668
امروز صُبح رفتم خیآبـونِ ارم برای قدم زنی .. هَوا عالی بود .. خُنک ، بهاری ! یکم قدم زدم ، یکم نشستم ! شلوغ نبـود . یکم کِ گذشت . یِ خانمی ُ دیدم . دفتـر دستش بود و واسِه خیریـ ه از آدمآ کمک میگرفـت . از مَن هَم پرسیـد . یادمـ ه اون روز کِ با حسام بودم هَم اومَـد .. حسام اذیـت ـِش میکرد ، میگفت مآ با هَم نسبتی نداریم ـآ . این اومده کنارِ مَن نشسته .. پآشو برو خآنم ، اینقـدر چرت و پرت و زبون درازی کرد :)) آخرش هَم خانم یِ چیزی بهش گفت و رفـت . خواستم بگم خآنم من ُ یادتِ ؟ اون ُ یآدتِ ؟ ول ـَم کرد رفـت ... شمآ اینجـآهآ ندیـدیـنش ؟ :( چقدر دل ـَم گرفـت وقتی خآنم ُ دیـدم .. همه چیـز از تویِ ذهن ـَم گذشت ! یکم بعد دوباره قدم زدم رفتم بالا و برگشت ـَم .. دیگه داشت ظهر میشُـد .. با خودم میگفتم شآید حسام ُ نمازی ببینم ، واسه یونی رفتـن زیـاد میآد اونجـآ اما یکشنبه هآ کلاس نداره !! اطرافُ نگاه میکردم ، شلوغ بود اما حسام ـی در کار نبود .. :)
سینمآ سعدی پیآده شُدم ؛ قدم زدم ، مغازه هآ رو نگآه میکردم . یکدفعـ ه یکی از اددلیستآمُ دیدم ، همون کِ شنبه میگفت منم بیآم ارم ! شک داشتم اما تیشرت ـِش ضایع بود . پشتِ سرش میرفتـم . رسیدم تآ جایی ، اون خودپرداز ایستآده بود ، زنگ زدم بهش گفتم کجآیی ، گفت فلان جآ ، گفتم پس درست دیـدم :)) دیگه اومَـد همُ دیدیـم .. تا یِ مسیری با هَم رفتیـم و بعد مَن مسیرم جُدا شُد .. زیآد گرم نمیگرفـت شآیـد چون گرسنه ـَش بود حوصله نداشت :)) . تو راه کِ بودیم روحی زنگ زد ، فکر کردم یکی دیگست ، اشتباه گرفتـ ه بودم :| جواب دادم ، باهآش اُکی بودم :| گفتم بیرون ـَم بعد زنگ میزنم ، ببخشیـد :| بعد زنگ زد ! گفتم سرکاری ؟ :)) روحی اصَن سَرکار نمیرفـت ؛ و مَن همچنـآن اشتباه گرفتـ ه بودم :)) گفتم نگـران ـَم شُدی ؛ مُهمه واسَت ؟ گفت آره ، گفتم خوبـ ه :)) گفت بعد بهت پیام میـدم گفتم باشه :))) اینقدر خنگ ـَم :| حَتی صداشُ تشخیص نـدادم . خَنده دار بود خیلی :)) شب پیام داد کِ بمون و این صحبت هآ ، گفتم نَ .
دیشب از لاینِ حسام پیام اومد کِ : آرتین گفته جواب نَدم ، اعصابش خُرد بود ، شرمنـده پیام نده . مَن : باشه . زورش گرفت بهش گفتم بازی ِ این کارا ؟؟ نمیدونم . بی خیآلش ..
فَردا بَعدازظهر احتمالا بابا میآد اینجآ ، وقت دنـدون پزشک داره ، شآید با هَم بریم واسِه اُرتودنسی سوال کنیم .. صُبح نمیدونم دوباره برم بیـرون یا نَ ! کلا از خونـ ه مونـدن بدم میآد .. ظهرهآ هَم دلَم نمیخواد برگردم . ولی خسته میشم ..
عَصر رفتم رفاه ، هَم لاک و هَم دستبنـد و تنقلات خریـدم . دلم یِ مغازه بزرگ پُـر از لاک میخواد ..
- ۹۵/۰۱/۲۲