:)

روزمرگی ..

:)

روزمرگی ..

665 - گذشته ها

سه شنبه, ۱۷ فروردين ۱۳۹۵، ۱۲:۰۸ ق.ظ

هوا شده مثلِ زمستون ، امروز چسبیده بودم بخاری . حوصله و اعصاب نداشتم .. یِ لیوان ِ بزرگ چآیی درست کردم تنهایی .. دیشب یک ساعت بعد دوباره همون کِ ادعا میکرد داداشِ حسامِ جواب داد گفت بذار یکم حال ـِش خوب بشه بعد میگم برو ببینش . قبول کردم . بعد از یکم پرسید Gf ـشی ؟ گفتم نَ ولی دوستش داشتم . - آهآ خوبه ، پس عیبی نداره بیشتر آشنآ بشیم ، فکر نکنم حسام ناراحت بشه . - هه بی خیال - اُکی . اگه داداشش هستی کِ خیلی خری ، اگر هم خودِ حسام هستی کِ بیمارِ روانی هَستی (:

دل ـَم برای گذشته هآم تنگ شُده .. برایِ روزایی کِ میرفتم دانشگآه ، واسه روزایی کِ شبا دیر میخوابیدَم و ظهرها بیدار میشُدم و سریع آماده میشُدم میرفتم کلاس ، لاک زدن هآم ، تعریفِ بچه ها ! جلویِ آینه و موهایِ یِ وَر ، رژلب قرمز ، آواز خوندن هآم ، مآنتو کوتاه سوییشرتِ صورتی .. تو ایستگاه مینشستم . دُختری با هندزفری در شهر و قدم زدن هآیِ آروم ـِش .. مزاحمت هآ . وقتی هَر روز اُمیدم دیدنِ مغازه داری بود کِ هیچی ازش نمیدونستم . اون روزایی کِ تنهآ مینشستم تویِ حیاطِ دانشگاه ، چقدر خوب بود ، سرمآ ، گرمآ ، خنده هآمون ، شیرینی خوردن هآ ، ساندویچی ِ پآرامونت ، کلاسِ گلستآنه چقدر بَد بود ((: چِ روزا کِ با بغض و گریه قدم میزدم .. اون Candy Crash بازی هآ سرِ کلاس حسابرسی .. نق زدن هآمون ، استاد بسه بریم خونـ ه .. اون پسر جوون کِ استاد آمارمون بود ((: روزایی کِ مطمئن بودم شیراز موندنی ـَم و راحت بودم . یِ جور کلاس برمیداشتم کِ به جز جمعه بیشتر از 1 روز خونه نمونم . اون خیابون ذوالانوار ، باشگاه تختی .. قدم میزدم . تربیت بدنی داشتیم .. مرتضی پآشایی واسَم میخوند ..

اولین قرارم با پسر ، با " م " بود ، آیین نگارش داشتیم . صُبح تا ظهر بود . چه زود گذشت .. بعد هَم آدمایِ جدید .. اون روزایی کِ قدم زنان می اومدم خونه ، اون آهنگ هآ .. اون روزا تویِ بیتالک کِ حسام پیداش شُد . اون روزایی کِ اددش نمیکردم و شآید واسه همین واسَش جذاب بود ، منُ میخواست . لَجباز بودم ، حرف گوش نکن ، میگفتم مَن به کسی نمیگم چشم ! اولین قرارمون ، اون شب ، بعد از کلاس .. یادتِ مجبور شدم بهت زنگ و اِس بزنم ؟ یادتِ گفتی اگه راضی نیستی شمارتُ پاک کنم ؟ قد بلندِ دراز ((: چقدر خوب بودی باهام .. تو همون حسام بودی ؟ کِ میگفتی دلت برام تنگ میشه .. میگفتی گریه هآتُ بیار پیشِ خودم . میگفتی پآکی خوبی .. تو تویِ گریه هام و غصه هآم پیدات شُد . اومَدی کنارم باشی کِ تا تهش بمونی !  بعد از اون ، پیـدا شدنِ روحی .. بعدش کلی اتفاقایِ بَـد .. ولی دور دور کردن هآمون و 206 و موزیک و اینآ خوب بود .. تجربه یِ جالبی بود .. وقتی حال ِ بدمُ میدیدی ، دستامُ گرفتی اما فهمیدی دلم جآیِ دیگست ! چه بحث هآ و کل کل هآیی پیش اومَد !  مجبورت کردم دیگه گُل نکشی ، قول دادی و گفتی دیگه هَم نکشیدی .. حسامی کِ میگفت هدفش خندیدنِ منه با یِ غمِ بزرگ و گریه ها ولم کرد و رفـت .

چقدر سختِ این خاطره هآ .. وقتی فکرشُ میکنم میبینم کآش زمانِ دانشگآه یِ BF دُرست و حسابی داشتم کِ اغلن از آزادی ـم استفاده کرده بودم .. ولی مَن شانس ـَم اینجوری بود کِ اینآ ترم آخر پیداشون شُد . کآش اغلن کلاس هآمُ پیچونده بودم تنهایی رفته بودم گردش .. نمیدونم .. انگار همیشه گذشته هآ بهتره ، بس کِ زندگیمون بدتر میشه .. دلم همون روزا رو میخواد ، نمیتونم با نبودِ دانشگاه کنار بیام .. :بغضِ زیآد

  • Setare

دانشگاه

نظرات  (۲)

  • عرفـــــ ـــان
  • من دلم برای تابستون و هر روز پینگ پنگ رفتن تنگ شده ...
    پاسخ:
    میرسه بآز تآبستون ..

    بغض زیاد :(

    پاسخ:
    :( ♥

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">