670
یِ چنـد وقتِ دستم به نوشتـن نمیـره ، حسش نمیـآد . همش میمونه رو هَم و پست طولانی میشه ! قبلا هر روز مینوشتم ؛ روزمرگی .. امشب بی حوصله ـَم . احساسِ تنهآیی . دلم اون شور و شوقِ حسام رو میخواد ، آدمِ خل و مسخره ای بود ، واسم جَذاب بود ، یا اون شبآ کِ هِی پیام میدادیم تآ اینکه بخوابیـم . تو تاریکی نشستم . برنامه نود ، نظرسنجی شرکت کردم و خآموشش کردم :/
روزها رو قاطی میکنم . کلی طول میکشه تا یادم بیآد دیروز چیکارهآ کردم .. شنبـ ه صُبح رفتم دانشگاه ، عکس و کپی رو بهشون دادم ، امضا گرفتم و فرم تسویه رو هم دادم و تموم شُد ! مغازه دار سرش شلوغ بود ، لاک خریـدم ، شال خریـدَم .
دیروز هَم تصمیم داشتم برم ارم قدم زنی ، خیلی دل ـَم میخواست یکی از اددلیستآ باهام بیآد ، اما کسی نبود . رفتم بیـرون دیدم یِ خیابونی رو به مناسبـت روز ارتـش بستـن و برنـامه هآیی هست . ایستآدم کِ یکم فکر کنم ، دو تآ سربـاز اومـدن ، یکیشون گفت از مآ عکس میگیـری بعد بفرستی ، یِ نگآه بهشون کردم و گفتم نَ :)) خُ به مَـن چِ ، به یِ عـآقـا بگیـن :| ارم قدم زدم ، برگشتـنِ رفتم سینمـآسعـدی و یِ مسیر طولانی رو پیـاده برگشتـم . با حسام این مسیرُ پیآده رفتـ ه بودیم اما اون روز اصَن احساس نمیکردم طولانی ِ .. 3 تآ چهار راه .. تنهایی یعنی هَمین .. کِ مَن خودم به خودم بگم پآیه ای پیاده بریـم ؟ طولانی ِ ـآ و بعد بگم آره پآیـه ـَم ، بریـم ! بریـم :)
شبِ شنبه ، از 12 گذشتـه بود کِ حسام لایـن پیآم داد ! دقیقا داشتم بهش فکر میکردم ، اون لحظه کِ تو تاکسی کنارم بود .. آروم بود ایندفعه . منم مُدارا کردم .گفت اول عکس بذار آیدیـت . بَعد حَرف بزنیـم . اینجور دلِ آدم میگیـره . بعدش گفت با چند تا پسَر چت میکنی . گفتم : نمیدونم نشمُردم :| گفت امشب دلم برات تنگ شده بود ! بعد در اومَد گفت فردا ( یعنی یکشنبه ) بریـم بیـرون ، 1 شنبـ ه ـستآ .. گفتم میـرم ارم اگه میخوای بیـآ .. گفت باشِه و فلان . ساعَت پُرسیدم نگفت . گفت شوخی کردم . هَنـوز مرخص نشدم کِ :/ نمیپرسی اصَن :/ بَعد مثِ قدیمآ بغل و اینآ ، مَنم لَـج نکردم .. گذاشتم خوب باشیم با هَم . گفت با پسَرا چت نکن کِ مثِ اون پسَره نشه ( روحی ) گفتم بگو کِ مثِ تـو نشه :| اون - دَستـت دَرد نکنه . مَن با این وضعیـت بازم حواسَم بهت هَست ، سَرِ قول ـَم هَستم اونوقـت تو تیکـ ه مینـدازی ؟؟ - مرسی حسام ولی مَن ضربـ ه اصلیُ از تـو خوردم ، خودتم میدونی - مگه مَن چیکار کردَم ؟ - راحَت بگم ؟ قلبم ُ شکونـدی . - گفتی عاشقَم نمیشی ، پَس چجوری قلـب ـتُ شکونـدم - عشق آره . اما گفتـم وابستـ ه میشم یـادتِ . گفتی بشو من نمیـرم . - مگه الان رفتـم ، الان این روحَمـِ ه داره باهآت چَت میکنه - اگه نرفتـ ه بودی روزآم با گریـ ه نمیگذشت . اونجور تو خیـآبون التمـاس نمیکردم .. [ بعد از چندتا پیام .. ] گفت : دیگه اذیتـت نمیکنم اگه زنـده مونـدم - اون قلب مثِ قبل میشه ؟ - مَن سَرِ قول ـَم هستم ، آره مَن میسازمش . - جآش میمونـ ه - من ساخته بودم اون قلب ُ چرا دوبـاره نتونم بسازم ! بعد هَم پیام های دیگه .. کلا حسام یِ تخت ـش کردم ؛ مَن رو حرفاش زیـاد حساب باز نمیکنم اما خیلی دل ـَم میخواد باز ببینمش . کآش قبـول میکرد بریم ارم ـی جآیـی .. بدونِ مَسخره بـازی ، منم نمیخوام التمـاس کنم باز ..
امروز صُبح رفتـم تا دانشگاه ، رسیـدم مغازه دار ، داشت میرفـت بره تو کوچـه ، هَم ُ دیـدیم و به هَم لبخـنـد زدیم و رَد شُدیم . میخواستم برم پیش ـِش :( دوست ـِش هَم مغازه بود ، نمیدونم در جریـآن هسـت یـآ نَ ! همش دلم میخوآد با یکی برم بیـرون ، اما یا دانشگاه دارن یآ سرکار هستـن .. یِ دوستِ جدیـد پیـدا شده ، 206 هَم داره .. واسه یِ روز میشه روش حسآب کرد ! اما صُبـح سرکارِ ...
حسِ خوبی ندارم ، هنوز حسام منُ تویِ تلگرام بلاک نگه داشته .. احتمالا چون میدونه از اونجآ چک ـِش میکردم .. خسته ـَم ، حسش نیست ..
- ۹۵/۰۱/۳۰