:)

روزمرگی ..

:)

روزمرگی ..

664

يكشنبه, ۱۵ فروردين ۱۳۹۵، ۱۱:۲۲ ب.ظ

هوا گرم و بهاری نیست ! سَرد شده کمی و این اصلا لذت بخش نیست . اتفاق زیآد بود . حسِ نوشتن نبـود . نوشته هآم طولانی میشَن . این مُدت شماره حسامُ دادم دوستم چک کرد دیدم زندست پس (: عکسشُ نشونم داد . وقتی دیدمش صداش تویِ گوشم بود . حسِ عجیبی بود .. بعد از اون زده بود به سَرم کِ برم دنبالِ محله ـشون و اونجاها بگردم شآیـد پیداش کنم . اما خُب از ما دور هستَن . بعد از یکم ، از سرم افتآد . صُبح هآ میرفتم بیـرون قدم میزدم . یِ روز ـِش هم یکدفعـ ه بآرون گرفت . ابـر و آفتآب بود . منم آروم قدم میزدم . از عید کِ موهامُ چتری کردم ، ظاهرا بیشتر تویِ دید بودم ! اشآره و دَست تکون دادن و ماشین هایی کِ قصدِ آشنایی داشتن . اون هاچ بکِ مشکی اسپُرتِ خوشگل کِ بعد پشیمون شدم ((: امروز اون 206 نوک مِدادی کِ چراغ زد ، بعد هَم اون شاسی بلند کِ دست تکون داد ! اما بی خیآلشون !!

سِه شنبـ ه بود . از طرفِ لایـنِ حسام واسم پیآم اومَد. اولین پیامش گفت شمآ ؟ اصلش این بود که میگفت مَن دادششم .. اسم داداشمَم هَم آرتینِ نه حسام . حسام فقط تویِ بیتالک اسمش آرتین بود و خودش هَم دوس نداشت ! بعد هَم گفت حسام خودکشی کرده تو کُمآست . یِ لحظه حالم بَد شد . گفتم کدوم بیمارستان پیچوند و جواب نداد .. گفت نَمیشه ! حسام به نِمیشه میگفت نَمیشه !! و gh رو مینوشت q و fekr رو fkr . بهش شک کردم شآید خودش بوده (: ولی وقتی گفت تو کمآست یه لحظه تصورش کردم . دستام میلرزیـد . همه یِ دوستام میگفتن الکیِ خالی بندیِ .. (: من خودم هَم شک کردم .. بعد پیام دادم باشه باورم شد . " کلیک " " کلیک " " کلیک " .

چهارشنبه عصر دامادمون اینآ نزدیک ـمون بودن ، اومدن دنبالمون رفتیم خونـ ه . نگران بودم کِ بابام باهام هنوز بَد باشه . جواب سلام ـَم رو نـده اما اینطـوری نبود و این خوشحآل ـَم کرد . از مامان ـَم پرسیـدم بابا چیزی پشتِ سرم نگفت اون روز ؛ گفت نَ ! خلاصـ ه قرار شد سیزده به در بریم بیـرون . مایل نبودن اما من اصـرار داشتم . شب قبل از 13 گلو درد گرفتم و 13 ـُم سرماخوردگی :| بعدَم یِ مشکل دیگه . کلا شانس ـَم بد بود . رفتیم اون پآرکِ مخصوصِ شهرداری . با دایی و مامان بزرگ و خاله و دختر خاله ها و خواهرم و بچه ـَش و .. هوا نیمه ابـری بود .

تاب خوردیم ، تعریف کردیـم ؛ عکس گرفتیم . عَصـر خیلی سَرد بود . منم مریض بودم . داشتم میلرزیـدم . از سرما متنفرَم . افتضآح بود هوآ . آتیش روشـن کردیـم . حدودای 8 رسیدیـم خونـ ه .. شب نتونستم بخواب ـَم :| حس کردم کسی هَم به فکرم نبود مثِ قبلـن ـآ . آره خُب چون دیگه زیآد مُهم نیستم . مُهم اون خواهرزادمـ ه :)

شنبـ ه صُبح ِ زود اومدیـم خونـ ه . منم بعدش باز خوابیـدَم . این قرصِ روز و شب ظاهرا تاثیـرِ مثبتی داره . امروز یکم بهتـر بودم اما سرفـ ه اضاف شده (: چآیی ، پرتقـال ، آب گرم و نآرنـج ، چیپس و شکلات ((: کامل رعایـت نکردم . دیشب خیلی خستـ ه بودم . الکلاسیکو داشت ! فکر کردم باز رئـال میبآزه . تا نتیجـ ه یِ 1-1 رو دیـدم . رفتم زیر پتـو ؛ دوستم گفت رئـال گل زده . کریس هَم زده ! بالاخره بُردیـم . بارسآ 1-2 رئـال ! Viva Real

صُیح رفتم قدم زدم و تقویمِ پرسپولیس گرفتم و قرص و اَستون . یکی از ادد لیستآم قصـد داره باهآش برم بیـرون و میگفت مَن هَم میام . میگه فقط به عنوانِ دوست و از مآجرایِ دوستیِ من هَم خبر داره . نمیدونم چی پیش میآد ! مغازه دار هم ساکتِ و چیزی نمیگه .

حدود 1 ساعت پیش باز از حسام واس ـَم پیآم اومَد . گفت داداش ـِش هستم و  حسام سَلام رسونـد ! - پس به هوش اومده (:  - آره ، گفت سلام برسونم ! - خوبه . سلامت باشه  - بهت هم بگم دیدی شانس ندارم نمُردم  - آره من کِ گفتم خدا نکنه بمیـره :)  - آره خدا رو شکر  - چرا نگفتی کجآست برم دیدنش ؟ :)  / این پیآم آخر رو نخونـده هنـوز . اما میدونم نمیگه . به قولِ دوستم حسام کلا منُ بازی داد ، با خودکشی ، نامزدی ، کمآ ! من کِ نَ هدفشُ فهمیدم نَ میدونم چی تو سرش میگذره و احساسِش چیِ .. . یکی از دوستام میگفت داره جلبِ توجه میکنه ، خوشحال باش ! دیگه نمیدونم چِ فکری بکنم !!

  شب کوک هم تموم شُد .

  68 روز مونده به یـورو . اینُ ببینم بعد بمیرم (:

  • Setare

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">