681 - حالی کِ خوش نیست !
چایی ریختم ، نشستم حال ، تنها .. فکر کنم اولیـن بارِ اینجا میشینم و شروع میکنم نوشتن .. فقط سکوتِ .. حس نوشتن نداشتم . شاید چیزی کِ دلَم میخواست این بود کِ یک نفر بیآد و بگه نیستی ، نمینویسی ؟! حال ـَم حالش خوب نیست .. ! یه جوری شُده زَجه میزنه ! مثِ کسایی کِ دارن ترکِ اعتیاد میکنن ، داره جون میکنـ ه . منم کاری ازم برنمیـآد . دو روز اغلب تو تخت بودم . خیلی اتفاق هآ افتاده . خیلی حس هآ پیش اومـده ..
خونمون کِ بودم با خواهرزادم گذشت . بازیِ تِی .. خَنده هآش ، خنده هایِ با ذوق ـِش ، علاقه ـَش به لبِ پنجـره ، به اون چراغِ روشنِ کولـر ، به اون کاغذ رنگی هآیی کِ به دریچه کولـر آویزونه . خنده هاش به مَن ! میگن خیلی دوست داره هآ . فکر کنم الان 9 مآهِش شده .. اون فقط واسه مَن یِ سرگرمی ِ .. بد نیست اینجوری ـَم ؟
دندونِ چپ ـَم بالا ، مُشکل داشت ، میترسیدم اما بد نبود . زیاد پوسیـده بود ، عصب کشی ـش کرد .. از اون اَره میترسیدم :| درد نداشت .. شنبه میرم پُرش کنه واسم . قسمتِ بدش اینه کِ مجبورم با سمتِ راست غذا بخورم و اصَـن لذت بخش نیست !! بعد هَم عکس و داروو ..
گفتم کِ حال ـَم حالش خوش نیست ، بیرون رو نیمکت نشستم گریه کردم .. " ک " گفته بودم ازش . اوایل میخواست مَن خر بشم . میگفت همش تو فکرمی ، 24 ساعـت .. چرا تورو انتخاب کردم . تو فـرق داری . 206 میخرم ، بیـرون میریم ، فست فودمون میبرمـت ، جوجه رنگی میخرم برات .. مدت زیادی نگذشته ، حوصلتُ ندارم . 2-3 روز از بحث هایِ الکی راحت بودم .. !
بچه تویـی کِ مَن چندبار ازت خواستم بریم بیـرون گفتی نَ . به حرفات دلخوش شده بودم . مخصوصا اون جوجه رنگی هآ !! :| گفتم مُشکلت چیه کِ اینقدر فکر داری ؟ گفتی میام بیـرون حرف میزنیم .. مَن مثِ تو نبودم با عشقم و یِ مُشت حرف بخوام چیزی رو ثابـت کنم . چون واقعا میخواستم یکم از فکرآت کم بشه .. نمیدونم چیکارش کردم مگه ؟ شما پسرا چتـونـ ه ، آدم نمیفهمه ! دیشب خیلی عصبانی و ناراحـت بودم .. چون کِ حس میکردم این اتفآقـات مُدام واسَم تکرار میشـن . دُختر جون تو بعد از این همه سال ، این همه مآجرا نفهمیدی هَمه یِ حرفا فقط زرِ مفتِ ؟ همه چی یِ دروغه ؟ میدونم بازم این اتفآق هآ وآسَـت می افته .. !
دیروز عصر ، یِ پیاده رویِ طولانی ، یِ دختر تنهآ ، با هندزفری ، قدم هایِ خیلی آروم کِ ازش غَم میباره ؟! از مُلاصـدرا ، بعد بعـثـت ، بعد فلکه سنگی ، عفیف آبـآد ، بعد مجتمع ستـاره .. آخرهآیِ مسیر داشت حال ـَم بد میشُد اما لَـج کرده بودم بآ خودم ، زده بود به سَرم .. خبری از گشت نبود ، نفسِ راحت کشیدم . ساعت فروشی پلاکِ 51 ! سفید گل گُلی رو نداشت ، میره تا 2 هفته یِ دیگه . شانسِ ساعت خریدن ـَم 0 شده انگار ..
شاید یِ قرار حالمُ خوب کنه ، اما دلم میخواست با " ک " باشه ، کِ نخواست .. یا یِ مسافرت بدونِ خانواده ، شآید مثلا لبِ دریـآ .. با چندتا دوستِ خُل و چل کِ هیچوقـت نداشتم !! خسته شدم از زندگی تو رویـا .
چاووشی تو آلبوم جَدیدش میگه : دیدارِ تـو مُمکن نیست حَتی بَر مَزارِ مَن .. !
پی نوشت : یادم رفت در مورد pm هایِ حسام بگم . کِ گفت نبینم گریه کُنی و حرفایی کِ زدیم .
- ۹۵/۰۳/۱۹