:)

روزمرگی ..

:)

روزمرگی ..

670

دوشنبه, ۳۰ فروردين ۱۳۹۵، ۱۱:۵۰ ب.ظ

یِ چنـد وقتِ دستم به نوشتـن نمیـره ، حسش نمیـآد . همش میمونه رو هَم و پست طولانی میشه ! قبلا هر روز مینوشتم ؛ روزمرگی .. امشب بی حوصله ـَم . احساسِ تنهآیی . دلم اون شور و شوقِ حسام رو میخواد ، آدمِ خل و مسخره ای بود ، واسم جَذاب بود ، یا اون شبآ کِ هِی پیام میدادیم تآ اینکه بخوابیـم . تو تاریکی نشستم . برنامه نود ، نظرسنجی شرکت کردم و خآموشش کردم :/

روزها رو قاطی میکنم . کلی طول میکشه تا یادم بیآد دیروز چیکارهآ کردم .. شنبـ ه صُبح رفتم دانشگاه ، عکس و کپی رو بهشون دادم ، امضا گرفتم و فرم تسویه رو هم دادم و تموم شُد ! مغازه دار سرش شلوغ بود ، لاک خریـدم ، شال خریـدَم .

دیروز هَم تصمیم داشتم برم ارم قدم زنی ، خیلی دل ـَم میخواست یکی از اددلیستآ باهام بیآد ، اما کسی نبود . رفتم بیـرون دیدم یِ خیابونی رو به مناسبـت روز ارتـش بستـن و برنـامه هآیی هست . ایستآدم کِ یکم فکر کنم ، دو تآ سربـاز اومـدن ، یکیشون گفت از مآ عکس میگیـری بعد بفرستی ، یِ نگآه بهشون کردم و گفتم نَ :)) خُ به مَـن چِ ، به یِ عـآقـا بگیـن :| ارم قدم زدم ، برگشتـنِ رفتم سینمـآسعـدی و یِ مسیر طولانی رو پیـاده برگشتـم . با حسام این مسیرُ پیآده رفتـ ه بودیم اما اون روز اصَن احساس نمیکردم طولانی ِ .. 3 تآ چهار راه .. تنهایی یعنی هَمین .. کِ مَن خودم به خودم بگم پآیه ای پیاده بریـم ؟ طولانی ِ ـآ و بعد بگم آره پآیـه ـَم ، بریـم ! بریـم :)

شبِ شنبه ، از 12 گذشتـه بود کِ حسام لایـن پیآم داد ! دقیقا داشتم بهش فکر میکردم ، اون لحظه کِ تو تاکسی کنارم بود .. آروم بود ایندفعه . منم مُدارا کردم .گفت اول عکس بذار آیدیـت . بَعد حَرف بزنیـم . اینجور دلِ آدم میگیـره . بعدش گفت با چند تا پسَر چت میکنی . گفتم : نمیدونم نشمُردم :| گفت امشب دلم برات تنگ شده بود ! بعد در اومَد گفت فردا ( یعنی یکشنبه ) بریـم بیـرون ، 1 شنبـ ه ـستآ .. گفتم میـرم ارم اگه میخوای بیـآ .. گفت باشِه و فلان . ساعَت پُرسیدم نگفت . گفت شوخی کردم . هَنـوز مرخص نشدم کِ :/ نمیپرسی اصَن :/ بَعد مثِ قدیمآ بغل و اینآ ، مَنم لَـج نکردم .. گذاشتم خوب باشیم با هَم . گفت با پسَرا چت نکن کِ مثِ اون پسَره نشه ( روحی ) گفتم بگو کِ مثِ تـو نشه :| اون - دَستـت دَرد نکنه . مَن با این وضعیـت بازم حواسَم بهت هَست ، سَرِ قول ـَم هَستم اونوقـت تو تیکـ ه مینـدازی ؟؟  - مرسی حسام ولی مَن ضربـ ه اصلیُ از تـو خوردم ، خودتم میدونی  - مگه مَن چیکار کردَم ؟  - راحَت بگم ؟ قلبم ُ شکونـدی .  - گفتی عاشقَم نمیشی ، پَس چجوری قلـب ـتُ شکونـدم  - عشق آره . اما گفتـم وابستـ ه میشم یـادتِ . گفتی بشو من نمیـرم . - مگه الان رفتـم ، الان این روحَمـِ ه داره باهآت چَت میکنه  - اگه نرفتـ ه بودی روزآم با گریـ ه نمیگذشت .  اونجور تو خیـآبون التمـاس نمیکردم ..  [ بعد از چندتا پیام .. ] گفت : دیگه اذیتـت نمیکنم اگه زنـده مونـدم  - اون قلب مثِ قبل میشه ؟  - مَن سَرِ قول ـَم هستم ، آره مَن میسازمش .   - جآش میمونـ ه  - من ساخته بودم اون قلب ُ چرا دوبـاره نتونم بسازم  ! بعد هَم پیام های دیگه ..  کلا حسام یِ تخت ـش کردم ؛ مَن رو حرفاش زیـاد حساب باز نمیکنم اما خیلی دل ـَم میخواد باز ببینمش . کآش قبـول میکرد بریم ارم ـی جآیـی .. بدونِ مَسخره بـازی ، منم نمیخوام التمـاس کنم باز ..

امروز صُبح رفتـم تا دانشگاه ، رسیـدم مغازه دار ، داشت میرفـت بره تو کوچـه ، هَم ُ دیـدیم و به هَم لبخـنـد زدیم و رَد شُدیم . میخواستم برم پیش ـِش :( دوست ـِش هَم مغازه بود ، نمیدونم در جریـآن هسـت یـآ نَ ! همش دلم میخوآد با یکی برم بیـرون ، اما یا دانشگاه دارن یآ سرکار هستـن .. یِ دوستِ جدیـد پیـدا شده ، 206 هَم داره .. واسه یِ روز میشه روش حسآب کرد ! اما صُبـح سرکارِ ...

حسِ خوبی ندارم ، هنوز حسام منُ تویِ تلگرام بلاک نگه داشته .. احتمالا چون میدونه از اونجآ چک ـِش میکردم .. خسته ـَم ، حسش نیست ..

  • Setare

نظرات  (۱)

تو هم مث من تمرکز نداری..
هرچی هم ب خودت روحیه بدی اخرش پیاده روی تنهایی کسلت میکنه، خودمو میگم...
کاش بیاد بخاطر این مدت ازت عذرخواهی کنه..
پاسخ:
-__-
آره ، واقعا .. :/
این عذرخواهی کنِ :/ بلد نیست کِ .. از خود راضیِ مغرور ..

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">