68 - یِ دوست ..
حالَم خیلی گرفتِ .. عصرایِ مزخرف کِ تویِ اتاق فسقلی میگذره .. دلت میخواد بیرون باشی .. میبینی هیچکسُ نداری ، از این دنیآ به این بزرگی ، این هَمِه آدم یه دونه دوستِ صمیمی حقم نبود .. نشد یه عصری واسَم خاطره انگیز بشه . نشد از بینِ این همه دختر با یکی جور بشم ، یه دوستی ای کِ دو طرفه باشه .. بعد کِ بیشتر فکر میکنم میبینم از بس بی خآصیت بودم .. کم حرف بودم و کسی منُ نخواست .. نتونستَم مثه بقیه باشم .. حتی یِ خواهر کِ باهام جور بشه هم نداشتَم . انگار تو تمامِ این مدت ها ، هیچکس نبوده .. هیچکس نبود پیام بده بریم بیرون ، بگه روز و با تو بگذرونم .. بریم جایی ، حرفی ، کافی شآپی ، مجتمعی ، خریدی .. خُب واسم مسخرست کِ فکر کنم تا حالا کافی شآپ نرفتم .. هیچ جا رو ندیدم ، نمیشناسَم ..
منم دلم میخواست مثه همه یِ اون دخترایی کِ می دیدَم کنار یه دوست بودَم ، می خندیدیم ، تعریف میکردیم . خوب ، بد ، خوشحال ، ناراحت .. ولی همیشه خودم بودم و خودَم .. دلیل بغض هایِ تویِ خیابون ام گاهی همین بود .. یه مشت حسرت .. حسرت هایی کِ نمیتونم زورکی از بین ببرمشون .. نمیتونم به زور بگم از من خوشتون بیآد ، بیاین باهام دوست بشین .. ): وقتی سعی ـمُ کردم اما بازم دوستی دو طرفه ای شکل نگرفت .. حتی دلم میخواست خانوادم نگران باشن بگن چرآ این دختر هیچکسُ نداره ، چرآ هیچ دوستی نداره .. اما تنها چیزی کِ بود ، این بود کِ همینجوری خوبه ! هر دوستی دوست نیست .. فکر میکردن اینجوری زندگی خیلی خوبه ! حتی بهم اعتماد به نفس ندادن کِ تنهایی بتونم خودم خوش بگذرونم .. دریغ از یه ذره اعتماد به نفس ، چقدر من از این خانواده گله دارم .. چقدر اشتباه کردن .. چقدر از زندگی بدم میاد .. بدم میاد .. بمیرم تموم بشه همه چیز ..