691
رسیدیـم به آخرِ هَفته باز .. احتمالا پنج شنبه میریـم تا شنبه .. هوا گاهی ابری میشه .. خیلی گرمِه ..
دیـروز اصَن روزِ خوبـی نبـود . ظهر رفتیـم پُست واسه کارتِ ملی هوشمنـد .. عکسم هَم زشت شُد اما بیخیال . آخر وقـتِ اداری بود اما گفته بودن تا 3 ، ولی زود جَمع کردن . بحث شُد . بابا عَصبـانی بود .. همینجور حرفـ میزد .. نـق میزد . بحث میکرد . اثرِ انگشتِ هَمه اُکی شُد ، اِلا مَن . میگفت عَرق داره انگشتت . 3 بار گرفـت . نمیشُد ، تقصیـرِ مَن بود ؟ خانومِـه وای ووی میکرد . اگه بابا نبـود فُحشِش میدادم . میگفتم چِ مرگتـه ، وظیفَـت رو داری انجام میـدی . مگه تقصیـرِ منِ لَعنتیِ کصافـط :| عصبی برگشتیـم خونه .. گفت 10 روز دیگه بیا ، فقط چشمَم نخوره به این زنیکه ، مِرسی :) عصر بابا میگفت فکر کنم به لاکآت حسودیش شُد زنِ :|
عصرِ دیـروز بعد از کلی کِش مَکِش :| ، کابل ـمُ بهم دادن . پسره گذاشت سوپـری کوچمـون ، رفتـم گفتم ببخشید دوستم یِ کابل داده به شما ، بگیرم و اینـا ، عاقا ـه گیـج میزد ،گفـت اینُ دادن به مَـن ، همینـ ه ؟ کآبـل نمیدونم چیِ :| پسرهـ بغل دستـم میخنـدیـد :)) تشکر و حدافظی . یکم قـدم زدم .
بعدش یِ بدبختی دیگه ، دیـدم بالایِ گوشیم کنـارِ دوربیـنِ جلو خَش اُفتآدهـ .. خداروشکر رو صَفحِه اصلی نیست :| امیدوارم فقط کاور خش شده باشه ! هرچی بیشتر مراقب ـَم بـدتـر میشه .. :)
حسام هنـوز اذیتم میکنه . 1 روز باهام خوبه ، 1 ماه بدِ .. دوباره 3 هفته دیگه میاد میگه ستاره ، دوسِت دارم ، لیاقتت بیشترِ ایناس . دو روز بعد خُردم میکنه ، دقیقآ مثِ یِ بازی .. کِ کنترلش از مَن خارج شُدهـ .. با تمامِ بدی هآیی کِ کرده ، بهش خوبی کردم .. واقعا انسان نیست کِ تاثیـری روش نداره ؟ یا اصَن حواسش هَس من آدم ـَم ؟؟ میگفـت باید واسم گریه کُنی ناراحت بشی ، الکی کِ نیست ، آخرش هَم گفت : مرسی کِ واسم غُصِه میخوری ! واقعا این کی بود اومَد تو زندگیـم !! چند شب پیش هَم خوابشُ دیـدَم .. پیشِ هَم بودیـم تو اتاق . گفت میخوام چیزی بهت بگم ، به کسی نگـو .. اما نگفـت ! بعد مُحکم همُ بغل کردیـم .. از اون بغل هایِ احساسی :| :( چِ خوابِ خوبی بود ....
اگه همه اددلیستام سَرِ حرفاشون مونـده بودن ، الان روزایِ خوبی بود . بیـرون میگشتیم ، بستنی میخوردیـم . اما هَمش حرفـِ .. توی GP قبلی یِ پسره بود فوتسالیست ِ .. اونم خوب شده باهام . قرار شُد بریـم بیرون .. مطمئن نیستم اما به نظر پسرِ با معرفتـی میآد .. اوایل آدم به هیچی مطمئن نیست ، بهشـون نزدیک تر کِ میشی معلوم میشه !
نزدیکمـون یِ فست فودی باز شُده چَند وقتیِ ، راستش از پسَره خوشَم میاد . به نظرم جَذابِ .. 2-3 بار رفتیـم ، بار اول واسِه مُنشی پُرسیدیـم ، مودب و باکلاس هَم صُحبت میکنه .. هر از گاهی نگاه میندازم . دیـروز بیـرون از مغازه دیدمش ، نگام کرد یِ طوری ! نمیدونستم تعجب کنم یا خوشحال بشم ؟
حس میکنم مغزم خالیِ ، هیچی یادم نمیاد ، اینا رو هَم از قبل جایی نوشته بودم .. اَمان از روزمرگی ..
- ۹۵/۰۵/۰۶