:)

روزمرگی ..

:)

روزمرگی ..

663 - عیدِ بَد

شنبه, ۷ فروردين ۱۳۹۵، ۱۲:۳۳ ق.ظ

هَمه چیز تکراری و خَسته کننده است . مادر بُزرگ مریض بود فقط یکم بهتره ، امروز 6 ام فروردینِ و ما به جز خواهرم مهمونی نداشتیم . شیرینی هامون رو خودمون میخوریم (: کلاه قرمـزی نداره انگار اصلا عید نیست. زیاد غذا خوردم . دوست ندارم وزنم زیاد بشه . نت ِ گوشیم اونجا افتضاحِ اما بهتر از هیچیِ . سیزده به در هیچ برنامه ای نداریم . حس میکنم تویِ یک خانواده یِ مُرده دارم زندگی میکنم . اگه من نبودم کی میگفت سنبل بخر ؟ کی سُفره هَفت سین مینداخت ؟ با اینکه خودم حال ـَم بدتر از هَمه ـست .

خواهر زادم به مَن زل میزنه و جَدیدا میخَنده بهم . الان حُدود 8 ماهشه . به عَروسک و این چیزا علاقه ای نشون نمیده اما با حسِ ذوق مَرگی با دست و پا میره سمتِ لپ تاپ ! کنترل و تلفن دوست داره . هویج و خیار و کدو میگیـره فشار میده به لثه هاش . رنگارنگ هم با پوست میگیره له میکنه با لثه هآش |: دلم میخواد قدم بزنم و گریه کنم . مشاورم بهم کمک نکرد  . هنوز به حسام فکر میکنم . هر چیزی میشه یاد اون می افتم . یاد حرفاش ، رفتاراش ، یادِ اون یکشنبه یِ ابـری .. کِ یکی از بهتریـن روزهام بود .. توی ِ یکی از هَمین 5 روز بود ، یِ شب خواب دیـدم رو صفحه گوشیم اسمش افتاده و بهم pm داده . ی شب هم با صدایِ خودم از خواب بیدار شدم ، یعنی چی میگفتم تویِ خواب !  هوا سَرده هنوز با یِ آفتابِ خوب . پَریروز سری زدیم به خیابونِ ارم . از دو طرف صف کشیده بودن واسه بلیط . شلوغ بود . تویِ خیابون قـدم زدیم . بادِ سَرد می اومَد کِ ازش مُتنفرم .  دیروز ناراحت و گرفته بودم . دلم میخواست بهم پیام می داد . روز اول بهش پیام تبریکِ سال ِ نو دادم . اولش فقط میگفتم خدا کنه دلیوری بشه ، شد ! اما بعد دلم میخواست بهم جواب بده . حرفی بزنه ، چیزی بگه . اما هیچی .. الان حدود 8 روزه کِ هیچی نگفته .. 8 روز دوام آوردم ؟ مُدام قسمت ِ private massege رو باز میکنم میرم رو اسمش تا پیام بدم . یا بگم زنـده ای ؟ اما هِی منصرف میشم و میندمش . با خودم میگم باز هم جوابتُ نمیده . اگه اذیتش کنی نکنه خطش رو هَم عوض کنه و کلا گمش کنی و ازش بی خبر بشی ! تنها چیزی که مونـده آرشیو چت هامونِ تویِ لاین و واتس آپ و تلگرام .. sms هآ ! و تنها امیدم لاینی هست کِ بلاک نیستم و شماره اش . به دوستام میگم حسام هنوز زنده است مگه نَ ؟ و اونا میگن آره .. میگن داره آجیل میخوره . بهش فکر میکردم ، تصور کردم داره میخَنـده و من دارم غصه ـشُ میخورم . غُصه یِ نبودنش .. چه طوری منُ پیچوند !! یعنی دل نداره ؟ به من فکر میکنه ؟ منُ یادش هست ؟ میدونه حال ـم ُ ؟ چرا دلش تنگ نمیشه ؟ یعنی اون بعد 5-6 ماه دوستی میتونه دلش تنگ نشه ؟ چیزی هست که منُ یادش بندازه ؟ شمارم ُ پاک کرده ؟؟ چت هامون ُ چی ؟ نکنه بزنه سیم ِ آخر و کار دستِ خودش بده ؟ دوس ندارم فراموش ـِت کنم اما خسته شدم . آرزو میکنم بَرگردی و مطمئن بشم میمونی .. برگردی بگی اشتباه کردی ، مثِ دفعه یِ پیش کِ دلم شکست ، یادته ؟ میپرسیدی منُ بخشیدی ؟ حلال ـَم کردی ؟ دلم میخواد بیای از دل ـَم در بیاری .. یِ بغض تو گلومه ..

