داشت گریه ـَم میگرفت . زود فهمیـد .. فکر کنم عصبی شُد یِ ذره . گفت گریه نکن . گریه کُنی مآشین میگیـرم برمیگردم .. گریه نکن ، لُطفآ .. کم کم رسیدیـم رو به رو کوچه ـمون . دست داد کِ بره .. گفتم یعنی دیگه نمیآی بیـرون ؟ گفت قول ـِت نمیـدم .. دل ـَم راضی نبـود بره .. گفت بریـم اونـور ، یِ موقـع میـری جلـو مآشیـن :|
میخواست خدافظی کنـ ه . نمیذاشتم گفتم نـرو .. چیکار کنَم مَن ؟ سرِ کوچه ، وسط هآش کنار اسمِ کوچه ایستـاده بودیـم خیلی ضـآیـع .. :) گفت فراموشَم کُن . گفتم نمیتونم . کلافـ ه بودم .. گفتم نمیتونی یکیُ وابسته کنی بعدم بذاریش کنار ، بندازی دور .. گفت خُب دستِ من نبوده . چیکار کنم . بهش گفتم لعنتی !! .. گفت چطور تونستی 1 ماه نباشم . گفتم دیدی که نتونستم برگشتم . حتی اونم میدونست تورو دوست دارم .. گفتم بمیـرم ، میگفت هَمه میمیرن :) هِه .. میگفت اینجآ بده ، میگیرنمون ـآ . ولی من اصَن تو این فکرا نبودم . نمیدونم چی شُد گفتم تو کِ بَرات مُهم نیست . یَعنی مَن براش مُهم نیستم ، گفتم برم وسَط خیـابـون هم مُهم نیست برات . گفت هَست . گفتم میخوای تست کنیم ؟ اومَـدم که برم سَمتِ خیآبـون . محکم دستـمُ گرفت کشیـد نذاشت . گفت زشتـ ه . حَدس زدم عَصَبی شد ، بازم نذاشتم بره ... رفتیم رو نیمکت نشستیم . گفتم میخوام باشی گفت هَستم . گفتم چِ بودنیِ زمیـن تآ آسِمـون عَوض شُدی . میگفت ازم مُجسمه بساز نگه دار !! همش مَسخره بازی :| تو راه یکم بی شعـور بود . رو نیمکت بدتـر شُد . حرفایِ sx ای میزد کِ حتی روم نمیشه بگم . چیزای چنـدش آور .. میدونم میخواد کاری کنه ازش بَدم ییآد . میدونم (: گفت خُب میام بیرون قول . فردا خوبه ؟ گفتم فردا تعطیلـ ه .. هی میگفتیم چیکار کنیم ؟ گفت زنگ میزنم دُختره بهش میگم یکی هست . یِ دیوونه :) گفت تا ببینیم چی میشه . موقع خدافظی باز گفت شایـد نشد باز بیام . چشام گرد شد . گفتم همیـن الان اینجآ قول دادی .. :| بهش گفتم خیلی نامَـردی :) خسته و داغون رسیدم خونه .. عصر پیام داد کِ من آدمِ خوبی نیستم . دنبالِ sx با تو ـَم چرا بی خیـآل نمیشی و این چیزا .. یِ لحظه دنیا رو سرم خراب شُد . گفتم یعنی از اولش تآ الان منُ گول میزده ؟ بعد گفتم نَ دروغ ِ .. میخواد کِ بی خیآلش بشم .. میشناختمش . از اول هدفش این نبود .. تهوع داشتم دلـم میخواست بالا بیـارم .. گفت به دختـره گفته ، اونم گفته غلط میکنی .. دیگه واقعا نمیدونم چیکار کنم ! جلوش غرورم شکونـدم . خوار و کوچیک شدم جلوش . لابد مُضحک هم بودم واسَش .. اون روز کِ صُبح رفتیم بیرون ، خیآبون ارم نشستیم ، یکی از بهترین روزام بود .. خوب بودی باهام .. آسمون ابری بود . وقتی یادش می افتم چقدر دلگیـره واسم . چقدر اون روزُ دوست داشتم . چقدر دلم میخواد باز تکرار بشه حتی تو خواب .. چشام خیس ِ .. نمیدونی چی به سَرم آوردی .. خدا ازت نگذره تو این مـورد .. دارم با گریه اینُ میگم ..
آخه احمق کی مثِ مَن دوسِت داره .. یادتِ میخواستی بری اونورِ آب ؟ میگفتیم دلمون تنگ میشه ؟ گفتی وقتی بیام بهم میگی ، شما ؟؟ ولی مَن هر روز دلَم برات تنگ بود . مُنتظرت بودم . کی اینجوری پآت وایمیستآد ؟ کی تویِ دور و برت دعا میکنه سَر درد نداشته باشی ؟ :( با اینکه 1-2 بار دلمُ شکوندی و هق هق گریه کردم بازم خواستمت .. یِ روز پشیمون میشی ، امیدوارم اون روز سرِ قبـرم نباشه .. . میگن آدم بمیره عزیز میشه ..
کآش میتونستم به مغازه دار پنآه ببرم .. از یِ چآه به چآهِ دیگه .. تا گذر زمان بشه ، با اینکه هیشکی اون نمیشه واس ـَم .. کآش سرمُ میذاشتم رو بالـش و آخرین شبِ زندگیمُ آروم میخوابیـدَم ..
- ۹۴/۱۲/۲۲