:)

روزمرگی ..

:)

روزمرگی ..

677 - نآرنجستآن

شنبه, ۲۵ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۱۲:۱۲ ق.ظ

دیـروز صُبـح رفتیـم گوشی ـمُ گرفتیـم ، داخلش شده بود مثِ روزِ اول کِ خریـدیـم . هآردشُ عوض کرده بود . 200t شُد . دورِ گوشیم بالا ، یِ ترک داشت کِ بدتـر شُده و یکم نآراحَـت شُدم اما خُب گوشیِ نآزنیـن ـَم دُرست شُد . اومدیـم خونـ ه و برنـآمـ ه هآمُ نصـب کردم . اینستآگرآم آپدیـتِ جدیدش چقـدر نآجـوره :)

امروز عصـر با وجودِ داشتَن فوتبـالِ مُهم و حسآس ! با خواهرم رفتیـم بیـرون ، گفتـم شآیـد دیگه نیـآد . پاییـن شهـر بود جَـو خیلی بَـده :| میخواستیم از داخلِ شاهچـراغ رَد بشیم کِ از درِ اونطـرف خآرج بشیـم . اولش مَن گفتـم نمیآم ، نمیخوام ، مَن نمیآم تـووو ! کِ راننـده تآکسی ـآ نگآهمـون میکـردن ! راضی شُدم بالاخـره ، واسم یِ چآدر گرفـت ، بلَـد نبودم ، کَـرد سرم ! بعد از گشتـنِ کیف هآ ، یِ خانم بآ دستمآل مرطـوب ایستآده بـود ! گفت رژ ـتُ پآک کُـن ! :| مَن ـَم همرام نبـود ، گفتـم نَ نمیشه ، نمیخوآم ، گفتیـم مآ فقط میخوایـم رَد شیم ، قـبـول نکرد . برگشتیـم بیـرون :)) زنیکـ ه فکر کرده مَـن رژ ـمُ پآک میکنم :| بهم توهیـن شُد اصَـن ، هِی گفتـم نریم ـآ !! تـو راه دَهـن کجی میکردم میگفتـم رژ ـتُ پآک کُـن :| گمشـو عـآمو :))  رفتیـم خانه زینت المُلک و بعد نآرنجسـتآن . اولی کِ خوب نبود اما نآرنجستـآن بهتـر بود ..

فقط همیـن قسمت هایِ آینه هآش خیلی خوب بود ، هَر دو ساختمـون . اما به نظرم هیچ جآ باغِ ارم نمیشـ ه ! اما خُب ایـن انعکآس هآ و آینه هآ قشنگ بودن ..

تو راه " ک " خبرِ فوتبال هآ رو بهم میداد و استقلال خوزستآن قهـرمـآنِ لیگ شُد و پرسپولـیس نایـب قهرمـان . خسته شده بودیـم اما شب هـوا عآلی بود ، فقط دلَم میخواست مآشیـن داشتـم میرفتـم چمـران ..

میگه کِ تو فکرمی ، میگه به خاطِر تو ماشین 206 میخرم ، با رنگی کِ بخوای .. میگم نَ هرچی خودت دوس داری . میگه پآرس . تو دلَم میگم لَعنتی تو چقدر شبیه حِسامی .. :) میگه فَست فودی زدیم ؛ هر روز بیآ پیشم ، هات داگ اینا بخور ، کم بخور وَرشکست نکنیم :)) میگه هَمونجآ کار کن . اما دو شیفتِ .. عَصر میخوره تآ 12 شب . میگم نَ نمیتونم عصرا و شب . میگه بابات بیآد ببینه ، میگم نَ نمیخوام . تو دلم میگم تو دوستم داری اما مَن هنوز به یآدِ حسامم :) شآیـد اون عذابی کِ داشتم کمتـر شُده اما هنوز تو ذهنم ِ .. حسام ؟ یادتِ اون خیآبون خلوت ، گفتی بیا عَقب عَقب راه بریم ؟ یکم رفتیم :)) خُل :)) دستم ُ بوسیدی .. *و توش :| لَعنتی ..

میخواستم فردا با این جدیـد ، یِ قرار بذارم اما گفت پس فردا شآیـد ..

  مانتـو نـو ، یِ دَستبـنـد دیگه ..

  آخرین قسمتِ شهرزآد .. ازدواج شهرزاد و فرهآد ، مرگِ بزرگ آقا . خوشحال ـَم کِ فصل ِ 2 داره ..

  چنـد وقتِ مثِ قدیمـآ شب ـآ بیـدار نمیمونَم !!

  • Setare

نظرات  (۲)

:/
:)
پاسخ:
چِ شده اَست .. :/
سلام علیکم، ازین ورا، صد سال به این سالا

ماجده خانم اومد گل و اومد ازین حرفا :||
مانتو نویی مبارک، ایشالله اون ساعت گل گل ی هم پیدا کنی بخری
ایشالله از پستای بهدی جبران کنم
پاسخ:
سلام جیگرم :*
گُلی خُب ..
مِرسی عزیزم . هآو خدا کنه ، بی ساعتی هَم سختِ :/
ما از این حرفآ نداشتیمآ :*

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">