امروز خیلی بَد بود . خواهرم میخواست بَرگرده ، بابام میخواست منُ نگه داره حداقل تا 13 به دَر ! من گفتم نَ ، بذاریـن منم برم ! خواهرم در اومَد گفت بهش امکانات دادین ، بهش رو دادین .. بهم برخورد . چون وظیفه همه یِ پدر مادرهاست . گفتم زورت میآد ، خُب تو هم میخواستی بخوای .. با اینکه خودش داره از همین امکانات استفاده میکنه ! رفتم اتاق ـَم زیر پتـو گریه کردم .. بابام چای دم کرده بود ، صدام میزد که برم .. خودش اومَد تو دید دارم گریه میکنم بعد سال ها گریه ـم ُ دید . گفت چرا گریه میکنی ؟ بچه ای مگه ؟ مگه مَن مُردم . گفتم مَن بمیرم راحت بشم ! - از چی راحت بشی ؟؟ - شما هم راحت میشین . - این حرفا چیِ ؟ منطقی باش . فکر کردم باهام خوب شده .. گفت صورت ـتُ بشور چای بخور .. اینکارو کردم . با ناراحتی برگشتم شیـراز .. بابام اومد تو اتاق ـَم باهام حرف زد به صورت دَعوایی .. کِ تو زندگیت شده نت و اینا .. سرزنش ـِت نمیکنم ـآ . مَن بَد بارت آوردم . برات مُهم نیست بابا زندست مُردست . خانواده فامیل .. انگار یتیمی .. گفتم اینجوری نیست . گفت چرا هَست .. با همینا زندگی کن ..  جدی بود و ظاهرا عصبانی . منم سَرم پاییـن بود .. از من خدافظی نکرد و رفت . منم نشستم لبِ تخت و گریه و گریه و گریه .. فقط مامان ـَم میگفت هرجآ راحتی برو .. هیشکی طرف ـَم نبود . همه رو به رویِ من بودن . هیچکس کنارم نبود . پشتم نبـود . فکرِ فرار میزد به سَرم . احساس میکنم هر روز برام غریبه تر میشن .. حتی خواهرم .. شونه یِ یِ خواهر میخواستم واسه دردهام .. :(

  سه تا مآهی داشتیم ، یکیشُ آوردم اینجا .. دو سه تا پولک ـِش کنده شده .. " کلیک "

  میدونِ شهر به شکل هفت سین .. " کلیک "

پی نوشت : خدایا این روالِ غم و غُصه رو تموم کُن . خَسته ام . حسامُ ازم گرفتی ، خانواده هم کِ این .

  • Setare

عید

نظرات  (۵)

عید بدون کلاه قرمزی را خوب آمدی!
پاسخ:
اوهوم
  • عرفـــــ ـــان
  • چه هفت سینه قشنگی
    پاسخ:
    ممنون
    واسه شاد بودن وابسته به کسی یا جیزی نباش
     
    پاسخ:
    ...

    چقد خنثی..

    خوبی الان ؟

    پاسخ:
    ایِ ممنون میگذره .. ♥
  • آقای سر به هوا ...
  • چه سفره قشنگی ...
    ما که تو جاده بودیم 13 رو کلا :دی
    پاسخ:
    مِرسی (:
    اشکال نداره همون ـَم خوب ِ ..

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">